بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟
صبر و
مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم؟
آن زمان که خط خطی های بیقراری ام را با مهر و محبّتت پاک میکردی و با صبر و
بردباری کلمه به کلمه ی زندگی را به من دیکته میگفتی خوب به خاطرم مانده است.
و من
باز فراموش میکردم محبت تشدید دارد.
در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، هم پای من آمدی، بار ها بر زمین افتادم و هر
بار با مهربانی دستم را گرفتی.
آری، از تو آموختم، حتی در سخت ترین شرایط،
امید را هرگز از یاد نبرم.
یادم نمیرود چه شب ها که تا صبح بر بالینِ من، بوسه بر پیشانیِ تب دارم
میزدی
و چه روزها که با مهر مادرانه ات لقمههای عشق را
در دهانم میگذاشتی
و من باز لجبازتر از همیشه دستت را رد میکردم!
وقتی بوسه بر دستان چروکیده ات میزنم،
یاد کودکیام میافتم که همیشه به
خاطر لطافت دستانت به همه فخر میفروختم
و حال به خاطر خشکی دستانت با افتخار
میگویم این دستان مادر من است که تمام زندگیاش را به پای من گذاشت؛
من با
نوازش همین دست ها بزرگ شدم و امروز با تمام وجودم میگویم:
مادرم مدیون تمام
مهربانیهایت هستم و کمی کمتر از آنچه تو دوستم داری، دوستت دارم
از وقتی که تو رفتی ،
آینده هیچ وقت نیامد که هیچ ،
گذشته هم هیچ وقت نگذشت ...
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
...
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر