درباره وبلاگ آرشیو وبلاگ نویسندگان آمار وبلاگ
تلاش کنیم میان بودن و نبودن مان تفاوتی باشد یکشنبه 12 تیر 1390 :: نویسنده : حامد دهدارپور
امشب ساعت 1:09 دارم می نویسم.از 15 ام می خوام شروع کنم به درس خوندن.از برکات وجود مبارکم اینه که پوستم کلفت شده !!سال پیش ارشد رو ....ییدیم.امسال از بس پوستمون چیز شده که انگار نه انگار و می خوام از اول شروع کنم.سخته ولی امید هست.فارغ التحصیل شدیم انگار اومدیم یه دنیای دیگه.همه جور حسی رو تا حالا تجربه کردیم الا این یکی،اصلا معلوم نیست کجای آدم درد می کنه!!!! ولی زندگی همش تلاش برا آرزوهاست وقتی به آرزوت رسیدی میبینی که باید از راهی که میومدی لذت میبردی و آرزو یه آرمان الکیه. میگن هر نظمی با بی نظمی آغاز میشه منم فعلا تو این بی نظمی هستم.تا ببینیم نظمش چطوره؟ نوع مطلب : حیاط خلوت ما ...، برچسب ها : لینک های مرتبط : پنجشنبه 9 تیر 1390 :: نویسنده : حامد دهدارپور
در دو چشمش گناه می خندید "بوسه" نوع مطلب : فروغ، برچسب ها : لینک های مرتبط : چهارشنبه 8 تیر 1390 :: نویسنده : حامد دهدارپور
مدت زیادی از تولد برادر ساكی كوچولو نگذشته بود . ساكی مدام اصرار می كرد
به پدر و مادرش كه با نوزاد جدید تنهایش بگذارند. پدر و مادر می ترسیدند ساكی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی كند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود كه جوابشان همیشه نه بود.اما در رفتار ساكی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد، بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت كنند . ساكی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش می توانستند مخفیانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكی كوچولو را دیدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی كوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره! نوع مطلب : حیاط خلوت ما ...، برچسب ها : لینک های مرتبط : چهارشنبه 8 تیر 1390 :: نویسنده : حامد دهدارپور
پسرک گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . "
پیرمرد گفت : " من هم همینطور . "
پسرک آرام نجوا کرد : " من شلوارم را خیس می کنم . "
پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور "
پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ."
پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطور . "
اما بدتر از همه این است که... پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .
بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .
" می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم . "
( داستانکی از شل سیلور استاین ) نوع مطلب : حیاط خلوت ما ...، برچسب ها : لینک های مرتبط : |
||
برچسب ها
پیوندها
آخرین مطالب
|
||