پنجره واژه ایست زندانی، بین دیوارها اسیر شده
آنقدر مانده سینه ی دیوار، تا که غمگین و گوشه گیر شده
پنجره پوستش ترک خورده، شیشه هایش کثیف و لک خورده
ابر! باران نبار، بی انصاف ... تا نبیند چه قدر پیر شده
پنجره گفته بود می خواهد رابط ما و آسمان باشد
سالها بسته مانده از آنروز، بسته و خسته و حقیر شده
پنجره گفته بود از دیوار خواسته بگذرد همین یکبار
گفته با خنده در جوابش که: او برای همین اجیر شده
پنجره از اصالتش دور است اشکهای ستاره ها شور است
پشت قاب همیشه بسته ی او آسمان طرحی از کویر شده
دیشب از پنجره شنیدم او قصد دارد که خودکشی بکند!
دیگر از این همیشه در تکرار ، دیگر از زندگیش سیر شده
پنجره قصد خودکشی ... اما ، خود او خوب خوب می داند
سر به دیوار و سنگ هم بزند ، دیگر از او گذشته دیر شده
پنجره سالهاست زندانیست، سالیانست رو به ویرانیست
دیگر از او گذشته ... دیر شده، پنجره ... پنجره اسیر شده