درباره وبلاگ

چون گوش شنوایی نیافتم حرفایم رو مینویسم
مدیر وبلاگ : محمد نوریزاده
نظرسنجی
ایا تا به حال عاشق شدید








جستجو

آمار وبلاگ
کل بازدید :
بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید این ماه :
بازدید ماه قبل :
تعداد نویسندگان :
تعداد کل پست ها :
آخرین بازدید :
آخرین بروز رسانی :

محمد نوریزاده

محمد رسول الله


کد اهنگ جدید برای وبلاگ
عشق
زندگی بدون عشق هیچ معنایی ندارد
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       

 

 

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.


میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، 
من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشهاما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”

 

 

 






نوع مطلب : عشق، 
برچسب ها : داستان عاشقانه و زیبا(قشنگه)، خسته شدم از این همه بد بختی، فیس بوک، کلوپ، تویتر، علی،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       


 

 

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیامیتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فزیاد میزد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.





نوع مطلب : عشق و تنهایی....!، 
برچسب ها : نهایت عشق...، نهایت، عشق، تنهایی، دختر، دوست داشتن، ساسان نوریزاده،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       


 

 

 

 

 

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند 
دختر:وای چه پالتوی زیبایی 
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد

 





نوع مطلب : جملات عاشقانه، 
برچسب ها : داستان زیبای پالتو، داستان های زیبای عاشقانه، دخترک تنها، زن، محسن یگانه، بد بختی دنیا،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       

 عاشقانه

 


 

توی کلاس درس تمام حواسم به دختری بود که کنار دستم نشسته بود .

او من را داداشی صدا میزد. من نمیخواستم داداشش باشم .

میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد.

یک روز که با دوستاش دعواش شده بود اومد پیش من

و گفت: داداشی و زد زیر گریه...

من نمیخواستم داداشش باشم ... میخواستم عشقش مال من باشه

ولی اون توجه نمیکرد...

جشن پایان تحصیلی اش بود من رو دعوت کرد .

او خوشحال بود و من از خوش حالی او خوش حال بودم.

توی کلیسا روبروی من دختری نشسته بود که زمانی عشقش مال من بود.

خودم دیدم که گفت:بله . بعد اومد کنارم و طوری اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت:

داداشی... من نمیخواستم داداشش باشم .میخواستم عشقش مال من باشه

ولی اون توجه نمیکرد...........................................................

الان روبروی من قبر کسی است که زمانی عشقش مال من بود...

داشتم گریه میکردم که یکی از دوستاش دفتری به من داد

داخل دفتر نوشته شده بود:

(( من نمیخواستم تو داداشی من باشی ... میخواستم عشقت مال من باشه

ولی تو توجه نمیکردی....)) 

                                     





نوع مطلب : جملات عاشقانه، 
برچسب ها : عشق، عاشق، دل تنگ، داستان دل تنگی یه دختر، دختر، پسر بد، زندگی سخت،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       
زن : مگه اینجا مدرسه دولتی نیست !؟
مدیر : اگه دولتی نبود که می گفتم یک میلیون تومن بریز!
زن : آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن!
مدیر : این که شهریه نیست اسمش همیاریه !!!
زن : اسمش هر چی هست. تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن.
مدیر : خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس!! اینقدر هم وقت منو نگیر…
زن : آقای مدیر من دو تا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم ؟!!
مدیر : خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم خونه یا مدرسه؟! آقای مستخدم، این خانم رو به بیرون راهنمایی کن!!!
زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود، اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد و زن سوار شد … روزنامه ای که روی صندلی جا مانده بود رو برداشت و بهش خیره شد: کمیته مبارزه با فقر در جلسه امروز … ستاد مبارزه با بیسوادی … تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود: با 200000 زن خیابانی چه می کنید؟!! زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد:
با 200001 زن خیابانی چه می کنید ؟!!

پی نوشت: فاحشه را خدا فاحشه نیافرید؛ آنانکه در شهر نان قسمت میکنند، او را لنگ نان گذاشته اند، تا هر زمان لنگ هماغوشی ماندند، او را به نانی بخرند "صادق هدایت ...!!!
زن : مگه اینجا مدرسه دولتی نیست !؟
مدیر : اگه دولتی نبود که می گفتم یک میلیون تومن بریز!
زن : آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن!
مدیر : این که شهریه نیست اسمش همیاریه !!!
زن : اسمش هر چی هست. تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن.
مدیر : خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس!! اینقدر هم وقت منو نگیر…
زن : آقای مدیر من دو تا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم ؟!!
مدیر : خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم خونه یا مدرسه؟! آقای مستخدم، این خانم رو به بیرون راهنمایی کن!!!
زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود، اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد و زن سوار شد … روزنامه ای که روی صندلی جا مانده بود رو برداشت و بهش خیره شد: کمیته مبارزه با فقر در جلسه امروز … ستاد مبارزه با بیسوادی … تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود: با 200000 زن خیابانی چه می کنید؟!! زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد:
با 200001 زن خیابانی چه می کنید ؟!!

پی نوشت: فاحشه را خدا فاحشه نیافرید؛ آنانکه در شهر نان قسمت میکنند، او را لنگ نان گذاشته اند، تا هر زمان لنگ هماغوشی ماندند، او را به نانی بخرند "صادق هدایت ...!!!




نوع مطلب : جملات عاشقانه، 
برچسب ها : داستان کوتاه، داستان عاشقانه، داستان غم گین، داستان بد بختی یه زن فقیر، داستان بیچاره گی ملت، داستان بی پولی،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       
مینویسم برات،
یك صفحه
دو صفحه
سه صفحه
اه،باز خوب نشد
میفهمی گریه میكردم...
باز پاك میكنم
هم اشكهایم را 
هم این متن ناتمام را...
مینویسم برات،
یك صفحه
دو صفحه
سه صفحه
اه،باز خوب نشد
میفهمی گریه میكردم...
باز پاك میكنم
هم اشكهایم را 
هم این متن ناتمام را...


ادامه مطلب


نوع مطلب : جملات عاشقانه، 
برچسب ها : مینویسم برات، نامه عاشقانه، شماره دختر، دخترانه، پسر، دختر، زن،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       
گفتم بهار
خنده زد و گفت
ای دریغ دیگر بهار رفته نمی آید

گفتم پرنده ؟
گفت اینجا پرنده نیست
اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست

گفتم
درون چشم تو دیگر ؟

گفت دیگر نشان ز باده مستی دهنده نیست
اینجا به جز سکوت سکوتی گزنده نیست . . .

نگاره: ‏گفتم بهار
 خنده زد و گفت
 ای دریغ دیگر بهار رفته نمی آید

 گفتم پرنده ؟
 گفت اینجا پرنده نیست
 اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست

 گفتم
 درون چشم تو دیگر ؟

 گفت دیگر نشان ز باده مستی دهنده نیست
 اینجا به جز سکوت سکوتی گزنده نیست . . .

حـــ مــ یـــ د‏




نوع مطلب : شعر های عاشقانه، 
برچسب ها : گفتم بهار، بهار عشق، زندگی بودن عشق، عشق بدن لذت، بد، دختر زشت، دختر خوشگل،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 6 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       
خوش به حال سیندرلا...

لنگه کفشش را جا گذاشت...

یه لشکر آدم به دنبالش گشتن...

ما دلـــــــــــــــــمان را جا میگذاریم....

هیچکس از مــــــــــــــا سراغی نمیگیرد





نوع مطلب : جملات عاشقانه، 
برچسب ها : عشق تنهایی، عشق، تنهایی، مهشوق، دیوانه عشق، عشق بد، دختر بد،
لینک های مرتبط :
جمعه 4 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       
وقتی دلی می گیرد .. بغضی میشکند .. نگاهی آلوده می شود ..
آن لجظه را بخاطر بسپار ...
شاید روزی دلت گرفت ... بغضت شکست ... نگاهت آلوده شد ..
آن لحظه یاد می آوری که ...
(( عشق خود عذابی است الهی )) 

نگاره: ‏وقتی دلی می گیرد .. بغضی میشکند .. نگاهی آلوده می شود ..
آن لجظه را بخاطر بسپار ...
شاید روزی دلت گرفت ... بغضت شکست ... نگاهت آلوده شد ..
آن لحظه یاد می آوری که ...
(( عشق خود عذابی است الهی )) 

Dream‏




نوع مطلب : عشق، 
برچسب ها : دختر، دخترک تنها، تنهایی، تنها، دوست، بد بختی، سیگار،
لینک های مرتبط :
جمعه 4 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       
در خاطری که ” تویـــی ” دیگران فراموشند ،
بگذار در گوشت بگویم
” میـــخواهــمــــــــت ” …
این خلاصه ی ،
تمام حرفای عاشقــــانه دنـــیاست …!!!
نگاره: ‏در خاطری که ” تویـــی ” دیگران فراموشند ،
بگذار در گوشت بگویم
” میـــخواهــمــــــــت ” …
این خلاصه ی ،
تمام حرفای عاشقــــانه دنـــیاست …!!!

Dream‏




نوع مطلب : عشق، 
برچسب ها : عشق، خاطره عشقم، دوستت دارم، دوست دختر، زن، جیگر، عکس،
لینک های مرتبط :
جمعه 4 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       
هیچ کـــــــس کسی را کـــــــه می خواهد پیــــــــدا نمی کند مـــــــــا انسان هــــــــــــا یا دیر به هم می رسیم یا آنقــــــدر زود که نمی فهمیم ....
نگاره: ‏هیچ کـــــــس کسی را کـــــــه می خواهد پیــــــــدا نمی کند مـــــــــا انسان هــــــــــــا یا دیر به هم می رسیم یا آنقــــــدر زود که نمی فهمیم ....‏




نوع مطلب : عشق، 
برچسب ها : دوست دختر، دوست پسر، عشق، دختر، شماره، دختری، عکس دختر،
لینک های مرتبط :
جمعه 4 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       
از کسی که دلش گرفته ,

نپرسید چرا ؟

آدم ها وقتی نمی تونن دلیل ناراحتیشون رو بگن,

بیشتر دلشون می گیره . . .
نگاره: ‏از کسی که دلش گرفته ,

نپرسید چرا ؟

آدم ها وقتی نمی تونن دلیل ناراحتیشون رو بگن,

بیشتر دلشون می گیره . . .‏




نوع مطلب : عشق، 
برچسب ها : از کسی که دلش گرفته، شماره، دوست دختر، دختر، پسر، دوست پسر، شماره دختر،
لینک های مرتبط :
جمعه 4 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       

ه ســــــلامتی پسری که داره به خاطر دوســـت دخترش عرق میــــخوره ... !!
ولی نمیدونه دوست دخترش داره تو بغل یکــــی دیگه عـــــــــــــرق میکُنه..!
نگاره: ‏به ســــــلامتی پسری که داره به خاطر دوســـت دخترش عرق میــــخوره ... !!
ولی نمیدونه دوست دخترش داره تو بغل یکــــی دیگه عـــــــــــــرق میکُنه..!‏


ادامه مطلب


نوع مطلب : عشق، 
برچسب ها : ه ســــــلامتی پسری که داره به خاطر دوســـت دخترش عرق میــــخوره ... !! ولی نمیدونه دوست دخترش داره تو بغل یکــــی دیگه عـــــــــــــرق میکُنه..!، عشق، عرق، دوست دختر، دوست، دوست پسر، شماره دختر،
لینک های مرتبط :
جمعه 4 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       
ﺑﺒـــﯿــــــﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﻤﺶ ﺩﻟــــــﻪ !
ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺑــــــﻮﺩ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯾﻌﻨﯽ
ﭼــــــــﯽ
ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺑــــــﻮﺩ ﺑﻔﻬﻤــــﻪ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺸــــﻪ

ﻣﯿﺸﺪ ﻣﻐــــــــﺰ !
ﺩﻟـــــﻪ ..
ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤــــــﻪ ! …
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﻃﻼﻉ ﺑﺪﻡ...





نوع مطلب : عشق، 
برچسب ها : دل، دل عاشق، دل معشوق، عشقی، عشق بد، دختر، زد دختر،
لینک های مرتبط :
جمعه 4 اسفند 1391 :: نویسنده : محمد نوریزاده       
وقتی شمـا رو وسـط آرایش کردن می بوسه ...
وقتی باهاتـون کشتی می گیـره و
مثل ِ پـَر از رو زمین بلندتون می کنه !
وقتی تو دلتنگی هاتون داوطلبانه می بردتون بیـرون و
شما رو تو شهـر می گردونه!
عاشـــــقتونه مفت از دستش ندید...!!

نگاره: ‏وقتی شمـا رو وسـط آرایش کردن می بوسه ...
وقتی باهاتـون کشتی می گیـره و
مثل ِ پـَر از رو زمین بلندتون می کنه !
وقتی تو دلتنگی هاتون داوطلبانه می بردتون بیـرون و
شما رو تو شهـر می گردونه!
عاشـــــقتونه مفت از دستش ندید...!!

Dream‏




نوع مطلب :
برچسب ها : داستان عاشقانه، اس ام اس عاشقانه، شعر عاشقانه، جوک عاشقانه، لطیفه عاشقانه، دوستت دارم،
لینک های مرتبط :


( کل صفحات : 35 )    ...   5   6   7   8   9   10   11   ...   
   
 
   
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات