من زمینی نیستم...!
* به نام او... *نوشته شده توسط :Sun
دوشنبه 1391/03/22-08:00
آغاز می کنم با عنوانی از دوران نوجوانی و با هدفی خاص... بالاخره کار خود را کرد این هجوم رنگ و فکر ******* ...سلام... سه نکته کوچیک: 1- کپی از مطالب حتی با ذکر منبع، به هیچ عنوان مجاز نیست. چون دست نوشته خودم و از زندگی خودم و یا زندگی دیگرانه و طبیعتا نباید کپی بشه. 2- من نه دیده شدن می خوام و نه بالا رفتن آمار وب. من می خوام خونده بشم، فهمیده بشم، فکر بشم... 3- لطفا کامنت های خصوصی و تبلیغاتی نذارین. اکثر کامنت های تبلیغاتی رو تایید نمی کنم. ...ممنون...
نوع مطلب :من نوشته
*خواستن، توانستن نیست *نوشته شده توسط :Sun
چهارشنبه 1395/10/8-09:00
دنیای ما بودن، به اندازه قدرت وصله ی نخ پاره های زانوهای شلوار پسرک ژنده پوش سر چهار راه خیابان نازی آباد بود. نه اینکه قدرت نخ پاره ها کم باشد فشار آینده احتمالی زیاد بود. و حالا... گهگاهی یادت می افتم. نه به معنای عاشقی و مردن بی تو تا دوست داشتن هست، عشق دروغی بیش نیست چون تو بلد بودی رسم دنیای جدید را با شکل اما... برای ادامه ی ما بودن فقط خواستن کافی نبود به خدا خواستن، توانستن نیست. 95/10/8 ******* * چقدر زود رویای چند ماهه حقیقی شد اما در نطفه خفه شد. ******* ** خدا دمت گرم. خیلی زود راه رو روشن کردی. ******* *** حس عجیبی دارم. اما سعی می کنم نیمه پر رو ببینم...
نوع مطلب :من نوشته
* حمد زمینی *نوشته شده توسط :Sun
سه شنبه 1395/07/13-09:00
یک طرفداری تو امروزه کافی نیست زود، پا پس نکش! یک بار برای من بجنگ تا جهان را به ارتش تو در آورم... 95/7/13 ******* * عاشق حامد بِه از معشوقه محمود...!!! ******* ** من می شناسم تو را از نگاهت؛ از سکوت وحشی چشمانت؛ از موی بی رحم پریشانت! ******* *** منتظرم اما یک مغرور منتظر. یک آن می بینی بی خیال می شوم! بجنب لطفا...
نوع مطلب :من نوشته
* ذهن درد *نوشته شده توسط :Sun
جمعه 1395/02/10-08:00
میدانی؟ من آدم قوی ای هستم قوی و استوار آدمی که می تواند پشتوانه باشد و به پایداری اش بنازد! آدمی که محرم راز دردآلود دردمندان است و سنگ صبور سختی های کشیده و ناکشیده دوستان! میدانی؟ من آدم صبوری هستم! اما... وقتی هـــــــــــی نمی شود! وقتی هــــــــی بد می شود! وقتی هـــــــی تلخ می شود! ... میدانی؟! نه نمیدانی! پس بگذریم... :) 95/2/10 ******* * داستان از کجا شروع شد واقعا نمی دانم! دعا میکنم لااقل به جاهای خوب ختم شود... ******* ** زندگی بچه بازی شده است! تند تند قهر میکنیم اما بچه بازی نمی ماند! کند کند آشتی می کنیم (امیدوارانه) ******* *** سختیش اینه تو روزهایی که دوستانت شادند غرق راحتی، آسایش، رهایی غرق فکرای خوب و هیجان انگیز غرق عشق بازی با عشق از راه رسیده شان غرق کار و زندگی روزمره اما عادیشان . . . من اینجوری ام :) همش اما خدا خوب میدونه که چی کشیدم :)
نوع مطلب :من نوشته
* خاطره بازی *نوشته شده توسط :Sun
جمعه 1394/09/20-19:48
دستی به قلم دارم و یارم نداند دل در گرو کویی دارم و خود جا ندارم بس صد بار به قابش خیره شده چَشم از خستگیِ گریزِ یادش خواب ندارم گم شد هر آنچه قافیه ی شعر است و ردیفم دُرِ نگاهش دزدیده هوشیُ و حوّاس ندارم آنگه که لمس کردم آن آغوش عجیبش سرد است هوا چه کنم نا ندارم سال ها بود، نبود و نبودم خیالی وز ملاقات دوباره خدایا تاب ندارم باز هم سکوت و تنهایی و فکر مشوش و منی که جز لبخند صناعی راه ندارم 94/9/20 18:40 ******* * شنبه 94/9/14 یکی از بدترین روزهام که تبدیل شد به یکی از بهترین روزهام... . . . وقتی صبح قراره بری دنبال کارای پایان نامه ت بعد میفهمی که مقدماتش آماده نیست و باز کارات عقب می افته... وقتی با دوستات سر مسائل مختلف بحث میشه و خسته میشی از صحبت باهاشون... وقتی جواب درست و حسابی از کارا و اونایی که باید بگیری، نمیگیری... وتی باهات همکاری نمیکنن و سنگینی کارا رو دوش تو می افته... وقتی هر کاری می کنی کارا لنگه و عقب می افته... وقتی حوصله هیچ کسو نداری... . . . ناچاری دلسرد برگردی خونه. ساعت 11:15 اینا یه حسی میگه الان اگه بشه خوبه ها. پیام میدی بهش: N کاش میشد رفت S! من دارم میرم خونه... و اون جواب میده: P به من زنگ بزن و زنگ میزنی و به طرز عجیبی همه چی جور میشه و تو در عرض 45 دقیقه نه تنها حاضر میشی، بلکه به سر قرارم میرسی... ماشینو پارک میکنی. میدوی که به موقع برسی، چون میدونی تقریبا فقط 12:30 تا 13 رو وقت داری و هر دقیقه دیر شده 60 ثانیه هدر رفته ست! . به آقای دم در سلام میکنی. با خوش رویی سلام میکنه و تعارفت میکنه محل اون خاطره ها عوض شده اما حس خوبت همچنان پابرجاست. قلبت تندتر میزنه... هیچکس تو حیاط نیست! وارد میشی. از اولین نفری که می بینی میپرسی اتاق B کجاست و راهنماییت میکنن. صداش میکنن. میاد بیرون. سلام و احوالپرسی و چه خبر و...! دقیق یادش نیست که کی هستی. هر چقدرم ساده مونده باشی اما باز عوض شدی. معرفی می کنیم. و چقدر خوشحالت میکنه وقتی یهو نگاهش عوض میشه و میگه میدونی چقدر چشمم به در بود تا تو بیای؟! و تعاریفش از آرام بودنت. از گذشته ساده ت، از اینکه انقدر برایش مهم بودی که اخبارت را از کس دیگه می گرفته... و اما... نوبت به بخش اصلی ماجرا! عشق ها!!! شیرینی بدست وارد اتاقشان میشوی! وای سه عشقت را در یک جا میبینی! ضربان قلبت تند می شود. دست هایت یخ میزنند... و در آغوششان غرق میشوی... _________________________________ دعا دعا میکنی زمان بایستد تا در آغوششان گرم شوی! اما زمان لعنتی باعث میشود زودتر از آنچه میخواهی از آغوششان کنده شوی! شروع میکنند احوال پرسی. اینکه بعد این همه سال چه شده ایم! و باز می بالی به خودت وقتی A با افتخار به همه اطرافیان چندباره و چندباره شغلت را می گوید، انگار پاره تن خودش است که به جای خوبی رسیده! وباز هم میبینی اقتدار R را! و باز هم میبینی لبخند مهر A را! و باز هم میبینی آرامش عشقت M را! _________________________________ و چه زود می گذرد ثانیه ها... ثانیه ها ثانیه ها ثانیه ها لعنت بِهتان!!! _________________________________ دلت میخواهد بگویی می شود یادگار عکسی بندازیم که من در تنهایی هی نگاهتان کنم؟ اما نمیتوانی ولی این ناامیدی را خودشان با دادن شماره شان به بهانه دعوت به عروسی ات و برقراری پل ارتباطی بدل به کورسوی امیدی میکنند! و باز هم ثانیه ها تو را مجبور به رفتن می کنند و باید خداحافظی کنی. با گرمای دوباره آغوششان گول میزنی تلخی رفتن را! و هی به خودت باید بگویی بزرگ شده ای، کنترل کن احساساتت را... . . . یک هفته بود که میخواستم بنویسمشان و نمیشد! بگذریم. و السلام ******* ** بعضی ها را نمی توان دوست نداشت! انگار زاده شده اند که تو ببینی شان و بشوند بلای جان دلتنگی هایت... دوری بعضیا رو تحمل نمیتوان کرد، عادت باید کرد. آغوش بعضیارو نمی توان نخواست! باید لمس کنی تک تک سلول هایشان را تا جانی نو بگیرند تک تک سلول هایت! آری، بعضی ها را نمی توان دوست نداشت... ******* *** دلتنگم...
نوع مطلب :من نوشته
* و عاشورایی دیگر *نوشته شده توسط :Sun
جمعه 1394/08/1-09:00
چشم ها را باید شست راز عاشورا باید جُست 94/8/1 23:45
*******
* یا من کم سعادت و نالایق شده ام یا این به ظاهر عزاداری ها خانه نشینم کرده! یا گناهانم آنقدر زیاد شده است که بیرون رفتنم قسمت نیست یا شهد شیرینی زیارت عاشورای خانه، خانه نشینم کرده... . . . هر چه که هست شب عاشوراست و من تنها در خانه! قطعا یه جای کار می لنگه حالا یا این نقص از منه یا از هر آنکه بیرون از خانه ست!!!
*******
** انقدر دوست داشتم به همراهی یک دوست عزاداری میکردم... کاش یه دوستی شب قبل پیام میداد که میای این ساعت با هم بریم امام زاده؟!!!
*******
*** و باز هم محرم و تاسوعا و عاشورای دیگر و باز هم همه ما بی هیچ تغییری... . . . روز به روز گناهکار تر از قبل خدایا به حق زِینَبِت دستم را بگیر...
نوع مطلب :من نوشته
* تهرانی بی تو 2 *نوشته شده توسط :Sun
سه شنبه 1394/07/7-09:00
من نوشته ای ندارم. این بار فقط ستاره نوشت... ******* * 15 روز پیش... 15 روز پیش آخرین دیدار تو! تو و دو تن دیگر که چند روزی است آنها هم عزیزی شدند برای خودشان در دل من... شدیم ما 4 نفر! ناهار مهمان تو! و به قول خودت گودبای پارتیت!!! و آخرین گپ و گفت ها! آخرین خنده ها آخرین توصیه ها آخرین لبخند ها آخرین سوال ها و آخرین دیدار تو به عنوان مثلا بزرگ جمع! ________________________________ هر کجا هستی باش موفقیتت آرزویم است... 94/7/7 ******* ** هر کسی آمد و دستی به دل ما زد و رفت... ******* *** جانشینت آمده. جایگزینت! اما هنوز این تویی که پابرجایی برای ما چند نفر! هنوز...
نوع مطلب :من نوشته
* تهرانی بی تو *نوشته شده توسط :Sun
جمعه 1394/05/9-08:00
و دلم خالی است! دست و دلم می لرزد از نبود احتمالی تو! و این چه حسی ست که در دل دارم؟! می شود بی تو در آن محله سر کرد؟ می شود بی تو به صندلی تو تکیه زد؟ و این چه حس غریبی ست خدا؟! که دلم خالی است؟ و تهرانی که با بی تهرانی سر شود! می تواند کنار آید دلم!؟ . . . ذهنِ پر و دل خالی! بانوی مهتابی؟ می شود مگر بی حمایت تو گذر کرد؟ آه... دلم چقدر خالی است...! 94/5/7 19:00 ******* * سیاست مسخره رییس سیاست ها! لعنت! ******* ** دست و دلم به کار نمی ره! نزدیک به سه هفته می شه! IBS!!! ******* *** و باز هم آشوبم! آرامشم کوشی؟! . . . من و دل آشوبه! داریم با هم عجین می شویم عجیب... ******* بعدترنوشت 1: و امروز من و خبر قطعی رفتنت... 21 مرداد 1394... . . . بعدتر نوشت 2: و امروز از زبان خودت... 22 مرداد 1394...
نوع مطلب :من نوشته
* تو ... تمام *نوشته شده توسط :Sun
سه شنبه 1394/03/26-08:00
دوستم دارد دوستم ندارد دوستم دارد دوستم ندارد ... دوستم ندارد! دوستم نداشت! لعنت بر من! چرا تعداد گلبرگ ها را شمارش نکرده بودم؟! . . . تو ... عقل ... من ... تمام ... و دیگر هیچ ... 94/3/26 23:10 ******* * وَ هی سکوتِ تو وَ هی نگاهِ من وَ هی بی خیالیو وَ هی خیال من وَ هی سخن از تو و هی تازگی نبودنت... ******* ** تمامم را تمام نکردی اما بد تا کردی! انقدر یهو؟ انقدر سریع؟ انقدر ناغافل؟ چرا با یک لمس مرا از ذهنت پاک کردی؟ چرا؟ ******* *** دلم هوای نوشتن کرد یهو. مثل پیام یهوییِ تو... . . . این شد که اومدم. سکوت همیشه خوب نیست! ******* بعدا نوشت: امتحانات... امتحانات... امتحانات و منِ خسته! کی میشه تموم شه کلا؟! ******* بعدتر نوشت: اون اتفاق هیجان آوری که تو پست مسخ شدگان گفتم بدجوری خوابید! انگاری که اصلا قرار نبود چیزی اتفاق بیفته!!!
نوع مطلب :من نوشته
* تو... شروع *نوشته شده توسط :Sun
شنبه 1393/12/9-09:00
تو ... عقل ... و دیگر هیچ ... 93/12/9 16:45 ******* * در میان ذهنم رژه می روی و من فقط شاهد قامت تو هستم!
این روزها کارم شده سر زدن به تنها وسیله ارتباطیمان! و هی بی پاسخی و هی سکوت و هی بی نوتیفیکیشنی... _______________________________________________ قبول کن مقصر خودت بودی. خودت شروع کردی چرا؟! ******* ** به قول تو: قصه به هر که می برم فایده ای نمی دهد مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی... ******* این روزها مثل آن روزها دلم لک زده برای پیاده سیر کردن شریعتی! آن روزها هدفی نبود اما این روزها فکر تو یی هست! . . . این روزها دلم هندسفری می خواد. یه جفت کتونی نرم من، پیاده، آهنگی خاص با بیشترین ولوم، و جیب هایی که دستانم در آغوششان گرم شوند! ******* بعدتر نوشت: کلی پست ویژه آدمای مختلف دارم. حیف بود ویژه تو هیچ نباشد... . . . بعدتر نوشت: من به سلامی از تو ای دوست گرفتار شدم...
نوع مطلب :من نوشته
* مسخ شدگان *نوشته شده توسط :Sun
چهارشنبه 1393/11/29-09:00
ای هستی از مستی چه ترس؟! از مسخی بترس... ترس معنا می شود با بودن تو، بدون حضورت... وقتی کنجکاوی در درونت پرسش های در ذهنت یادها در قلبت گرما در دستت مهر از نگاهت شوق دیدار از گام هایت همه رخت ببندد از وجودت مسخی را مهمان باش دوست من... 93/10/16 23:53 وقتی مسخی ها را دیدم... ******* * مستی را از حافظ ، مسخی را از من بپرس چنان بسطی دَهَمِشان که بدانی مسخی چقدر از مستی بدتر است... ******* ** دلا تا کی اسیر یاد دیاری؟! ز هجر یار تا کی داغداری؟! ******* ** همه ترس دلم همه لرزش دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد... . . . تا به قبل از 25بهمن امسال فکرمی کردم عشق خیلی سخته. تحمل ناپذیره! می گفتم سخته تحمل شرایطی که دلت چیزی/کسی رو بخواد و بهش نرسه! اما حالا... بزرگتر شدم! امان از زمانی که عقلت چیزی/کسی رو بخواد و بهش نرسه. الامان...!!! . . . باید کسی رو به عنوان همراه پذیرفت که در ابتدا انتخاب عقل و سپس تاییدیه قلب باشه. . . . عجب! آیا همه چیز اتفاقی است یا حکایتی ممکن است رخ دهد؟! ******* بعدا نوشت: یه اتفاق هیجان آور شاید تو زندگیم رخ بده. سخته و عجیب اما اگه بشه یه شِبهِ رویا به حقیقت می پیونده. یه اتفاق کاری! خدا جان پلیز
نوع مطلب :من نوشته
The Theme Being Used Is MihanBlog Created By ThemeBox
|