درباره وبلاگ

چون گوش شنوایی نیافتم حرفایم رو مینویسم
مدیر وبلاگ : محمد نوریزاده
نظرسنجی
ایا تا به حال عاشق شدید








جستجو

آمار وبلاگ
کل بازدید :
بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید این ماه :
بازدید ماه قبل :
تعداد نویسندگان :
تعداد کل پست ها :
آخرین بازدید :
آخرین بروز رسانی :

محمد نوریزاده

محمد رسول الله


کد اهنگ جدید برای وبلاگ
عشق
زندگی بدون عشق هیچ معنایی ندارد
دوشنبه 7 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       
ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺧﻮﺩﺗﻢ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻦ
ﻋﻤﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﻦ ...
نگاره: ‏ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺧﻮﺩﺗﻢ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻦ
ﻋﻤﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﻦ ...‏




نوع مطلب : عشق، 
برچسب ها : بابا بیخیال دنیا، سیگاری و عشقی، عشق سیگاری، دختر، عشق، عشق تنهایی، بی حوصله ام ولم کنید،
لینک های مرتبط :
دوشنبه 7 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       
سلامتی دختری که دورش پر پسر اسمی و پولداره ولی دلش گیر یه نفره....
سلامتی دختری که خیلی کسا می خوان باهاش باشن اما اون یه نفر رو می خواد....
سلامتی دختری که فقط واسه 1ساعت دیدنت... 5ساعت توی راهه.... ولی هیچ انتظاری ازت نداره...
سلامتی دختری که تمام زندگیشی ♥


تقدیم به کسی که منو دوست داره ولی من قدرش رو ندونستم
نگاره: ‏سلامتی دختری که دورش پر پسر اسمی و پولداره ولی دلش گیر یه نفره....
سلامتی دختری که خیلی کسا می خوان باهاش باشن اما اون یه نفر رو می خواد....
سلامتی دختری که فقط واسه 1ساعت دیدنت... 5ساعت توی راهه.... ولی هیچ انتظاری ازت نداره...
سلامتی دختری که تمام زندگیشی ♥‏




نوع مطلب : جملات عاشقانه، 
برچسب ها : سلامتی اونی که دوستم داره ولی من...، دلم گرفته از این دنیا، فیس بوک، عشق فیس بوک، دختر، عشق،
لینک های مرتبط :
دوشنبه 7 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       
دست به دامن خدا که می شوم،....
چیزی آهسته درون من به صدا می آید
که ...
نترس....
از باختن تا ساختن دوباره فاصله ای نیست ...




نوع مطلب : عشق و تنهایی....!، 
برچسب ها : خدایا کمکم کن، اخ دلم گرفته، عشق، تنهایی، دختر، عاشقانه، زندگی عاشقانه،
لینک های مرتبط :
دوشنبه 7 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       
بعضی حرفا ، بعضی کارها ، بعضی آدم ها را عجیب از چشم می اندازد !
فقط یک چشم به هم زدن کافیست برای از چشم افتادن …




نوع مطلب : جملات عاشقانه، 
برچسب ها : بعضی حرفا، بعضی کارا، ادم های عجیب، گلشیفته فراهانی، عشق، دختر، شماره دختر،
لینک های مرتبط :
دوشنبه 7 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       

 هر وقت که دل کسی رو شکستی 

 روی دیوار میخی بکوب

  تا به یادت باشه که دلشو شکستی

  هر وقت که دلشو بدست اوردی 

 میخ را از روی دیوار در بیار اخه دلشو بدست 

 اوردی اما چه فایده

جای میخ که رو دیوار مونده  !!!





نوع مطلب : شعر های عاشقانه، 
برچسب ها : دلم گرفته، عشق من خدا، خدا، محمد رسول الله، محمدمهدی، نسیم، خانومی،
لینک های مرتبط :
دوشنبه 7 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       

   انقدر از زندگانی دلگیر

 و دلسردم که روزی  اگر بمیرم

 مر گ خود را جشن می گیرم 

  زندگی شهد گلی است 

 که زنبور زمانه می مکدش 

 انچه می ماند عسل خاطره ها ست





نوع مطلب :
برچسب ها : شعر عاشقانه، زندگی عاشقانه، حرف های عاشقنه، سیهتیر، خرابم کمک کن، عشق، زندگی بد،
لینک های مرتبط :
دوشنبه 7 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       

  همیشه کسی رو انتخاب کن

 که اونقدر قلبش بزرگ باشه

 که نخواهی برای اینکه  تو قلبش جا بگیری

 خودت رو کوچک نکنی

   به چشمانت بیاموز ؛

 که هرکس ارزش دیدن نداردبه دستانت بیاموز ،

 که هرگل ارزش چیدن ندارد

به قلبت بیاموز  که هر کس

 کنج آن جایی ندارد!!!

 اره دادا اینه !!!





نوع مطلب :
برچسب ها : شعر عاشقانه، شعر، عاشقانه، عشقی، معشوق، دوستت دارم، عشق،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       


 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود،

صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود

 اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق

 را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. ....

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود،

صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود

 اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق

 را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که

 ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی

یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد

 و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود

 می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست

خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش

 به باریکی یک خط می شد
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به

 دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران

 خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها

حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ

کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای

واقعی حس کرد
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت

سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به

سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن

بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند،

پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد

. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی

 پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی

قفسه اش به شش تا رسیده بود
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر

 پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی

 باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت

 دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر

 به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون

 آنکه شرابی بنوشد، مست شد
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی

 با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل

 گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از

 آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات

 بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا

شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و

 به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر

 حرف زیادی نزد، تنها

کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت.

پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت:

 مست هستید، مواظب خودتان باشید
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد.

در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را

پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به

 او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت:

 دوست هستیم، مگر نه؟ 
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش

 نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش،

 هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه،

در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت:

در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم،

 می توانید آن را برای من نگهدارید؟ 
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.





نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها : داستان زیبای عشق واقعی، عشقی، عشق، زد عشق، عشق بد، عشق زیبا، داستا عشق،
لینک های مرتبط :

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید

 آیا می توانید راهی غیر تکراری

 برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

 

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن

عشقشان را معنا می کنند.

 برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین»

 را راه بیان عشق عنوان کردند.

 شماری دیگر هم گفتند

«با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی»

 را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که

شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

 

 

یک روز زن و شوهر جوانی

که هر دو زیست شناس بودند

 طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.

 آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر

 ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،

تفنگ شکاری به همراه نداشت و

دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر

پریده بود و در مقابل ببر،

 جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.

ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه،

مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و

 همسرش را تنها گذاشت.

 بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد

 ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.

 ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان

شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

راوی اما پرسید :

 آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش

 چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت

 خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد:

ه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ،

تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت

 کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس

 کرده بود که ادامه داد:

 همه زیست شناسان می دانند ببر فقط

 به کسی حمله می کند که حرکتی انجام

می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه

 وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ

مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه

 ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم

برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.





نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها : خسته شدم از عشق، چقدر بد بختی، زندگی پاک، عشق، دینایی بدون عشق، متنفرم از عشق، اخ دل عاشقم،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       


 

  • 7ld8iluk5ant8orlo3jc.jpg

همسرم با صدای بلندی گفت :

 تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟

 میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد.

 اشک در چشمهایش پر شده بود….

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم،

 چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد

 و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق،

 همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم،

 هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم،

 قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم،

 نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه

 رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد.

انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت،

 من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه.

 یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه.

 نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت،

 فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟

 ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم.

آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت.

 و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی.

 حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و

 چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر

 من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود.

 آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد.

 من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد

و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی

 آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه

 خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت،

پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای

 هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته

 هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض

 جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید

 هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله

 اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند

 هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و…

 شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من،

 تو به من درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی

 نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن.

آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو

 بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

!!! اره دادا اگه نمیدونی بدون!!!

...





نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها : داستان زیبا عاشقانه ی دختر فداکار، ترکیه، ایران، امریکا، ایتالیا، چت روم، چت،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       


 

zmjmi6say0h5v9qcl46.jpg

یک بار دختری حین صحبت با پسری

 که عاشقش بود، ازش پرسید:


چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟



دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا" دوست دارم


تو هیچ دلیلی رو نمی تونی

 عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم


ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه! میگم... چون تو خوشگلی،

 صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی،

 دوست داشتنی هستی،

 با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت...


دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد



متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی

 کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش

گذاشت با این مضمون:

عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که

 نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست

 دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم

 نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه

می تونبی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم

عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان،

 پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه! معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم





نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها : داستان زیبا و عاشقانه ی دلیل عشق، عشق، سارا، فاطمه، سمیرا، ازدواج، خوشبختی،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       

 

536shte51pbxyw91e30v.jpg

 

زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود.

 فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!

دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.

خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به میان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمین راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت٬ به اعماق دریا رفت.

طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.

آرام آرام همه قایم شده بودند و

دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است.

دیوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزدیک می شد٬

که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشت.

دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام ...

همان اول کار تنبلی را دید.

 تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود.

بعد هم نظافت را یافت.

 خلاصه نوبت به دیگران رسید. اما از عشق خبری نبود.

دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت

 و آرام در گوش او گفت:

عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند

و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد٬

دست هایش را جلوی صورتش گرفته

 بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نیست دوست من٬

تو دیگه نمیتونی کاری بکنی٬ فقط ازت

 خواهش می کنم از این به بعد یار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی

 همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نظرت چیه؟

 





نوع مطلب :
برچسب ها : داستان دیوانگی و عشق، عشق و دیوانگی، چیکار کنم خسته شدم، عشق، معشوق، روژِین، سعیده،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       

 

 

 

 69fgbraqdl9lpeynlld.jpg

 

 

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و

 ادعا می كرد كه زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعیت زیاد جمع شدند.

 قلب او كاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده

بود و همه تصدیق كردند كه قلب او به راستی

 زیباترین قلبی است كه تاكنون دیده‌اند.

 مرد جوان با كمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.

ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و

 گفت كه قلب تو به زیبایی قلب من نیست.

 مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه كردند قلب

 او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود.

 قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و

 تكه‌هایی جایگزین آن شده بود و

 آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نكرده بودند

 برای همین  گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد.

 در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت

كه هیچ تكه‌ای آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پیر

 مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند كه چطور او ادعا می‌كند

 كه زیباترین قلب را دارد؟

مرد جوان به پیر مرد اشاره كرد و گفت

 تو حتماً شوخی می‌كنی؛ قلب خود را با قلب من

 مقایسه كن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .

پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم

به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌كنم.

هر زخمی نشانگر انسانی است كه من عشقم را به او داده‌ام،

  من بخشی از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشیده‌ام.

 گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است كه

 به جای آن تكه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛

 اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه

 در قلبم وجود دارد كه برایم عزیزند؛ چرا كه یاد‌آور

 عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها  بخشی از قلبم

 را به كسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان

 را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند.

 گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند كه داشته‌ام.

 امیدوارم كه آنها هم روزی بازگردند

 و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش

 بوده‌ام پركنند، پس حالا می‌بینی كه زیبایی واقعی چیست؟

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد،

در حالی كه اشك از گونه‌هایش سرازیر می‌شد

 به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و

 سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای

 لرزان به پیر مرد تقدیم كرد پیر مرد آن را گرفت

و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب

 پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ دیگر سالم نبود،

 اما از همیشه زیباتر بود زیرا كه عشق

از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ كرده بود...

 





نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها : زیباترین قلب، بی تو مرگ حق منه، مرگ یعنی پایان زندگی، دختران، زنان، ایران، عشق،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       


نشسته بودم رو نیمكت پارك،كلاغ ها رو می شمردم تا بیاد.سنگ مینداختم بهشون.می پریدند،دورتر می نشستند.كمی بعد دوباره بر می گشتند،جلوم رژه میرفتند.

ساعت از وقت قرار گذشت.نیومد.

نگران،كلافه،عصبی شدم.شاخه گلی كه دستم بود سر خم كرده بود و داشت می پژمرد.

طاقم طاق شد.از جام بلند شدم ،ناراحتیم رو خالی كردم سر كلاغ ها.

گل رو هم انداختم زمین.پاسارش كردم.گند زدم بهش.گلبرگ هاش كنده و له شد.یقه پالتوم رو دادم بالا،دستام رو كردم تو جیباش.راهم رو كشیدم و رفتم.نرسیده به در پارك صداش از پشت سر اومد.صدای تند قدم هاش  و صدای نفس نفس هاش داشت میومد.بر نگشتم به رووش؛حتی برای دعوا،مرافعه،قهر.از در خارج شدم.خیابون رو به دو گذشتم.

هنوز داشت پشتم میومد.صدای پاشنه چكمه هاش رو میشنیدم.میدویید و صدام می كرد.

اون طرف خیابون ایستادم جلو ماشین.هنوز پشتم بهش بود.كلید انداختم كه در رو باز كنم كه بشینم و برا همیشه برم.درو هنوز باز نكرده بودم كه صدای بوق و ترمزی شدید و فریاد ناله ای كوتاه ریخت تو گوش و جونم.

تندی برگشتم دیدمش پخش خیابون شده بود.به روو افتاده بو جلو ماشینی كه بهش زده بود.رانندش هم داشت تو سر خودش می زد.

سرش خورده بود روو آسفالت و پكیده بود و خون راه كشیده  بود میرفت سمت جوی كنار خیابون.

ترس خورده و هول دوییدم طرفش .بالا سرش ایستادم.

مبهوت.

گیج.

منگ.

هاج و واج نگاش كردم.

تو دست چپش بسته ی كوچكی بود.كادو پیچ.محكم چسبیده بودش.نگام رفت روو آستین مانتوش كه بالا شده،ساعتش پیدا بود.چهار و پنج دقیقه.

نگام برگشت و ساعت خودمو دیدم؛چهار و چهل و پنج دقیقه!

گیج و درب و داغون نگاه ساعت راننده ی بخت برگشته كردم.عدد چهار و پنج دقیقه رو نشون میداد . . .





نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها : داستان عاشقانه غمگین و خواندنی قرار، عشق، عشق فیس بوکی، دختران ایرانی، دختران خارجی، بازیگر خارجی،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       

 

 

 

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به  چشام …گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم  تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمیشم جدابشم!!!





نوع مطلب : داستان عاشقانه و زیبا، 
برچسب ها : داستان عاشقانه و غمگین “اثبات عشق”، داستان عشقولانه، داستان غمگین، اثبات عشق، دریاه عشق، عشق،
لینک های مرتبط :


( کل صفحات : 35 )    ...   4   5   6   7   8   9   10   ...   
   
 
   
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات