کلبه خاطرات من

نمیدونم چرا انقدر بد خواب شدم  .
برعکس داوود    
کافیه یه لحظه کسی باهاش صحبت نکنه  چنان خواب عمیقی میره که هر کاریش بکنی اصلا متوجه نمیشه
دلم میخواد هر چه زودتر برم سر خونه زندگیم  شاید از استرسام کم بشه شاید 
نمیدونم میتونم  از پس این مسئولیت  بزرگ بر بیام یا نه
میتونم خانم یه خونه بشم یا نه 
فکر نمیکنم بتونم خوب عمل کنم هنوز تو دنیای بچگی خودم غرقم 
هنوز عروسکام دوست دارم  
هنوز هیچ غذایی بلد نیستم بپزم 
هنوز خیلی زودرنجم
هنوز مامانم همه ی کارهامو انجام میده  از شستن لباس  تا واکس زدن کفش و ...
 فکر میکنم اول زندگی یکم برام سخت باشه 
منی که هیچ کاریی تو خونه انجام نمیدم باید یکدفه یه خانم خونه بشم از شستن لباس و ظرف بگیر تا تمیز کردن سرامیک و غذا پزی و گرد گیری و  ...
تازه تا 9 و 10 شبم کلینیکم  
......
کلینیک یک ماهی اف کردم ولی دوباره همه شیفتامو گرفتم حوصلم سر میرفت توی خونه 
....
چرا انقدر حرف مردم برام مهمه 
چرا به خاطر حرف مردم انقدر غصه میخورم 
یکی نیست بهم بگه بیخیال زندگیتو بکن شاد باش گور بابای حرف مردم
ولی نمیتونم خیلی ناراحتم خیلی 
اگه به حرف مردم اهمیت نمیدادم قسم میخورم خوسبخت ترین ادم دنیا بودم ولی انقدر میشینم فکر میکنم که  ...
بیخیال بگذریم 
چه پستی نوستم سر و ته نداشت   خودمم نفهمیدم چی نوشتم ذهنم اشفتس  

...




نوشته شده در تاریخ پنجشنبه 4 تیر 1394 توسط شلیل
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب

آخرین مطالب

نویسندگان

آمار سایت



شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات