پاییز با تمام صلابت و بی کسیهایش آخرین نفسش را
کشید تا در پس کوچ و پروازش یک شب به یادماندینی را ترسیم نماید.یلدا هم آمد. شب
چله که بهانه برای دوربودن خانوادها را به ارمغان میاورد؛ پاییز به مردم هدیه بخشید تا پایانش هم مثل آغازش قصه مهر با خود داشته باشد .چه سخاوتمند است پاییز که شکوه آخرین شب زندگیش را پیشکش تولد زمستان میکند تا همگان را مسرور سازد و باز رازهای ناگفتنی از پاییز پابرجاست و من امشب باز سر را در بین دستهایم پنهان ساختم تا هیچکس شاهد این تنهایی و بی کسیم نباشد.باز ناگفتنی های خودم را دوباره بار در فکر و ذهن مرور می کنم تا لذت این احساس؛ احساس تنهایی دوچندان گردد اگر چه ورای
اندیشه ام را جستجو می کنم یلدا برایم همیشه مفهومی مجهول و ناشناخته داشته و زیبا
ترین شکل آن؛ قصه های قدیمی و افسانهای کهن بزرگان فامیل است که احساس دلبرانه برایم
تداعی می بخشد؛ براستی یلدا چه سحری با خود دارد که باید بخاطر یک دقیقه طولانی تر بودن شبی آنرا جشن گرفت؛ من که تمام شبهایم و حتی روزهایم یلدایست و یک تنهایی مفرط و
مزمن مغز استخوانهای کالبدم را میخورد که جز سوزش قلب بویی از جشن و شادی از آن به مشام نمی رسد . اما آنچه برایم قابل احساس است اینست که پاییز
امسال هم رفت وزمستان از راه رسید . زمستان سرد که گویا امسال عزم جزم کرده که
آخرین ته مانده مهر و محبت را درانبان قلبها منجمد سازد اما بدان که تو برایم
همیشه یلدا خواهی ماند و با تمام مجهولات و سردی این فصل سرد؛ تو که یلدای ازلم
بودی ؛ یلدای ابدم نیز خواهی بود.یلدایی که سالهاست از پشت غبارشیشه روحم آنرا نظاره گر هستم.
زنده یاد مهدی اخوان ثالث
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،
سرها در گریبان است .
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،
که ره تاریک و لغزان است .
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی ،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛
که سرما سخت سوزان است .
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین !
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم .
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور .
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور .
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم .
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم .
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد .
تگرگی نیست ، مرگی نیست .
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است .
من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را کنار جام بگذارم .
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست .
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است .
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده .
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود ، پنهان است .
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است .
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ،
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ،
درختان اسکلتهای بلور آجین .
زمین دلمرده ، سقفِ آسمان کوتاه ،
غبار آلوده مهر و ماه ،
زمستان است .
ادامه مطلب