دوستان سلام
طبق قولی که دادیم قسمت دوم اقدامات کلاسمون هم نوشته شد و برخلاف قولی که داده بودیم یه خورده تاخیر داشتیم باید عرض کنم:
 بسی رنج بردم در این شب سی/ کلاس زنده کردم به سبک  بی بی سی
 از زمین و آسمان وقت جورد کردم تا متن رو کامل کنم اما هنوز هم بخش زیادی از اقدامات نوشته نشده!! بعضی ها شو یادم رفته بود و اگرم بیشتر ادامه می دادم متن بیش از حد طولانی می شد!! انشاالله سعی خواهم کرد بقیه هم بنویسم و در آینده دبیران عزیز را بیشتر هدف قرار می دهیم!!! راستی آخر متن طوری شد که نمیشد بگم«هم اکنون نیازمند کامنت های سبزتان هستیم!» 
اگه وقتشو دارید بفرمایید ادامه طلب رو حال کنید:


خدمتتان عارض شوم در ادامه ی سال تحصیلی عصر ترشبندان فرا رسید! با شروع این فصل که مصادف با اواسط آبان ماه 95 بود خیل عظیمی از لواشک های اطراف به کلاس هجوم آورده و عصر جدید در تاریخ خونین کلاس ما آغاز شد! البته ستارت این عصر را سه تن از قوربانان زده و سپس همانند بوی عطر همه ی کلاس را فرا گرفته و حتی دبیران گرامی را نیز مست و شیفته ی طعم خوش لحظه ها با ترش های 10تمنی کرد!! نوع لواشکهای مصرفی در کلاس همان لواشکهای 10 تومانی قدیمی بود که الان در بسته های  500تومانی و 24 عددی به بازار جهانی ارائه می گردد!! البته خوردن یا جویدن یا مک زدن این لواشک ها مراحل خاص خود را داشت که اساسنامه ی آن توسط یکی از قوربانان کلاس نوشته شد و سپس با تلاش های شبانه روزی، موفق به آموزش تمامی افراد کلاس و در وهله ی ثانی آموزش دبیران گرامی شد! فیزکدانان و زیست شناسان از جمله ی اولین دبیران عزیز بودند که مشتاق به دریافت این آموزش شده و سپس سایر دبیران نیز تحت آموزش قرار گرفتند! از دیگر استفاده ی این لواشک ها می توان به گلوله های لواشکی اشاره کرد! به این صورت که نایلون یک طرف از لواشک کنده شده سپس آن را 4بار تا می کردیم و یک سری اعمال دیگر روی آن انجام می گرفت که از گفتن آنان محضوریم! در نهایت گلوله ای ترش فراهم شده که از یک طرف کلاس به سمت دیگر شلیک شده و سپس جنگ شروع می شد! در این بین دبیر محترم نقش جذاب تر شدن جنگ را ایفا می کردند(ضمن احترامی خاصی که برای ایشون قائلیم)چرا که در عین شلیک باید دقت می شدکه دبیر گرامی سردرگریبان باشد! اگر فردی در عین شلیک بازوگیر می شد به عنوان عامل اصلی شناخته شده و مراحل قضایی شدیدی برای وی اتخاذ می گشت!!
یکی از تهدیدهای شدید الحن در مراسم آغاز سال تحصیلی که علیه پیش تجربی عنوان گشت و چندین بار روی آن تاکید شد قضیه غیبت کردن ما بود! همانطور که اوایل این متن طول کردم خدمتتون عده ی کثیری به بهانه ی درس خواندن در منزل، کلاس را بدرود گفته بودند!! در همان اوایل سال شاهد افول بسیار زیاد عزیزان کلاس بودیم که در نوع خود بی سابقه بود. چرا که به طور معمول تعطیلی کلاس های پیش دانشگاهی از اواخر پاییز کم کم شروع می شود اما مشکل اینجا بود که کلاس ما معمولی نبود!! در ادامه تهدیدهای کادر مدیریت ابن سینا با شدت بیشتری علیه ما عنوان می گشت و آن ها در این فکر بودند که ما کلاس را تعطیل کرده ایم این در حالی بود که بسیاری از روزها که قصد رفتن به مدرسه را نداشتیم خود را نتوانسته کنترل کرده و باز آییم به کنعان مدیر جان غم مخور!!! آری وقایع داخل کلاس و با هم بودن ما به قدری حال می داد که خیلی وقت ها نمی تونستیم در خانه همی نشسته و به مطالعه بپردازیم و ناخودآگاهانه مدرسه می آمدیم!! با این حال باز هم کادر مدیریتی به شدت ناراضی بوده و تهدیدها همچنان ادامه داشت! تا اینکه روزی از روزها که دبیر زبان با کلاس خالی مواجه شده بودند فاجعه رخ داد!!
در تاریخ 25بهمن 94 روز یکشنبه آقای فلانی معلم زبان که قصد تدریس را داشتندی با کلاس خالی روبه رو می شوند!(البته گفته شود این تخلیه ی کلاس بعد از فرمایشات ایشان در مورد کلاس ما بود که گفتند :یا نیایید سر کلاس یا اگه می آیید گوش فرا دهید و استفاده معنوی ببرید!) در این دو راهی کلیه ی بچه ها گزینه ی 1 را برای کلاس ایشون انتخاب کردند. این اتفاق آقای فلانی را به شدت غافل گیر کرد!! چرا که فکرشم نمی کرد حرفش به این سرعت عملی شود!! عرضم به حضورتون طول می کنم خدمتتون که روز یکشنبه زنگ آخر زبان داشتیم و همگی کلاس را تعطیل کردیم! حدودا ساعت 4:30 دقیقه بعداز ظهر گوشی بنده زنگ خورد و مشترک مورد نظر می گفت که از مدرسه زنگ زده اند! چند دقیقه بعد متوجه شدیم که کادر همیشه در صحنه ی مدیریت، با تحریک مشاور عزیز اقدام به بازگردانی دانش آموزان از طریق تماس با والدین کرده است! در لحظات اولیه ی حادثه بر این شدیم که تشریف نبریم اما بعداز چند دقیقه ازخر شیطان پیاده نشده و با همان خر به کلاس بازگشتیم به امید اینکه حرف حساب کادر مدیریت را بشنویم!! البته بگم که بنده بعد از رفتن به خانه ماشین را برداشته و گشتی اندر خیابان های باصفای ربط می زدم که دو قوربان دیگر نیز همراه همیشگی بنده بودند در راه بازگشت به خانه به ناگه خرخون های کلاس را سرگردان در خیابان دیدیم و آن ها نیز با ما همراه گشتند!! در ورودی مدرسه جمعمون جمع بود و همگی با شعار "ما همه دوستدار توئیم ای قوربان" شروع به راهپیمایی به سوی کلاس کردیم که در ورودی کلاس متوجه شدیم جمعی از هم کلاسی ها زودتر از ما تشریف برده اند و با توجه به سکوت کلاس می شد فهمید غیر از همکلاسی ها یک یا چند اجنبی حضور دارند!! اتفاقا درِ کلاس هم کاملا بسته نبود و فاصله ای 10 سانتی داشت! یکی از دوستان به طرف در رفتند که در بزند اما ناخودآگاه پای مبارک بنده جلوی پای ایشان را گرفته و فرد مورد نظر با کله و قدرت و سرعت هرچه تمام تر به در برخورد فرمودند!! حاصل این تصادف، صدای وحشتناکِ بلندی بود که خودمم شوکه شدم! دوست عزیز فورا دررفته و پشت بنده قرار گرفت! حالا من مونده بودم یک عدد فاجعه و اجنبی داخل کلاس که معلوم نبود کیست!! دل به دریا زدم و خواستم در را باز کنم و وارد شوم که در به صورت اتومات باز شد و مشاور عزیز با بنده فیس تو فیس شد!! من هم از همیشه ریلکس تر و خیلی عادی یه عذر خواهی زیر لبی کردم و بدون اینکه اجازه ی هیچ اعتراضی رو به ایشون بدم مستقیما رفتم تو و بقیه عزیزان هم به دنبال من!! اجنبی هایی که اشاره شد طبق معمول کادر مدیریت+ دبیر زبان انگلیسی و + مشاور عزیز بودند که گویا اینبار تاکتیکشان را عوض کرده بودند و به جای تهدید، ارشاد می کردند اما بحث تا جایی بالا گرفت که دوباره کار به تهدید و تهدید کاری رسید!! جا دارد که همینجا اعتراف کنم جا ندارد همه ی بحث رو اینجا بنویسم  ولی دو مورد جالب که اتفاق افتاد این بودند که:1- آقای مشاور که فکر میکردند با روش ارشاد می توانند تاثیرگذار باشند و شناخت کاملی از ما نداشتند و در عوض دل پری هم از ما داشتند(چرا که پدر یکی از دوستان، چند دقیقه پیش، ایشون رو به شدت نابود کرده بودند!) به یکی از قوربانان گفتند:"شما هم خرما می خواهید و هم بغداد" حرفشون کامل نشد که قوربان ما بلا فاصله جواب دادند: آخه ما بغداد رو واسه خرما می خوایم"!!! آقای مشاور هم نخواستند کم بیارن و می خواستند بلافاصله ادامه دهند که زبونشون نچرخید و حرفشون قاطی شد! بلافاصله مدیر عزیز به یاریایشان شتافته و زمام سخندار را در دست گرفت! جلسه هم کاملا رسمی و جدی بود نمیشد زد زیر خنده و کلاس بترکه پس طبق معمول با پرمه پرمه کلاس ارام شد!! نکته ی بعدیش اینجا بود که وقتی مدیر عزیز در حال سخنرانی بودند و تاکید می کردند که نباید کلاس ها تعطیل شوند من گفتم آقای فلانی(دبیر زیان) هفته ی پیش خودشون فرمودند اگه کلاس براتون استفاده نداره ، نیایید سر کلاس! این حرف رو که زدم مدیرجان فورا نگاهی عندر نگاه در فیس آقای فلانی انداخته و برای آقای فلانی خیلی بد افتاد! آقای فلانی هم خواستند توجیه کنند که گفتند:کاک ... من کی چنین حرفی زده ام؟؟ که دوستان همگی و هم صدا گفتند هفته ی قبل!!!! آقای مدیر هم که نخواستند پنبه شدن ریسشون رو ما متوجه شویم دوباره زمام سخنرانی را در دست گرفتند و سعی کردند حرف ایشان را توجیه کنند اما کار از کار گذشته بود! خلاصه بگم جر و بحث تا پایان زنگ ادامه داشت و در نهایت ما قبول کردیم که حضور پر رنگ تری را در عرصه ی مدرسه به اجرا بگذاریم! که دور روز بعدش شاهد این مورد بودیم!(حالا بماند چه شد)
با این که همگی بچه ها همت کرده بودند و حضور بیشتری در کلاس داشتیم اما کادر مدیریت هنوز هم ناراضی بودند ! تا حدی که ریاست آموزش و پرورش را برای ما فرستاند! اما همان آش بود و همان کاسه!
بمباران گیاهی
در روزی از روزها در هوای قشنگ پاییزی در شیفت بعد از ظهر قصد بمباران کلاس با بمب های 100% طبیعی و تضمینی(خفه کردن) گرفتیم! روز بعد تدارکات جنگی توسط قوربان الف فراهم شد.
ادوات جنگی شامل:
1- 5 سَلک سیر در اندازه های متفاوت
2- 3 سَلک پیاز در اندازه ی بزرگ
3- 400 گرم زردچوبه
4- حدود 800 گرم ادویه جات دیگر
زنگ تفریح اول زده شد و یکی از معاونین ما را به بیرون راهنمایی کردند!! پس از 2 دقیقه به کلاس بازگشتیم و عملیات آزاد سازی کلاس از دست مدرسان تروریست آغاز گردید! در ابتدا مواضع اصلی تروریست ها(اطراف میز دبیر)توسط دو سلک سیر500میلی بمباران شد در ادامه دشت های اطراف(سکوی تدریس) توسط 1 سلک پیاز1000میلی بمباران گشت. سپس زردچوبه به ذرات معلق هوا افزوده شد. 1 سلک سیر دیگر در دشت های اطراف منفجر شد! یک سلک سیر 500 میلی دیگر با سرعت اندکی بیشتر از سرعت نور به دیوار پشت صندلی تروریست ها زده شد و با دست باقی مانده ی آن را به دیوار مالاندیم! سلک سیر دیگر در کنار وایت برد منفجر شد و یکی سلک پیاز 1000میلی دیگر نیز سنگر تروریست ها(میز سنگی معلم) را منهدم کرد. یک سلک پیاز باقی مانده روی صندلی معلم منفجر گشته و سپس با دست باقی مانده ی ان را به خوبی روی صندلی مالش دادیم! در نهایت مقداری از ادویه جات را روی صندلی معلم که به آب پیاز نورانی شده بود پاشیدیم و بقیه را در ورودی کلاس رو زمین ریختیم(هدف این بود که با ورود بچه ها به کلاس که معمولا این ورود به دور از خشونت نبود، گرد آن به هوا خیزد!)
دستاورد های عملیات:
1- بویی وحشتناک که در عرض چند دقیقه کل سالن طبقه ی پایین مدرسه را برداشت
2- تداوم این بو تا 2 حفته
3- عطر پیاز و ادویه روی دبیر گرامی هنگامی که در مکانی غیر از کلاس ما تشریف فرما می شدند( به علت انفجار بمب پیازی روی صندلی و تمرکز اصلی انفجارها در موضع ایشان)
4- زرد شدن لباس های اولین دبیر گرامی که قربانی شد(اتفاقا اون روز لباس کردی سفید به تن داشتند!!)
5- ایجاد سوژه ی جدید برای بچه های کلاس
اما باز خورد کادر مدیریتی چه بود؟ طبق عمعول ایشان به دنبال عامل اصلی می گشتند و با این که می دانستند موفق نخواهند شد اما نا امید نمیشدند چرا که در نومیدی بسی امید است! آن ها در ابتدا به سراغ بچه های کلاس می آمدند تا شاید جاسوس پیدا شود اما هرگز از این راه موفق نشدند در وهله ی دوم کلاس های همسایه را چک می کردند که سال قبل یکی دو باری برای آن ها نتیجه داد(بماند که فردی که گزارش داده بود توسط سازمان های اطلاعاتی کلاس شناسایی شد و ادامه ی ماجرا...).پس از کشمکش های فراوان، دفتر، قوربان الف را چندین بار بازخواست نمودند که نتوانستند تهمت های وارده را روی وی اثبات سازند ( حتی آقای آقادوست که تخصص کارشان اثبات است، نتوانستد این اثبات را انجام دهند!)چرا که قوربان الف کسی نبود و نیست که حتی یک بار هم در مقابل کاک سلیم سر تسلیم فرود آورد!! برای اثبات ادعاهای دفتر حتی از بو کردن دست های قوربان الف هم دریغ نشد!!! فیلم تمامی این ماجرا گرفته شده بود اما حیف که در اثر یک اشتباه بنده از کف برفت!
مرگ یک همکار قدیمی
در دو سال گذشته یکی از همکاران عزیز و دوست صمیمی بچه های کلاس، یه پستاندار خیلی با مزه بودند! دقیقا از دوم تجربی سر رفاقت داشتیم! تغذیه اش به عهده ی ما بود! از پنیر و نان گرفته تا نوشابه همگی رو در خوردش داده بودیم! ایشون که اسمی براش نذاشته بودیم یک عدد موش در رنگ خاکستری و با جنسیت نر و مجرد(اینو از اونجاش فهمیدم که در طول این چند سال حاصل تولیدمثلی از وی دیده نشد!!) بودند! در یکی از صبح های سرد زمستانی که برف می بارید، پس از زنگ تفریحِ اول وقتی وارد کلاس شدم، اوضاع  مبهم بود و همگی دور یک میز جمع شده بودند! همگی در حیرت بودند... به سرعت جلو رفتم و از کنار بچه ها خودم رو به صحنه رسوندم! باور کردنی نبود!!! خدای من! او مای گاد!! آی لاو یو!! هی ایز دای!!(انگلیسیم در همین حده) رفیق با مرام ما که روزی نمک مارا کرده بود، روی میز به سمت چپ افتاده و ضربان قلب کوچک و عاشقش از کار به اتمام رسیده بود!! همگی را سیاه پوش کرد اما با جنازه اش چه میشود کرد؟؟ عده ای گفتند قبری بکنیم در قبر کنیمش و عده ای رای دادند فورا مراسم تشیع جنازه اش شروع شود. در این میان یک نظر از همه سنجیده تر بود آن هم این بود که جنازه را روی سنگر معلم(همون میز معلم) بگذاریم تا وی نیز متوجه حال ما شود!!! این آخرین استفاده از رفیقمون بود که می شد ازش کرد! یکی از دوستان زحمت عملیات نقل و انتقال را انجام داده و جنازه روی سنگر دبیر قرار گرفت!! پس از چند دقیقه انتظار، دبیر با شک خاصی وارد شد!! چراکه هرگز کلاس را در این حد آرام نیافته بود!! همچنان که به سوی سنگر پیش می رفت ما را با شکی کم سابقه در پس عینکهایش برانداز می کرد!! به محض رسیدن به سنگر خود که می خواست احساس امنیت کند و دفتر نمره اش را روی آن بگذارد شوکه شد! دستهایش لرزید، چشمهایش پرآب شد و فورا رویش را برگرداند! با این همه هنوز هم سعی می کرد که اوضاع را عادی نشاد دهد!! باری دیگر زیر چشمی جنازه را نگاهی انداخت و بلافاصه رویش را برگرداند و از سنگر بیرون آمد!! در این میان پرمه پرم، کلاس را برداشته بود!! در نهایت دبیر گرامی سکوت را شکست و از یکی از بچه های + کلاس خواستند تا جنازه را به بیرون هدایت کند!!
گویا با مرگش می خواست بگوید که کلاس به پایان روزهای خود رسیده...
روزها می گذشت و کلاس همچنان به پیش می رفت و به قول معروف این قافله عمر عجب می گذرد(یه چیزی تو این مایه ها) هر شروعی پایانی دارد. اگر شروع را با خوشی آغاز کرده باشین معمولا پایانش غم انگیز است و اگر شروعش را با ناراحتی آغاز کرده باشیم معمولا آخرش خیلی باحاله(مثل کنکور!).مهر 92 آغاز و تولد کلاس تجربی بود.کلاسی که هرگز از یاد دبیران و مدیران و معاونانش نمی رود و همیشه در تاریخ ابن سینا برجسته خواهد ماند! کلاس ما از دو لحاظ بیشتر مورد توجه بود یکیش اقداماتش که به حدی رسیدند که مدیر عزیز فرموندند: وەڵاهی قوربان خوا نەبێ کەس پێو ناوێرێ و از طرفی سطح درس خوانی آن در ابتدا واقعا مورد توجه بود! سال آینده شاهد درخشیدن ستاره های این کلاس خواهیم بود. و در نهایت 24 اسفند 94 شاهد پایان این کلاس بودیم...پایانی که اشکهایی پنهان روی آن ریخته شد...پایانی که در آن 7 نفر بیشتر حضور نداشتند و با خنده های همیشگی انجام شد اما واقعیت چیز دیگری بود.24 اسفند 94 روز دوشنبه روزی تاریخی بود. شیفت بعداز ظهر بوده و مدیران مدرسه انتطار نداشتند بچه ها حضور داشته باشند(چون پارسال یک هفته قبل از تعطیلات نوروز دست به اپراسیون گسترده ای علیه مدرسه زدیم) ولی از قبل هماهنگ شده بود که آخرین روز مدرسه خواهد بود وحدود7 نفری حضور داشتیم!! تعجب دبیران در حدی بود که وقتی یکی از معاونین خبر حضور ما در کلاس رو به دفتر بردند چند نفری از آنها اومدند و با چشای خودشون مارو برانداز کردن!!جاذبه ی گردشگری شده بودیم برا خودمون!! زنگ تفریح دوم که زده شد همهمه ی ئەرێ نەیخۆین؟؟؟ شروع شد و بعد از کلی جر و بحث به توافق رسیدیم که بیخویین!! از حیاط مدرسه بیرون رفتیم و طبق معمول سوپرمارکت جنب مدرسه رو برای حمله انتخاب کردیم!خلاصه ش کنم بعداز خرید تنقلات و صد البته لواشک و خوردن قسمت اعظمی از خرید ها یه خورده نوشابه در آخر مونده بود که طرفدار نداشت! یکی از قوربانان که علاقه ای شدید به نوشابه دارند فرمودند: من می خورمش اما الان نه می بریمش سر کلاس اونجا ترتیبشو میدم!! خلاصه اومدیم سر کلاس شیمی که دبیر عزیز هم مثل بقیه دبیر ها ازمون خسته شده بودن و میلی به تدریس نداشتند سر جاش نشسته بود و با گوشیش انگری برد بازی می کردکه این دوستمون هوای نوشابه به سرش زد!! هر چقد گفتیم عزیز این بطریش بزرگه زشته جلو معلم ! حالیش نشد که نشد! بوی نوشابه ی کوکاکولا (اندازه ی خانوادگیش)جوری معشوقش را عاشق کرده بود که بیستون هم جلوی راهش بود از روش رد می شد! گفتیم خیلی خب برو پشت فلانی بخورش ولی این بطری نوشابه قایم شدنی نبود!! قوربان عزیز تا بطری نوشابه رو بالا آورد همه دیدنش و یهو کلاس منفجر شد!!! دبیر عزیز هم یکی از پرتاب هاش اشتباه رفت و بالاخره سرشو از گوشی در آورد و نگاهی متفکرانه در صحنه نمود سپس با لبخندی ملیح کلاس را وداع گفت و مشغول انگری برد خودش شد!!
در نهایت 5و45 دقیقه 24 اسفند 94 زنگ آخر مدرسه زده شد. معلم عزیز از کلاس رفت ولی ما رفتنی نبودیم پس از چند دقیقه ای ناچارا بیرون اومدیم!!
خورشید در پس آن کوه ها در حال افول بود. کوههایی که هنوز نشانه هایی از سفیدی روی نوکشان وجود داشت. بادی سرد و ملایم فضا را بیشر نوازش می کرد. حیاط مدرسه خالی از دانش آموز بود. همه رفته بودند. به غیر دو سه نفر از معلم ها که مشغول گرم کردن ماشین هایشان بودند. مدیر هم به همراه یکی دیگر از دبیران روی بلوار وسط حیاط ایستاده بودند. ما هم  با بیخیالی ظاهری و کاملا عادی با حرف های خودمون و قهقهه ها مون داشتیم حیاط مدرسه را قدم می کردیم. در این بین با مدیر گرم حرف زدن شدیم...حلالیت می خواستیم. چند دقیقه ای حرف زدیم یکی از حرف های ایشون این بودند که : من 23 ساله که در این مدرسه هستم، هم دانش آموز بودم هم معلم و هم مدیر ولی تا حالا کلاسی مثل شما با شور و شوق و هیجان و عالی ندیدم...جالب بود! با این همه اذیت کردن ها حتی با این که یکبار در جریان مذاکرات بعد از عملیات به نماینده ما گفته بودن: اگه موهای من دارند سفید میشن از دست شماست! الان حرفی زدند که گویای دل صاف آن ها بود...بیخیال عاطفی نشیم!!بالاخره از ایشون و بقیه معلم هایی که در حیاط بودند خداحافظی کردیم و درحالی که به سمت درِ خروجی میرفتیم یکی از معاون ها از درِسالن داخلی به حیاط اومدند و برای ما دست تکون دادند ماهم با صدای بلند ازشون خداحافظی کردیم. روز عجیبی بود و فضایی خیلی نادر وجود داشت. با این که طبق معمول می گفتیم و می خندیدم و از مدرسه بیرون می رفتیم اما این بار فرق داشت. اگر کسی کنارمون بود قطعا متوجه حال خاص ما میشد. از حیاط خارج شدیم....

موفق باشید




طبقه بندی: متفرقه، 
برچسب ها: خاطرات مدرسه، ابن سینا، دبیرستان ابن سینا ربط، خاطرات دبیرستان ابن سینا ربز،  

تاریخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 | 07:13 ب.ظ | نویسنده : محمدپوری | نظـــــرات

  • جنوبی
  • زمستانه
  • پرشین بلاگ
  • قالب وبلاگ
  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات