صدایی آمد...
من نبودم تپش قلبم بود...
لرزش دستم گفت:
نیمه ی گمشده ات پیدا شد
گونه ام سرخ شد از دیدن او
نفسم قطع شد از حال خودم
لحظه ای مکث در ثانیه ها
بردمش قلبم را
به تماشای دل عاشق او
دل من کنده شد از جای خودش
رفت تا آنطرف فاصله ها
سرکی برد به اندیشه ی آن کس که دلش را برده
نه نشانی ز خودش دید نه از عشق خودش
با خودش گفت: کجایست عشقم
رفت در قلب زمان
عقربکهایش دید
که به گرد واژه ی عشق شب و روز می گردند
در پس آن فهمید
قلب باید پی عشقش باشد
اندیشه که ز دریای عشق و طلب آب نمی نوشد
به خودش آمدو
خود را در دل عشق نهان گشته ی خود پیدا کرد..
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 5 خرداد 1394 توسط شلیل 
				
        
				
				
				
				
								
					
				
				
												
								
								
		
 
				
				
				
				
				 
   
					 درباره وبلاگ
  
				درباره وبلاگ
				