السلام علیکم ورحمه الله و برکاته
دوستان هواریو؟؟؟فاین هستین؟ یا که حالتون مثل ماست؟؟ لااقل اگه نیست واسه همدردی هم شده بگین یس(تاثیرات امتحان آخریه هستش)
اگه احیانا از حال بنده ی متکر پرسیدید، بی اختیار تو ذهنتون اینو زمزمه کنید:
«لە حاڵم مەپرسە ، دەرس و مەرس پێی *دا *ڕیاوە...»(با عرض معذرت ولی خیلی ضروری بود باید می گفتم)
خیلی وقته وب عزیزم آپ نشده و که اگه دلیلشو بگم همین درس و امتحان نهایی بودند که واقعا به بدترین شیوه ممکن برا من رد شدن و الانم از شیشه پشت اتوبوسشون دارن با یه خنده های شیطانی خاص برام دس تکون میدن!!
حالا به هر حال دیگه رفتن و برنمیگردن اما مثل همیشه در این پست مبارک هم اقدامات دانش آموز پسندانه ی سوم تجربی ابن سینا را خواهید خوند.
البته جای یک عدد تشکر هم داره که هر از گاهی خبرها نشان از همکاری خواهران سوم تجربی تربیت میداد ، اما مثل اینکه نتونسته بودن فیوز را کامل قطع کنن و اون وسط مونده بود؟؟؟!!!یعنی برقا ضعیف بودن نه؟؟؟؟(بله دوستان از اتاق فرمان اشاره میکنن که مورد صحیص نیس! یعنی منظورشون اینه که کار خیلی بهتر از اینا انجام شده! تنکیو)
بگذریم..... ادامه مطلب رو حال بفرمایین....
از بزگترین کارها و اقدامات امغاز متفکر کلاس می توان به سوزاندن صندلی، شکوندن CD پروژکتور و دزدیدن کنترلش، پهن کردن نوک ماژیک معلم وقتی ایشون چند لحظه ای را در بیرون از کلاس تشریف دارن، تعویض تخته سیاه، دزدیدن بهترین لامپ ها، خراب کردن و زدن زنگ طبقه بالایی، ایجاد پارتی های گوناگون در کلاس های خالی، نابود کردن سطل های زباله، آوردن دوووووووووووووغ 4لیتری اونم دو عدد سر کلاس بعدشم خوردنش با معلم، آوردن بهترین صندلی های مدرسه(همونایی که امسال خریده بودن)، ایجاد صدای ویروس ستاکسنت، حالگیری های پی در پی و گوناگون و فوق باحال از فردی شکمو به نام سیروان فرخزاد، دادن رای در انتخابات شورا فقط و فقط به فرخزاد(که در حقش ظلم کردن رد صلاحیت شد)، ترور ناموفق در سالن مدرسه، سرودن انواع اشعار مختلف و فوق با حال که اونجا بود فهمیدیم کلاس ما کلی مستوره میده بیرون ،دزدیدن کتاب های هم کلاسیای گرامی در یک چشم به همزدن، دزدیدن کفش!، دزدیدن تراکتور مردم!!! و هزارو یک نوع دیگر از حالگیری های فوق باحال که قراره توضیحشون رو از زبون مبارک بنده بشنوید(فهمیدین تازه این یه مقدمه بود!!)
سوزاندن یک دستگاه صندلی شکسته در کلاس
بعد از ظهر یکی از روزهای سال تازه بود.همه بی حال و حوصله در مناطق مختلف از حیاط بالا در حال گفت و گو بودندی و داشتن شیمی در زنگ بعدی عذابی بس غیر قابل انکار بودندی.بنده در حال قدم زدن در حیاط پایینی بودم که چیزی در پشت در بزرگ مدرسه که قسمتی از کله اش که آفتاب نوپای94 را خوب منعکس میکرد و به رنگ سرخ در آمده بود توجهم را به خودش جلب کرد...نز دیک تر شدم و با شنیدن صدای "قوربان....قوربان دەرکەی لێوەکە....قوربان کاک فاروق...لێوەکە"این تکه کلام ها، این جور حرف زدن ها برام خیلی آشنا بود.آری همان بود خودش جناب آقای ...حالا ادامشو بیخیال درو براش یه جوری بازوندم.زنگ نا مبارک مدرسه به صدا در اومدو راه پله ها رو در پیش گرفتم. سرو صداهایی از سالن بالا به گوش می رسید و چند نفری هم با عجله پایین می رفتن.با دیدن تجمع دانش آموزان در ورودی کلاس فورا میشد حدس زد یکی دیگر از شاهکارهای سوم تجربی به وقوع پیوسته.دیدن داخل کلاس مقدرور نبود.دودی غلیظ تمام کلاس را تاریک کرده بود.در همین لحظه یه سیلی خورد پشت سرم!!سرمو برگردوندم دیدم بله محمدجوگیر خودمونه کتابامو داد دستمو یکی دوتا حرف حواله م کرد که چرا زود نیومدم بالا برا همکاری!! معاونین عزیز مثل شبح در تاریکی فرو رفته و با تکان دادن سر بیرون می آمدند.هرجور شده مدرسه رو آروم کردن و سوم تجربی رو فرستادن اتاق پروژکتور!وقتی رفتم تو دیدم بعععععله اوضاع خییییلییی باحالتر از اونیه که من پیش بینی کرده بودم!چند لحظه ای گذشت ورود ناگهانی 2معاون و 1عدد مدیر با چهره هایی «همچو شیر ژیان...»کلاس را ساکت کرد.نفر شماره 1 کاک سلیم بود تهدیداش حاکی از نمره انضباط زیر11 میداد که واقعا هم جدی جدی میگفت نفر دوم استاد یوسفی بودن که خداییش آدم ازشون شرم داره و حرفاشون نمره ی زیر13 رو برای انضباط ما میداد!نفر سوم آقای مصطفایی بودن که هیچی نگفتن و رفتن!!همچنین برای پیدا کردن فرد مجرم تا ساعت 12 آنروز وقت گذاشته شد. ورود فسفر به کلاس داد همه رو در آورد!! همه ی این اقدامات برای این بو که ایشون نیان سر کلاس ولی الان سرحال و قبراق و خوشحال اومده سرکلاس و بازمزمه کردن شعر"همه چی آرومه من چقدر خوشحالم..."در اوج متانت و آرامش شروع به تدریس می فرمایند!هیچی دیگه این کارش نشون میداد که هنوزم پتانسیل دارن یه بلاهای دیگری نازل کنیم. برا همین وقتی ایشون رو به تخته سیاه بودن انواع وسایل صوتی و الکترونیک رو از سر میز دزدیده و دست به دست به نفرای آخر کلاس میرسید و در زیر پاها شکنجه هایی رو تحمل می کرد. از این وسایل می توان به دستگاهCD،کنترلش،3عدد ماژیک، یک عدد تخته پاکن، یک عدد سپیکر اشاره کرد.تو کل مدرسه فقط یک حرف وجود داشت اونم این بود دقیقا کی اینکارو کرده؟؟
3روز گذشت دفتر ادعا میکرد که دقیقا میدونه مجرم کیه اما واقعیت چیز دیگری بود!مذاکرات میان سوم تجربی و دفتر همچنان ادامه داشت. نماینده ما کسی نبود که در مقابل خواسته های دنیوی دفتر تسلیم شود و تمام تلاش خود را به کار گرفت تا با دروغ های شاخ دار و زبان واقعا واقعا 2 متری و چربش اوضاع را آرام و در نهایت راکد کند که موفق شد و سپس شعر معروف«همه چی آرومه ما چقد خوشحالیم...»در کلاس زمزمه شود...البته زدو خوردهایی هم میان دفتر و مجرم رخ داد اما بازم به خیر گذشت.
تعویض تخته سیاه ولامپ
روزی ناروزگاری، بود اندر کلاسی،وایت بردی 30ساله با جای لگد و مشت و جاها(گاها!!)کله،داشت نام آن کلاس سوم تجربی!!(گفتم خسته نشید حال و هواشو عوض کنم.منم ئی دیییی)آقا از این وایت برد می شد هر استفاده ای کرد مگر استفاده نوشتن!مثلا راحت می شد اونو از پنجره پرت کرد بیرون یا در دفتر رو باز کرد و پرتش کنی داخل البته به جای کیسه بکس هم ازش استفاده می شد.در یک روز تاریخی چشم یکی از هم کلاسیای عزیز به تخته پیش انسانی افتاده بود که بس سفید و زیبا بود طمع کار خودشو کرد!خب انصافا هم حیف همچین چیزی برا انسانی ها.چند باری تقاضا هایی تحویل مدیر و معاونین داده شد اما انگار نه انگار(...که من عاشقتم!ببخشید با یه آهنگ خط به خط شد!).خب تنها چاره اقدام عملی بود.در یک عمل ضربتی یه نفر نگهبانی راه پله ی این طرف و یکی هم نگهبانی راه پله اونطرف رو به عهده گرفتن.دونفر تخته کلاس خودمون رو در آوردن و بنده به همراه ملاچاوجوان تخته پیش رو در آوردیم تخته ها تعویض شدن و:ماچقدر خوشحالیم....!آقا به جون اون ریاضیدان شکمو قسم کل این عملیات در عرض 70ثانیه کامل شد!
مسئله دیگه این بود یهروز دیگه هم چشم همچو عقاب یه همکلاسیمون لامپ های صفرکیلومتری که سالن رو روشن میکنن رو رصد فرمود!این دیدن همان و انتقال به کلاس همان!دیگه لازم نیس چگونگی انجامشو بشرحونم!
پارتی سالن
اواخر پاییز که شیفت بعد از ظهر بودیم زنگ آخرو که می زد هوا تقریبا تاریک می شد!خب این از بهترین فرصت های بهم زدن مدرسه بود برای بنده و جناب س.ا(قوربان بناویله ای!!!)به این صورت که یکیمون گزارشاتی مبنی بر وجود یا عدم وجود معون یعنی امن یا عدم امن بودن محل رو میداد و دیگری هم برقای سالن رو به سرعت خاموش روشن میکردیم.دیگه نپرسید چی میشد در یک لحظه کل مدرسه می رفت هوا و در لحظه بعد هیچ خبری از وجود ما در اون حوالی نبود!اصلا کی اینکارو میکرد؟؟خب حالا این به کنار چند روز بعدش مدیر سر صف گفت پیداش کنیم فلان و بهمان...یکی از دانش آموزای اول هم خیال کرده بود این کار به همین آسونیه.یه روز که زنگ خورده بود غافل از وجود یکی از معاونین و غیر امن بودن منطقه همچین غلطی کرده بود. از این جا به بعد من از کلاس اومدم بیرون(یعنی تا الان تو کلاس بودم).یهو دیدم پسره بیچاره داره زیر مشت و سیلی معاون عزیز ذره ذره جون میده و به عنوان "عامل اصلی"شناخته شد و بقیه ماجرا....طبق معمول:همه چی آروم بود ...
دوووووووووووووغ برگذیده لاله بناب گازدار طبیعی
دوشنبه بود اردیبهشتم بود زنگ وسطی هم بود ولی معلم نبود(یعنی نیومده بود)ورود بنده به همراه دو ضلع دیگر مثلث با تاخیر بود.طبق معمول شعارهای لووووت لوووووت/بی شععععور و... در فاصله های چند ده متری از کلاس شنیده میشد. در هنگام ورود منظره ای بس تکان دهنده چشمان زیبایم را از حدقه بیرون زد(بعدش با دست گذاشتمشون تو!)آری همان بود دو عدد دوغ 4 لیتری لاله بناب برگذیده -گاز دار طبیعی! همچنان به کلمه "گازدار"خیره شده بودم که صدای فیتنه لیلانه ای که می گفت"به گیانی حه و لادم تا نه یانخوینه وه ناهیلم ده رس بلیت"در حلزون گوشم پیچید و مژک های سلولهاش رو تحریک کرد.خلاصه اون دوغ خشکل و خوشمزه با طعم صحنه تکان دادن شدید توسط دبیر(که یهوو کلاسو منفجر کرد) ،سر کلاس خیلی خوب چسبید.یه خورده شم سانسور کردم اینجا.
ترور ناموفق در سالن
روز یکشنبه زنگ اول آخرای سال 93 داشتیم فسفر و فسفات رو تحمل میکردیم که ورته ورت هایی در کلاس زمزمه شد و وقتی به من رسید حاکی از آن بود که فردی به نام ا.خ!! میخواهد یک دستگاه فیزا رو تا دقایقی دیگر در کلاس منفجر کند آماده باشید که همگی شروع به الله اکبر گفتن کنیم.چند لحظه بعدش دودی غلیظ در منطقه سکونت اشرار بلند شد که یه نفرم دررفت ولی بعدا ممعلوم شد(هم برا ما هم برا معلم)که فقط کبریت رو روشن کردن.زنگ تفریح دهقان خلافکار اومد بیرون و گفت می خوام امروز این فیضا رو نبرم خونه هر چقد گفتم بابا امروز دوربین ندارم صب کن یه روز دیگه به خرجش نرفت که نرفت.خب زنگ خورد و راه نا مبارک کلاس رو در بر گرفتم سالن پایین که رسیدم یکی از معاونا اونجا بود منم کارش داشتم رفتم مشغول حرفیدن شدم باش که یهو اشون با اندهزه 10سانتی متر از زمین بلند شدن!نه فقط اون خداییش خودمم کبدم در اومد از بس که صداش بلند بود همونجا مشتری شدم!مدرسه از هیاهو و شلوغی می لرزید.این میرفت اون میومد خلاصه بزم و بساطی بود برا خودش.در عزض چند ثانیه یگانهای ویژه مدرسه متشکل از دو معاون و یک مدیر در منطقه اعزام شدن!یعنی چ جوری معلوم بود این مدرسه اسمش ابن سیتاست همونجوری هم معلوم بود کار کار سوم تجربیه!تفتیش و پرس جو به مدت یک روز کامل با شدت کامل ادامه داشت.عدا ای از دانش آموزای اول شاهد ماجرا بوده و متاسفانه فرد مورد نظر رو لو دادند.ولی جالبیش اینجا بود که ما پارسال از پنجره کلاس فیضا انداختیم پایین و بعدش از راه پله ها اومدیم پایین تازه آقا شکمو داشت از دفتر میومد بیرون!!10 بارم اینکارو کردیم پارسال هیشکی نگفت خرتون چند؟امسال یه بار انجام شد مچ طرف رو گرفتن
بازم این داستان ادامه داره....
.: Weblog Themes By Pichak :.