دل نوشته حدیث...

****LOVE****

تو که کنارم باشی.....

تو که کنارم باشی..



آرام میشوم.



آنقدر آرام که فراموشم میشود..



باید نفس کشید...





[ چهارشنبه 25 دی 1392 ] [ 04:27 ب.ظ ] [ حدیث ]

[ نظرات() ]


مرد باش

♥ما از اوناش نیستیم که لبامون قلمبه باشه...


♥ما ازاوناش نیستیم هیکلمون چشمگیر باشه...


♥ما ازاوناش نیستیم که موهاش بلونده چشاش کشیده و رنگیه...


♥ما از اوناش نیستیم ک یه پسر مارو ببینه بگه اووف چه هلوویی!!!!!


♥ما داف نیستیم داداش من...


♥ما صبح تا شب تو رختخوابت نیستیم...


♥جیگر نیستیم......!


♥اما میدونی؟؟؟دلمون هرزه نیست وقتی


میگیم دوست داریم از ته قلبه پاکمونه میتونی درک کنی ؟؟


اگه بتونی بخاطر ظاهر بقیه دلمو نشکونی


و دوسم داشته باشی مردی...!!!!!!!!



[ چهارشنبه 25 دی 1392 ] [ 04:23 ب.ظ ] [ حدیث ]

[ نظرات() ]


مطلب رمز دار : من یه دخترم....

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ شنبه 14 دی 1392 ] [ 06:20 ب.ظ ] [ حدیث ]

[ نظرات() ]


داستان واقعی دختر دانشجو...

داستان واقعی دختر دانشجو...
داستان واقعی از یک دانشجوی خانوم که ماه گذشته بر اثر تصادف با کامیون در گذشت اسم او سیما بود، بصورت پاره وقت در یکی از شرکتهای ارتباطی مشغول به کار بود.که آنجا با یکی از همکارانش به نام محمد آشنا شده بود. آنها دوعاشق به تمام معنا بودند و در طول روز از طریق همراه با هم صحبت میکردند. سیما برای اینکه ارتباط بهتر و هزینه کمتر سیم کارت خود را عوض کرد و از اپراتوری که محمد استفاده میکرد سیم کارت تهیه نمود، تا هردو از یک اپراتور استفاده نمایند خانواده سیما از علاقه این دو نسبت به هم با خبر بودن و محمد نیز ارتباط نزدیکی با خانواده سیما داشت (به خاطر عشقش) سیما بارها به دوستش و خانواده اش تو صحبتهاش گفته بود که دوست دارم اگه مردم گوشیم رو باهام دفن کنید. بعداز فوت سیما هرکاری میکردن تا تابوت سیما رو بلند کنند و مراسم تشییع را بجا آورند تابوت از جایش کنده نمیشد. خیلی از حاظرین اقدام به بلند کردن تابوت نمودن ولی هیچکس نتونست تابوت را بلند کند. در نهایت با یکی از دوستان پدر سیما تماس گرفتن که این قدرت را داشت که با روح مردگان ارتباط برقرار میکرد. او چوب دستی خود را برداشت و با خود شروع به صحبت کردن نمود.وپس از دقایقی گفت که این دختر خواسته ای داشته که هنوز انجام نشده. که در این وسط دوست سیما گفت که او همیشه میگفت که گوشیم رو همراهم دفن کنید.سپس گوشی رو در تابوت کنار سیما گذاشتن و به راحتی تابوت را بلند کردند. همه حضار در مراسم از این اتفاق عجیب و باور نکردنی در تعجب بودند. پدر سیما در مورد فوت دخترش چیزی به محمد نگفته بود چون آن در مسافرت بود محمد پس از چند روز به مادر سیما زنگ میزنه و میگه که من دارم بر میگردم میخوام برام یه غذای خوشمزه درست کنی ضمنا به سیما هم چیزی نگو چون میخوام سوپرایزش کنم. پس از اینکه محمد برگشت خبر فوت سیما را به او می دهند. محمد فکر میکرد که دارن با او شوخی میکنن و از آنها خواست که به سیما بگن از اتاق بیرون بیاید.چون برای او چیزی رو که دوست داشته سوغاتی آورده. و دست از مسخره بازی دربیارن. خانواده سیما برای اثبات صحبتهاشون فوت نامه سیما رو به اون نشون دادن (محمد با صدای بلند شروع به گریه کردن نمود) سپس گفت که این غیر ممکنه چون من دیروز با اون صحبت کردم و ما همچنین با هم در ارتباطیم. محمد شروع به لرزیدن نمود. یکدفعه گوشی محمد شروع به زنگ خوردن نمود نگاه کنید:این سیماست که تماس میگیره؟؟! (گوشی رو به خانواده سیما نشون داد) گوشی رو بر روی بلنوگو باز نمود و با سیما صحبت کرد. همه داشتن به مکالمه آن دو گوش میکردن صدا بلند و واضح و بدون هیچ گونه تشویش وصاف بود اون صدای سیما بود!! هیچ کس بجز سیما نمی تونست از این خط استفاده نماید، زیرا سیم کارت را با سیما دفن نموده بودند؟ همگی شوکه شده بودند. دوباره دنبال دوست پدر سیما که میتونست با ارواح ارتباط برقرار کنه فرستادن.او هم ریس شرکت ارتباطی که سیما در آنجا کار میکرد دعوت به عمل آورد و هردو 5ساعت جلسه گرفتند تا ببینند این مساله چطور ممکنه. و سپس کشف کردن که: ایرانسل بهترین آنتن دهی را دارد از خوندن این داستان از شما ممنونم شما مثل من غافلگیر شدید حالا نوبت شماست که دیگران را غافلگیر کنید  

[ پنجشنبه 12 دی 1392 ] [ 12:03 ب.ظ ] [ حدیث ]

[ نظرات() ]


شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات