http://file.mihanblog.com//public/user_data/user_files/628/1882243/mahdi.jpg 
زندگے
سازِ دل استــ...
تو نوازنده این سازے
و بســ...
تواگر شاد زنے شاد شوے
گرچه باشے
چو قنارے به قفســ!
شاد بزنــ شاد شویــ...
و دراین شاد زدنــ شاد برقصـــ...

.:: وبلاگــــــ خاطراتـــــــ روزانـــــــه یه دختـــــــــر... ::.
.:: که عاشــــــــــــقــ زندگــــــــــیشه... ::.
.:: تازگیـــــــا دلـــــــــ از علاقــــه هاشـــــ کنــــــده... ::.
.:: هر اتفاقــــی که میفتــــــــه میگــــــــــــه... ::.
.:: خـــــــــــدایا...راضیمــــــــــ به رضـــــای تو... ::.




طبقه بندی: مدیــر دیــروزها،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : سه شنبه 22 تیر 1395 | 07:30 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | در پاســخـ وبلاگمــ
روز صد و چهاردهمـ مدرسه...
حس با خدا بودنـ خیلی شیرینه،
روز هـــزارممـ از اونـ چیزی که فکر میکردمـ خیلی خیلی خیلی قشنگتر شد.
همش به چیزای دادنی فکر میکردمـ، چیزی که واضح باشه منـ اینو گرفتمـ،
حتی شاید بقیه همـ ببیننـ!
اما حالا فقط خودمـ هدیه مو باز کردمـ و دیدمـ، تنهایی...
در واقع دادنی نبود، بردنی بود.
منو بردنـ پیش خودشونـ.
تو یه عالمـ دیگه بودنـ خیلی قشنگه، به شرط اینکه بمونی؛
بعد چند روز برنگردی به همونـ وادی غفلتــ که بودی.
نمکــ نخوری و نمکدونـ بشکنی.
دیــــروز نوشــتـــ1:
گر میروی بی حاصلی
گر میبرندتــ واصــــلی
رفتنـ کجا؟
بردنـ کجا؟



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : دوشنبه 19 فروردین 1398 | 10:39 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
روز صد و سیزدهمـ مدرسه...
هرچقدر به مزار نزدیکــ میشدمـ، تپش قلبمـ بیشتر میشد،
بوی خوبــ معنویتــ مزار برادرامــ چنانـ آرامشی بهمـ داد که احساس کردمـ خوشبختـ ترینـ دختر دنیامـ.
کفشامو دمـ در جفتــ کردمـ، وارد شدمـ، یه دور دور داداشامـ چرخیدمـ، بالا سرشون نشستمـ و مفاتیح رو باز کردمـ.
تا اومدمـ دعای توسلـ رو شروع کنمـ، بغضمـ ترکیــد و زدمـ زیر گریه.
اشکــ شوق بود، مثلـ خواهری که بعد سالها برادراش رو پیدا کرده باشه، وااااقعا احساس خواهری میکردمـ...
-داداشامـ نبودینـ ببینینـ چه بلایی سرمـ اومد، سه چهار روزی فقط گریه میکردمـ، حالمـ اصلا خوبـ نبود، کاش بودینـ آروممـ کنینـ...
درختای جامعه الزهرا(س) جوونه زده بودنـ، بهار بود دیگه...
بهار دلـ ما امسالـ دیر کرده، هر سالـ یه بهونه میخواد،
پارسالـ حرمـ امامـ حسینـ(ع) بود، یه سالـ حرمـ امامـ رضا(ع)، یه سالـ داداش جابر، یه سالـ اعتکافــ، یه سالـ...
یعنی هنوز اونـ تحولی که باید تو قلبمـ رخ بده، هنوز نداده؛ هنوز اونـ حالـ خوبه نیومده.
شاید سالهای پیش یکی هلمـ میداد طرفــ اینـ حالـ خوبه، شاید امسالـ خودمـ باید خودمو ببرمـ طرفــش.
شاید خدا داره میگه: فاطمه تو دیگه بزرگــ شدی، خودتــ باید بتونی خودتو پیدا کنی، اونـ چیزی که دوستش داری و بهش نیاز داری رو پیدا کنی. هرسالـ یه بهونه میخواستی برای خوبــ شدنـ، حالا خودتــ بهونه ی خودتــ باش برای خوبــ شدنـ.
شروع کردمـ به گشتنـ، دیدمـ چیزی که میتونه خیلی حالمو خوبــ کنه، عاشق شدنه.
اینـ بود که یهو حس کردمـ چقدرررر خدا رو دوستــ دارمـ، هدفمو گذاشتمـ عاشق خدا شدنـ.
متوسلـ شدمـ به مولا علی(ع)، که میدونمـ هوای شیعه ها رو داره...
به عبارتی: «یا علی گفتیمـ و عشق آغاز شد»
دیــــروز نوشــتـــ1:
یا علی گفتیمـ و عشق آغاز شد
بغض چندینـ ساله ی ما باز شد
یا علی گفتیمـ و عشق آغاز شد
یا علی گفتیمـ و دریا خنـده کرد
عشق مارا باز همـ شرمنده کرد
یا علی گفتیمـ و گلـــها وا شدند
عشق آمد قطـــــره‌ها دریا شدند
یاعلی گفتیمــ و طوفانی شدیمــ
مستــ ازآن دستی که می‌دانی شدیمـ...



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : یکشنبه 18 فروردین 1398 | 09:27 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
آخرینـ روز تعطیلاتــ عیــد و...
ناله ی دانش آموزا و خوشحـالی منـ!!
دقیقه ی نود یادمـ اومد اِ منـ تکلیفــ عیـــد داشتمـ!
ساعتــ یازده شبــ شروع کردمـ به نوشتنـ تکالیفــ تاریخ.
چند تا کانالی که تو ایتا عضو هستمـ، طرح های خوبی گذاشتنـ تو اینـ ایامـ.
یکیشونـ مدامـ ختمـ قرآنـ میذاره، منمـ برمیدارمـ.
یکیشونمـ طرح چله زیارتــ عاشورا و ترکــ گناه گذاشته،
به نظرمـ چیز خوبی میتونه باشه برای شروع ماه شعبانـ.
سه روز روزه ای که نذر کرده بودمـ که یه روزش عملی نشد، به خاطر مادرمـ. وقتی روزه میگیره خیلی اذیتــ میشه، سردرد میگیره. گفته بود اگه بگیری میگیرمـ، منمـ نگرفتمـ که نگیره، فقط به خاطر مادرمـ...
ولی چله ی دعای توسلـ سرجاشه.
راستش بیشتر علاقه داشتمـ برمـ مدرسه، به خاطر همینـ چیزا...
وقتی میرمـ مدرسه، بیشتر وجود خدا رو حس میکنمـ تا وقتی که تو خونه میشینمـ.
اینطوری هیچ وقتــ نماز صبحمـ قضا نمیشه، شروع روزمـ همـ با سوره یس، سوره الرحمنـ، آیتــ الکرسی، دعای عهد، زیارتــ عاشورا، دعای توسلـ، گاهی زیارتــ جامعه کبیره، دعای هر روز، سلامـ به اهلـ بیتــ(ع) و سلامـ به برادرای شهیدمـ...
علاوه بر اونـ، نمازهای قشنگــ و فضای سنگینـ نمازخونه مونـ، و حتی معنویتــ بچه های هدی،
عنواوینـ تابلوی تکــ تکــ اتاقا و کلاسای مدرسه: فرماندهی، خط مقدمـ، سنگر فائزاتــ، سنگر طیباتــ، سنگر ذاکراتــ، سنگر شاکراتــ...
همه و همه باعثــ میشنـ یاد خدا بیفتمـ و روز قشنگتری رو داشته باشمـ.
دیــــروز نوشــتـــ1:
«و استفرغ ایامی فی ما خلقتنی له...»



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : شنبه 17 فروردین 1398 | 09:22 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
دومینـ آزمونـ آزمایشی «گزینه دو» رو همـ دادمـ؛
با اینکه خیلی فکر میکردمـ بد داده باشمـ، اما رتبه امـ بهتر شد.
دفعه ی قبلـ رتبه300 بود، حالا 200 شد!
البته اینا دروس دهمـ و یازدهمـ بود، باید ببینیمـ دوازدهمو چیکار میکنمـ...
تو اینـ هیر و وریری، مادرمـ مدامـ یادآوری میکرد:
«فردا آخرینـ روز تعطیلاته، دیگه خیلی نمونده، تکالیفــ عیدو انجامـ دادینـ؟ (عینـ بچه دبستانیا!) امشبــ باید زود بخوابینـ که عادتــ کنینـ...»
خبــ...
نمیتونمـ بگمـ برای شروع شدنـ مدارس ناراحتمـ،
چونـ اتفاقا کلی ذوق دارمـ که زودتر برمـ مزار شهدا، آخه خیلی دلمـ برای داداشامـ تنگــ شده...
و همینطور نمیتونمـ بگمـ خیلی خوشحالمـ،
چونـ میدونمـ هرچی از مدرسه مونده، سختی و فشار و تلاشه.
اما چونـ احساس میکنمـ خدا رو پیدا کردمـ و اونـ کنارمه، فکر میکنمـ مشکلاتــ انقدرا همـ سختــ نباشنـ.
مگرنه حس بعد تعطیلاتــ نوروز برای یه کنکوری و سالـ آخری،
مثلـ آمپولـ میمونه که همش اطرافیانش میگنـ: دیگه داره تمومـ میشه، تمومـ شد تمومـ شد، تحملـ کنـ!
آخه کی باورش میشد منـ، شیفته ی مدرسه، عااااشق مدرسه، خرخونـ کلاس و خونه، آخراش اینطوری بزنه و همچینـ مثالی به زبونـ بیاره؟!
بیخیالـ، از نماز حاجتــ روز پنجشنبه بگیمـ.
همونـ «یاالله یاالله» های تو سجــده، و حس خوبــ عاشقی...
دیــــروز نوشــتـــ1:
عاشقـ اگر روز و شبــ نامـ معشوق را صدا نکند،
عاشق نیستــ...



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : جمعه 16 فروردین 1398 | 05:58 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
به سفارش آبجی مریمـ تا یادمـ نرفته بگمـ!
بالاخره یوسفــ کوچولو براااااااای اولینـ باااااار فرمودنـ:
«عمه!»
نمیدونمـ اینـ لذتی که بچه برای اولینـ بار یاد میگیره اسمتو صدا بزنه برای چیه، اما هر چی هستــ بهمـ اعتماد به نفس میده که «تو مهمی!»
گرچه بعد یکـــــ سالـ و نیمـ یاد گرفتــ و اینـ خیییلی خیلی دیره در برابر بقیه برادرزاده هامـ، اما خبـ، جای شکرش باقیه که گفتــ!
حالا بریمـ تو بحثــ خودمونـ...
دوستــ دارمـ بدونمـ دقیقا بعد 1000ــمینـ دیروزمـ، اینـ همه حرفــ رو کجا میخوامـ بنویسمـ؟
عجبــ چیزیه انسانـ...
تا چند وقتــ پیش دوستــ داشتمـ بدونمـ هزارمینـ دیروزمـ چه اتفاقی میفته،
حالا دلمـ میخواد بدونمـ بعدش چه اتفاقی میفته.
اینو به فالـ نیکــ میگیریمـ که: زندگی همیشه برای انسانـ هدیه های باز نشده ی تازه ای داره که دوستــ دارنـ انسانـ رو غافلگیر کننـ؛
خبــ چه بهتر اگه... یه هدیه خییییلی خوبــ باشه.
البته از نظر منـ تمامـ هدیه های خدا جونمـ خوبنـ، اما منـ انقدر پررو هستمـ که همیشه بهترینش رو بخوامـ، و خدا همـ انقدر مهربونه که همیشه بهتریناش رو برامـ میذاره کنار...
دلمـ روشنه، برای قوتــ قلبــ خودممـ که شده هزارمینـ دیروزمـ یه اتفاق خوبــ بیفته.
اونـ اوایلـ که نمیدونستمـ دقیقا هزارمـ چه روزی میفته، میگفتمـ بهترینـ روز میتونه ظهور امامـ زمانـ(عج) باشه برای منـ؛ که البته جمعه نمیفته فکر کنمـ!
حالا هرچقدر فکر میکنمـ میبینمـ آرزوی خیلی خاصی غیر از همینـ نداشتمـ برای روز هزارممـ،
همینکه خـــــــــــــــدا کنارمـ باشه و منـ کنارش باشمـ، برامـ کافیه؛
اصلا خودمـ تبدیلش میکنمـ به یه عیـــــــــــــــد بزرگــ.
(یواشکی: اما خدا جونـ عیدی یادتــ نره!)
دیــــروز نوشــتـــ1:
دلـ داده امـ بر باد بر هرچــــــه بادا باد
مجنونـ تر از لیلی، شیرینـ تر از فرهاد



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : پنجشنبه 15 فروردین 1398 | 03:45 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
تولد آبجی زهرا بود؛
به قولـ خودش امسالـ بهترینـ روز تولدش بود، میگفتــ هرسالـ خیلی دمق بود ولی امسالـ فرق داشتــ.
براش یه کیکــ درستــ کردیمـ،
دوستــ داشتمـ براش یه جاکلیدی رزینی درستــ کنمـ، ولی خبــ وقتــ نشد.
اینـ روزا بیشترینـ زمانمـ میره برای درس خوندنـ،
گاهی همـ پیــدا کردنـ خودمـ...
دلمـ میخواد دراز بکشمـ، خیره بشمـ به سقفــ و برای خودمـ قصه بگمـ،
شاید تو قصه امـ دختری به نامـ فاطمه با شرایط خودمـ پا بذاره و باعثــ بشه خودمو بشناسمـ.
اصلا گاهی اوقاتــ یه جوری رفتار میکنمـ که وقتی به خودمـ میامـ، میگمـ: فاطمه، اینـ تویی؟؟؟
از همه ی اینا بگذریمـ، چیزی که حالا سعی میکنمـ باشمـ، یه بنده ی خوبه.
دلمـ نمیخواد عمرمـ الکی هدر بره، یه دغدغه ی بزرگــ دارمـ اونمـ «بنده بودنـ» به معنای واقعیه.
به خاطر گذشته امـ، حالمـ، و آیندمـ تصمیمـ گرفتمـ سه روز روزه بگیرمـ، و نذر 40 روز دعای توسلـ به همراه مراقبه.
اولینـ چاره برای «منتظر بودنـ»ــممـ اینه که شبا با فکر امامـ زمانمـ(عج) و با تکرار آیه شریفه «ربــ ادخلنی مدخلـ صدق...» خوابمـ ببره.
خدا رو چه دیدی؟ شاید ایندفعه زد و امامـ زمانـ(عج) رو دیدمـ...
دیــــروز نوشــتـــ1:
روزها فکر منـ اینـ استــ و همه شبــ سخنمـ
که چرا غافلـ از احوالـ دلـ خویشتنــــــمـ؟؟؟؟



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : چهارشنبه 14 فروردین 1398 | 04:48 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
صبح از خوابــ بیــدار شدنـ و...
رفتنـ به حیاط و...
از سرما لرزیدنـ و...
پا گذاشتنـ تو دمپایی های خیس و...
یه حس خوبــ یخ زدنـ و...
تماشای گلهای تازه ی گلدون و...
ایستادنـ زیر بارونـ بهاااااااااااااااااااری...
همش باید تو یه دفتری به نامـ دفتر خاطراتــ ثبتــ میشد؛
اما کاش انقدری به جزئیاتــ قشنگــ زندگیمونـ توجه میکردیمـ که جاشونـ رو به تلخی های کلی و بی دلیلـ زندگی ندنـ و انقدر راحتــ خاطراتــ رو به دلنوشته هایی بی روح و غمگینـ تبدیلـ نکننـ.
وااااااااااااقعا احساس میکردمـ دارمـ افسرده میشمـ، دارمـ از دستــ مییییرمـ!
هیچ چیزی آروممـ نمیکرد، قرآنـ بدتر گریه مو درمیاورد!
گفتمـ شاید اینـ گریه، جنسش فرق میکنه، از نوع مثبته،
آیه ازمـ پرسید: از ترس خدا گریه میکنی؟ پس چی میگی؟!!
تو اینـ مواقع فقط به یه چیز میتونستمـ پناه ببرمـ:
دعای ابوحمزه ثمالی که چند سالـ پیش ازش معجزه دیده بودمـ...
عجبـــ آرامش عجیبی داشتــ...
دیــــروز نوشــتـــ1:
«اَلحَمدُلِلَّهِ الَّذی اَدعوُهُ فَیُجیبُنی وَ اِنـ کُنتــُ بَطیئاً حینـَ یَدعوُنی...»
دیـــروز نوشــتـــ2:
گلـ بهـــــــاری حیاط...
http://file.mihanblog.com//public/user_data/user_files/628/1882243/flowerss.jpg



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : سه شنبه 13 فروردین 1398 | 02:48 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
هوا به شدتــ بارونیه،
همـ هوای ایرانـ،
همـ هوای قمـ،
همـ هوای منـ...
امسالـ اما، به قولـ فضای مجازی سینـ هشتمـ بعضی مردمـ ایرانـ شد «سیلـ» و خواسته یا ناخواسته مجبورنـ اینـ مهمانـ ناخوانده رو...
نه... البته...
خیلی اینـ روزا گوشامونـ پر شده از اینکه اینـ کفاره ی اعمالـ مردمه،
از بس که ناشکری هستــ...
شاید همـ امتحانی از خدا باشه تا نشونـ بده مردمـ ایرانـ چند مرده حلاجنـ.
گفتمـ امتحانـ...
یاد خودمـ افتادمـ...
به هر دری میزدمـ اینـ اشکا، اینـ مهمانـ های ناخوانده خشکــ بشنـ، دیگه نبینمشونـ...
اما نمیشد، حتی متوجه نمیشدمـ دلیلش چیه!
اوقاتــ خاصی همـ اینـ گریه میومد طرفمـ، تا میومدمـ نفس راحتی بکشمـ، دوباره گریه امـ میگرفتــ.
به خصوص وقتی میرفتمـ تو اونـ اتاق تا حفظ قرآنمـ رو مرور کنمـ...
دیگه کمـ کمـ داشتمـ به حرفــ آبجی زهرا میرسیدمـ که میگفتــ افسردگی گرفتی.
اما آخه افسردگی چه معنا داره برای بنــده ی یه خـــدای بزرگـــ؟؟؟؟
دیــــروز نوشــتـــ1:
همینـ بغض
که از خیالـ تو مرا هستــ
مرا بس...
دیـــروز نوشــتـــ2:
#به_استثنای_پرده_ی_اشک
http://file.mihanblog.com//public/user_data/user_files/628/1882243/quran2.jpg



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : دوشنبه 12 فروردین 1398 | 06:45 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
آبجی زهرا با اونـ اوضاع احوالی که شبــ قبلش از منـ دیده بود،
مجبورمـ کرد با اونـ و زنـ داداش علی برمـ بیرونـ.
برنامه شونو میدونستمـ، مثلـ همیشه،
چندتا لباس فروشی، چندتا کفش و کیفــ فروشی، بعدشمـ یه بستنی.
با منـ کاری نداشتنـ، خودشونـ دوتایی باهمـ حرفــ میزدنـ، منمـ با خودمـ بودمـ،
گاهی همـ موبایلمو درمیاوردمـ و مشغولـ داستانمـ میشدمـ.
داستانـ «محسنـ» به جاهای خوبی میرسه، اینـ روزا شاید بتونمـ بگمـ سختــ ترینـ قسمتای داستانـ رو مینویسمـ،
قسمتــ هایی که هر لحظه اش آه و بغضه، همراه با شوق شهادتــ محسنـ که تو اعماق وجود منمـ نفوذ میکنه و بهمـ روحیه میده.
به قولـ حافظ:
«دردمـ از یار استــ و درمانـ نیز همـ...»
آبجی زهرا بیچاره نمیدونستــ دردمـ چیه،
عملاَ اونـ گردش به درد روح خسته امـ نخورد، اگه میرفتیمـ جمکرانی، حرمی، جایی که بشه قشنگــ توبه کرد و به خدا برگشتــ...
شاید...
اصلا اینـ بطالتــ روزای آخر نوروز رو دوستــ ندارمـ،
حتی مجبور شدمـ آرزو کنمـ:
«کاااااااااش مدرسه زودتر شروع بشه، خسته شدمـ از اینـ تنهایی»
شایدمـ اینـ بی قراری برای دوری از برادرامه،
دلتنگی برای اونـ حالـ خوش و معنویتــ صبح زود...
دیــــروز نوشــتـــ1:
الغیاثــ از تو که همـ دردی و همـ درمانی!



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : یکشنبه 11 فروردین 1398 | 08:30 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
اینـ روزا اصلا از خودمـ راضی نبودمـ،
دلمـ میخواستــ از خودمـ پیش خدا شکایتــ کنمـ،
از «انسانـ»، از «فراموشی»...
یاد کتابــ «طوفانـ دیگری در راه استــ» میفتمـ، میگفتــ:
-خـــدا بعضی وقتا به بنده های خوبش مرخصی میده، تا برنـ و با دلـ مطمئنـ تری برگردنـ...»
اگه اینـ چیزا نباشه، منـ چطوری میتونمـ خودمو آرومـ کنمـ؟ به خـودمـ امــیدواری بدمـ که:
«چیزی نیستــ فاطمه، خوبــ میشی، خیلی زود...»
شبــ بعد رفتنـ مهمونها، بغضمـ تو اتاق ترکیـــد، آرومـ گریه میکردمـ که مثلـ همیشه جز خــدا کسی نفهمه و آروممـ نکنه.
آبجی زهرا وارد شد؛
دوباره حرفای همیشگیِ «اشکش دمـ مشکشه» و «از اثراتــ کنکوره» و ...
مادرمـ که اومده بود میگفتــ نکنه ناراحتی برای موبایلتــ!
(آخه داداش محمد هی موبایلـمـ رو آپدیتــ میکرد، تغییر میداد، مجبور بودمـ از اولـ تنظیماتــ رو درستــ کنمـ!)
به مامانـ گفتمـ: یعنی انقدر فکر میکنید منـ بچمـ؟؟؟؟؟
اصلا درکشونـ نمیکردمـ؛
منـ دارمـ برای اینکه چند روزی از خــدا دور افتادمـ و نمیتونمـ خدا رو خوبــ حس کنمـ زجر میکشمـ،
اونوقتــ فکر میکننـ منـ دغدغه های مادی و مسخــره ی اینـ دنیایی رو جلومـ گذاشتمـ دارمـ براشونـ گریه میکنمـ!
دیــــروز نوشــتـــ1:
بغض هایمـ که بی هوا میشکند
میدانمـ که به دادمـ میرسی
میدانمـ که ناامید نمیکنی
دلی را که تنها امیـــدش خودتــ هستی



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : شنبه 10 فروردین 1398 | 08:03 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
آزمونـ آزمایشی گزینه دو داشتمـ، غیر حضوری.
خیلی نخونده بودمـ، ولی ریاضی و علومـ و فنونـ ادبی رو تقریبا آماده بودمـ.
ساعتــ 8 صبح بیــدار شدمـ، برای اولینـ بار کتابــ زبانـ یازدهمـ رو باز کردمـ و انتظار داشتمـ تو حدود ده دقیقه-یکــ ربع بتونمـ خوبــ بخونمـ و از زبانـ یه چیزایی بزنمـ!
خبــ...
آزمونـ ساعتــ 8:30 روز پنجشنبه شروع شد و تا ساعتــ 12 درگیرش بودمـ که همـ آزمونـ رو بدمـ و همـ وارد سایتــ کنمـ.
جوابش بلافاصله بعد وارد کردنـ پاسخنامه امـ اومد؛
با تراز ده هزار و رتبه تخمینی 300-400 ، که به خاطر ریاضی که 70 و خرده ای درصد زده بودمـ بالا فته بود.
و البته علومـ فنونـ 86 درصد، زبانـ 82 درصد...
فقط نمیدونمـ چرا ادبیاتــ به اینـ مهمی رو 56 درصد زده بودمـ، خبــ لای کتابمـ باز نکرده بودمـ...
عربی نسبتــ به آزمونـ قبلـ افتــ داشتمـ...
بگذریمـ...
داداش محمد که اینـ روزا میاد خونمونـ، سریع سراغ موبایلمـ رو میگیره،
همیشه روی اوپنـ پیــداش میکنه و مامانمـ همراهی میکنه: آره، همیشه رو اوپنه، خیلی باهاش کاری نداره فقط درس میخونه.
و بعد خودشو میندازه رو مبلـ و خیلی با اعتماد به نفس رمزش رو میزنه،
خبــ میدونه که رمزی که خودش گذاشته عوض نمیکنمـ، یعنی روشو ندارمـ عوض کنمـ!
خلاصه بعدشمـ چند بار از سلیقه خودش و خوشگلی موبایلـ تعریفــ میکنه، ته تهش میپرسه: مشکلی که نداره؟؟
گرچه  هنوز زوده واسه قضاوتــ، ولی از پا قدمی خوش اینـ موبایله که منـ اینـ روزا خیلی به داداش نزدیکتر شدمـ...
داداشی که ازش میترسیدمـ و حتی دو متری اونـ نمی نشستمـ و سعی میکردمـ ازش چیزی نخوامـ...
دیــــروز نوشــتـــ1:
دلخوشیمـ به اینه،
کارمـ که گیــــره،
داداشامـ هستنـ...



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : جمعه 9 فروردین 1398 | 06:18 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
تازه که به کلاس دوازدهمـ رسیدمـ، دارمـ میفهممـ:
«نه بابا، درس خوندنـ خیلی باحالتر از اینـ حرفاستــ!»
فقط باید حالش باشه، «حالـ».
میدونی «حالـ» یعنی چی؟
یعنی یه بهونه برای درس خوندنـ،
مثلا بقیه بگنـ بسهههه دیگه چقدر درس میخونی؟
تو همـ لجتــ بگیره و بیشتر بخونی!
نه شوخی کردمـ...
حالـ یعنی وقتــ داشته باشی،
درس خوندنتمـ مزاحمـ بقیه کاراتــ نشه.
مثلا اگه منـ یه لحظه حس بکنمـ درس خوندنمـ باعثــ ضایع شدنـ وقتــ نقاشیمـ میشه،
خبــ درس نمیخونمـ، میشینمـ لبــ و دهنـ میکشمـ، به همینـ راحتی!
اما وقتی آدمـ فرداش آزمونـ آزمایشی کنکور داشته باشه، اونمـ گزینه دو، اوضاع فرق میکنه.
گرچه، تنها چیزی که دیــروز میتونستــ منو از کنار کتابامـ بکشونه کنار، قرار حرمـ رفتنـ بود!
ایندفعه زیارتمـ یه فرق دیگه کرده بود،
فکر کنمـ خود حضرتــ معصومه(س) همـ فهمید،
خوندنـ زیارتــ امینـ الله قشنگتر و با حضور قلبــ بیشتر از حتی زیارتــ آلـ یاسینـ که عشق منـ بود؛
و اینکه ایندفعه یه آرزوی دیگه اضافه شده بود: «إِلَهِی هَبْــ لِی کَمَالَــ الانْقِطَاعِ إِلَیْکَــ»
دیــــروز نوشــتـــ1:
«هَمسایه سایه اَتــ به سَرَمـ مُستَدامـ باد...»



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : پنجشنبه 8 فروردین 1398 | 02:07 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
منـ «سیر و سلوکــ عرفانی» رو فقط تو کتابا خونده بودمـ،
به خصوص کتابــ درسی «علومـ و فنونـ ادبی» که میگه فلانـ نویسنده در بیانـ سیر و سلوکــ عرفانی فلانـ کتابــ رو نوشتــ و...
یه روز به سرمـ زد بدونمـ منظورش از اینـ «سیر و سلوکــ عرفانی» چیه دقیقا؟؟
آیا همونـ اسفار اربعه تو فلسفه مونه، یا نه...
منـ الخلق الی الحق / بالحق فی الحق
منـ الحق الی الخلق بالحق / فی الخلق بالحق
با خودمـ گفتمـ: برو بابا، خود اسفار اربعه همـ خیلی برامـ عجیبه، چه برسه به فراتر از درس و کتابــ؟
یعد وسوسه شدمـ یه سرچ بکنمـ، بعد گفتمـ نه، حداقلـ به کمترش راضی باشمـ شاید الانـ زود باشه، تنهایی تو اینجور خط ها افتادنـ خطرناکه.
چیزی که تو جریانـ شهید حججی خیلی ذهنمـ رو مشغولـ کرده بود «انقطاع الی الله» بود.
اصلا تو اینترنتــ متنی که بتونمـ بفهممش پیدا نکردمـ، خیلی سنگینـ بودنـ.
تا اینکه چندتا صوتــ آقای پناهیانـ پیدا کردمـ، با اینکه اونمـ برعکس بقیه صوتــ های آقای پناهیانـ خیلی ساده نبود، اما تو اینـ اوضاع باید با همینـ کلاهمو مینداختمـ هوا.
خلاصه اینـ چهار صوتــ تقریبا 50 دقیقه ای رو قرار شد تو چهار شبــ قبلـ خوابــ گوش کنمـ.
صوتــ اولـ درباره ی زاویه دید بود، اینکه آدمـ نسبتــ به اتفاقاتــ اطرافش باید زاویه دید مناسبی داشته باشه و از اینـ قبیلـ که اجازه بدینـ ننویسمـ چونـ قبلا تو ذهنمـ مباحثه کردمـ و حسابی جا دارمـ برای طومار نوشتنـ!
فقط عجله داشتمـ سریع وارد مبحثـ اصلی بشه، و با اینـ جمله که شاید اینـ مقدمه باشه و به فهمتــ کمکــ کنه، خودمو آرومـ میکردمـ.
خبــ بالاخره یه نامی از انقطاع برده شد و ایشونـ به حدیثی(درواقع دعایی) از زبانـ امامـ علی(ع) اشاره کردنـ:
«إِلَهِی هَبْــ لِی کَمَالَــ الانْقِطَاعِ إِلَیْکَــ» و یه سری مطالبــ هولناکــ درباره ی «انقطاع» و اینکه چه بخواییمـ چه نخواییمـ خدا ما رو به «انقطاع» میرسونه ولی فرقه بینـ کسی که خودش از مخلوقاتــ دل بکَنه یا جداش کننـ!!
انقدر مطالبش سنگینـ و برای منـ درستــ فهمیدنش حیاتی بود که مجبور شدمـ کلـ روز رو بهش فکر کنمـ و با زندگی خودمـ تطبیق بدمـ.
انقطاع خیلی سختــ بود، خیلی...
دیــــروز نوشــتـــ1:
عجیبــ تر از آنـ:
«فَفِرّوا اِلَی الله...»
(ذاریاتــ/50)



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : چهارشنبه 7 فروردین 1398 | 01:34 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
فاطمه ساداتــ.ه یکــ هفته ای هستــ که مشهد تشریفــ دارنـ!
نمیدونمـ توفیق یعنی چی؛
یعنی تو یه ماه دوبار امامـ رضا(ع) بطلبه،
یا یعنی تو یه ماه هزار بار یاد اونـ حس نیاز به رأفتــ امامـ(ع) بیاد سراغتــ و اشکاتــ جاری بشه؟
وظیفه ی صرفــ ما در مقابلـ ائمه اطهار(ع) گریه نیستــ،
اما اینـ اشکهــا نشانه ی شوق و محبتــ نسبتــ به ائمه(ع) که هستــ،
و محبتــ از مهمترینـ ارتباطاتــ بینـ شیعه و مولاستــ...
همینـ الانـ یهویی یاد اونـ روز افتادمـ؛
که روضه خوانـ داشتــ روضه میخوند و منـ بیخیالـ صحبتهاش، داشتمـ برای خودمـ فکر میکردمـ که:
«چه جالبــ فاطمه، داداشاتــ هر اسمی دارنـ، اسمـی از چهارده معصومه که خیلی دوستشونـ داری.
علی، محمد، حسنـ، حسینـ...»
به ذهنمـ خطور کرد: «رضا چی؟ فاطمه چرا داداشی به نامـ رضا نداری؟؟ تو که امامـ رضا(ع) رو خیلی دوستــ داری.»
ذهنمـ بدونـ درنگــ جوابــ داد: «بابا، امامـ رضا(ع) که حق پدری داره به گردنمـ، پدر و پسر که اسمشونـ شبیه همـ نمیشه...»
یهو روضه خوانـ روضه حضرتــ رقیه(س) رو شروع کرد، بدجوری همـ شروع کرد، با کلمه ی «بابا»، «یتیمـ»، ...
دلمـ گفتــ: «بابا؟؟ امامـ رضا(ع)... راستی اسمـ پدر خودتــ عبدالرضا بود نه؟؟»
همیشه همینطور بود، ذهنمـ و دلمـ و روضه خوانـ همیشه دستــ به یکی میکننـ تا اشکــ منو در بیارنـ، با همینـ تصادفــ کلماتــ و...
یادش بخیر، همونـ روزی بود که روضه سنگینـ شد و بی اختیار جیغ میکشیدمـ و «پدر» اومد آروممـ کرد،
اما کدومـ پدر؟؟ نمیدونمـ...
دیــــروز نوشــتـــ1:
(گاهی اوقاتــ به عکس بابامـ نگاه میکنمـ میگمـ:
بابا حتما خیلی داری حالـ میکنی، کنار همـ اسمتــ «امامـ رضا(ع)» نشستی و حسابی...
یهو چشماش بهمـ میگه:
هیس فاطمه، صبر داشته باش، میرسه روزی که شما همـ کنار «حضرتــ زهرا(س)» میشینی و به آرزوتــ میرسی...)



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : سه شنبه 6 فروردین 1398 | 12:35 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
-«کاش چوبــ جادویی فرشته ی نجاتــ سیندرلا مالـ منـ بود...
به یه اشاره چنانـ زمانـ رو به عقبــ برمیگردوندمـ که بتونمـ تماااامـ اشتباهاتمـ رو جبرانـ کنمـ»
-«تو نیاز به چوبــ جادویی فرشته ی نجاتــ سیندرلا نداری، وقتی خــدا رو داری، اراده و اختیار داری، توانایی داری...
تو فقط بخواه، با آینده میتونی گذشته تو جبرانـ کنی...»
...
بعد از ظهــر تا غروبــ با شیطنتای سه تایی گذشتــ،
منـ و مریمـ و سارا (دخترخالمـ).
انتظار همچینـ لحظاتی رو میکشیدمـ، همیشه که میانـ قمـ، ما رو از یخ چند هفته ای، گاهی چند ماهه درمیارنـ!
تازه یادمونـ میاد جوونیمـ، هنوز میتونیمـ شیطنتای کودکی هامونـ رو داشته باشیمـ.
اینـ بود که وقتی رفته بودیمـ حسینیه خاله امـ، منـ و سارا از چهارپایه ی سر به فلکــ کشیده ی حسینیه رفتیمـ بالا و میخواستیمـ بیاییمـ پایینـ گیر افتادیمـ!
به خصوص منـ که از طرفــ پله های مرتفع چهارپایه رفته بودمـ بالا!
مریممـ فقط فیلمـ میگرفتــ و میخندید!
بعد از اونـ، پیشنهاد دادمـ بریمـ بوستانـ بانوانـ نرگس.
سه تایی رفتیمـ بوستانـ و اونجا همـ تا تونستیمـ بازی کردیمـ و انرژی جمع کردیمـ برای روزای بعد نوروز که حسابی قرار بود بهمونـ سختــ بگذره.
گاهی اینجور تفریحاتــ مناسبه،
آدمـ بتونه با تفریحاتــ سالمـ انرژی چند ماهه خودش رو تامینـ بکنه، جدی خیلی روحیه میده.
دیــــروز نوشــتـــ1:
هیـــــــــــچ وقتــ
زندانی گذشته ی خودتــ نباش
گذشته فقط درس بود،
نه حبس ابد...



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : دوشنبه 5 فروردین 1398 | 07:15 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
با اینکه شبــ دیر خوابیده بودمـ اما خــدا توفیق داد ساعتــ 7:30 از خوابــ بیدار شدمـ و اینـ یعنی معجزه!
سریع برنامه هامو انجامـ دادمـ.
حفظ قرآنـ، و بعدشمـ حدود 10 ساعتــ مطالعه کنکوری تا شبــ.
هر کی میدید انقدر درس میخونمـ، حالش از درس بهمـ میخورد و میگفتــ: خسته نمیشی؟
میگفتمـ: برعکس، لذتــ میبرمـ!
میگفتنـ: میبینیمـ روزای بعدیتو!
جدی خودممـ نمیدونمـ چطوری تونستمـ بستــ بشینمـ سر درس،
چقدر با علاقه اینـ کتابو تمومـ میکردمـ میرفتمـ سراغ کتابــ بعد،
ریاضی... ادبیاتــ اختصاصی... دینـ و زندگی... فلسفه و منطق...
اما به فلسفه که رسیدمـ، با دیدنـ صفحاتــ کتابــ فلسفه یازدهمـ و تداعی خاطراتــ تلخ و شیرینـش، وا رفتمـ!
تمامـ امواج منفی پایه یازدهمـ رو تو خودش نگه داشته بود تا امروز منو از درس متنفر کنه!
یه درس از فلسفه بیشتر نتونستمـ بخونمـ، به برنامه های بعدی همـ نرسیدمـ، علاقه امـ به درس کور شد!
اینـ شد که روانشناسی و انگلیسی موندنـ، گلـ سرسبد درسای کنکور :))
(چه ربطی داش؟؟؟)
بگذریمـ...
یه جورایی اصلا دلمـ نمیخواد ایامـ تعطیلی تمومـ بشه،
از یه طرفــ دلمـ برای خیلی چیزا تنگــ شده،
کلاس خانمـ عبداللهی، شرکتــ تو هرچی مسابقه استــ، سر و کله زدنـ با بچه های دهمـ و یازدهمـ، نماز جماعتای باصفای مدرسه، و بیشتر از همه مزار برادرای شهــــیدمـ...
دیــــروز نوشــتـــ1:
هیچـ چیــــــــــز
برایمـ تو نمی شود...
دیــــروز نوشــتـــ2:
http://file.mihanblog.com//public/user_data/user_files/628/1882243/nowrooz2.jpg



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : یکشنبه 4 فروردین 1398 | 06:34 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
یه صوتــ از آقای پناهیانـ شنیده بودمـ،
درباره ی آرامش...
میگفتنـ: بذار یکمـ آرومـ باشی، اشکالـ نداره، حتما نباید حرص بزنی، گریه میخوای؟ میخوای برای مشکلاتتــ ضجه بزنی؟ آرامش همـ گریه داره، یه گریه ی متفاوتــ، شیرینـ...
شبــ اومدمـ یه چیزی گوش کنمـ تا خوابمـ ببره،
یادمـ اومد آقای پناهیانـ گفته بودنـ آرامش میخوای زیارتــ امینـ الله بخونـ.
صوتــ زیارتــ امینـ الله با صدای قشنگــ حلواجی رو پلی کردمـ و چشمامو بستمـ،
سعی کردمـ اونـ آرامشی که آقای پناهیانـ ازش میگفتنـ رو تو معانی زیارتــ پیدا کنمـ.
واقعا بود...
«اَللّهُمَّـ فَاجْعَلْـ نَفْسی مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِكَــ...
راضِیةً بِقَضاَئِكَــ مُولَعَةً بِذِكْرِكَــ وَدُعاَئِكَـــ...»
انقــدر قشنگــ بود که از ته دلـ احساس کردمـ چقدر همه چی آرومه وقتی خدا هستــ...
اصلا خدا رو داشته باش غمـ نداشته باش...
اما کنار اینـ آرامش یه بغض عجیبی تو گلومـ بود، انگار دلمـ میخواستــ سر بذارمـ رو شونه های خدا و گریه کنمـ، آرومتر بشمـ...
گذاشتمـ زیارتــ بعدی پخش بشه، اتفاقی زیارتــ عاشورا افتاد. بعد زیارتــ، امـ پی تری رو خاموش کردمـ و خودمو انداختمـ تو بغلـ خدا.
از خدا خواستمـ یه قصه برامـ بگه تا خوابمـ ببره.
استاد گفته بودنـ معرفتــ واقعی رو خدا گذاشته تو وجودمونـ، فقط باید با تفکر مثلـ چشمه بجوشه و اینـ معرفتــ رو پیدا کنیمـ.
فکر کردمـ، بعد انگار خدا کلمه کلمه ی قصه رو میذاشتــ تو ذهنمـ تا برای خودمـ قصه بگمـ و خوابمـ ببره، فکر کنـ!
قصه از منـ شروع شد، منـ کیمـ؟ کجامـ؟ هدفمـ چیه؟ ارتباطمـ با خدا؟ ارتباطمـ با...
بعد چند ساعتــ چشمـ باز کردمـ دیدمـ رفتمـ در خونه ی تکــ تکــ چهارده معصومـ(ع)...
توصیفــ نشدنی بود، یهو دیدمـ داستانـ زندگیمـ وصلـ شد به آخرینـ معصومـ...
منـ تو اینـ دنیا نبودمـ، تو یه دنیای شیرینـ تر، پر از آرامش و اشکــ شوق، پر از حس نزدیکی به خدا...
انقــدر گریه کردمـ که احساس کردمـ سبکــ ترینـ انسانـ عالممـ، خیلی خوبــ بود...
دیــــروز نوشــتـــ1:
خـــدا
تنها گوشی ستــ که غصه هایمانـ را می شنود
و یگانه قلبیستــ که دردهایمانـ را در خود نگه می دارد...



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : شنبه 3 فروردین 1398 | 09:19 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
تو اینـجور روزها،
باید بمبببببــ انرژی باشی،
همـ برای خودتــ،
همـ برای دیگرانـ...
مثلا خاله معصومه همـ کار میکرد، همـ با شوخی هاش باعثــ میشد همه بزننـ زیر خنده و انرژی بگیرنـ.
(الهی... هر وقتــ میخوامـ اسمـ خاله معصومه رو بنویسمـ ناخودآگاه بعدش (س) میذارمـ، قربونـ حضرتــ معصومه(س)...)
انقدر کار ریخته بود رو سرمونـ،
شبــ که روضه حضرتــ زینبــ(س) داشتیمـ، علاوه بر اونـ خاله اینا خونمونـ دعوتــ بودنـ برای ناهار.
نه تا بچه قد و نیمـ قد جمع شده بودنـ تو خونه و یه جوری شده بود که میخواستی اینو بگیری، اونـ یکی در میرفتــ!
از درس و کنکور و حفظ قرآنـ همـ هییییچ خبری نبود، البته یه روز به جایی برنمیخوره...
قسمتــ قشنگــ دیــروز، تزیینـ حلواهای مامانـ پختــ و صد البته خوردنـ اضافه های قابلمه بود!
یکی از آرزوهامـ اینه که وقتی یکمـ سرمـ خلوتــ شد و مدرسه و کنکور رو به سلامتی از سر گذروندمـ، هر روز واسه خودمـ حلوا بپزمـ!
البته زیادیش دلـ آدمو میزنه، مثلـ دیشبــ که ته دیس رو بعد روضه اهدا کردمـ به بقیه خونواده!
همونطور که پیش بینی کرده بودمـ، خبری از غوغای بیخودی عیــد نبود.
انگار همه عیدشونو تو دلشونـ میگیرنـ،
یا یه عیــد دیگه واسه خودشونـ انتخابــ کردنـ،
که منـ مورد دوممـ.
مولا جانمـ علی (ع):
کُلُّ یَومٍ لا یُعصَی اللهُ فیهِ فَهُوَ یَومُ عیدٍ؛
هر روزی که در آن گناه نشود همان روز، روز عید استــ...
دیــــروز نوشــتـــ1:
«مُبارَکــ می شَوَد اینـ عِیـــد اَگَر...»



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : جمعه 2 فروردین 1398 | 07:06 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
ما معمولا سفره ی هفتــ سینـ نمیچینیمـ،
اما امسالـ زنـ داداش علی همتــ کرد و استارتــ زد،
اکثر کارا رو خودش انجامـ داد، ما تکمیلش کردیمـ.
خاله معصومه از خرمشهر اومده بود، یه اتفاق ایده آلـ، البته اگه کنکور نبود ایده آلـ تر!!
مجبور بودمـ کتابــ به دستــ و تستــ زنانـ بشینمـ کنار مهمونا و به خصوص اینکه سختمـ بود همـ با دخترخالمـ سارا صحبتــ کنمـ، همـ تقطیع هجایی کنمـ!
واااااااای!
یعنی دیوونه شدمـ!
اینـ روزا وقتی میخوامـ از یه ناراحتیی چیزی فرار کنمـ، پناه میبرمـ به رادیو!
جالبه نه؟
یکی میگفتــ رادیو گوش دادنـ نشونه ی درونگرایی یا افسردگیه.
ولی منـ قبولـ ندارمـ، خبــ معلومه که هر چیزی حدی داره و اگه بیش از حد استفاده بشه باعثــ مشکلـ میشه.
منـ عاشق رادیو معارفمـ، به خصوص برنامه ی «باغ تماشا» و «خلوتــ انس» و «بر بالـ سخنـ» و...
بیشتر نصفه شبــ ها که آدمـ خوابش نمیبره حالـ میده، به خصوص اگه با «خلوتــ انس» تفألـ بزنی و ببینی خدا دوستــ داره چطوری باهاش حرفــ بزنی،
با دعای ابوحمزه ثمالی... یا دعای مجیر... یا مناجاتــ امیرالمومنینـ(ع)... یا...
خلاصه...
برنامه امـ اینـ بود که تا تحویلـ سالـ بیدار بمونمـ و خودمو با رادیو سرگرمـ کنمـ،
اما گوش دادنـ به آرشیو «باغ تماشا» باعثــ شد ساعتــ 1 یعنی نیمـ ساعتــ قبلـ تحویلـ سالـ، خوابمـ ببره!
دیــــروز نوشــتـــ1:
یا مقلبــ القلوبــ...
http://file.mihanblog.com//public/user_data/user_files/628/1882243/haftsin.jpg



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : پنجشنبه 1 فروردین 1398 | 07:39 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
فاطمه.ر پیشنهاد داد بریمـ بوستانـ نرگس،
به قولـ خودش آخرینـ دیدارمونـ تو سالـ 97 !!
مادرمـ و خواهرمـ زهرا همـ سمبوسه به دستــ راه افتادنـ!
حالا ما تو فکر چیپس و پفکــ بودیما، اینـ وسط سمبوسه نوبر بود؛
البته باید اعترافــ کنمـ خیلی چسبید!
بعد بوستانـ، یه حس عجیبی گرفتمـ؛
آخر ساله، و منـ هیچ دغدغه ای، هیچ آرزویی، هیچ ذوقی ندارمـ...
چه سالی بود...
«فاطمه واقعا دلتــ میاد با همچینـ سالـ خوبی خداحافظی کنی؟؟؟»
تو دلمـ سالـ 1397 رو مرور میکنمـ:
-منـ تو اینـ سالـ بزرگــ شدمـ...
-اینـ سالـ برامـ خیلی عزیز بود چونـ با بینـ الحرمینـ و با اسمـ «هادی(ع)» شروع شد...
-منـ عااااشق اینـ سالمـ، چونـ رفتمـ زیارتــ 7 تا از امامامـ...
-اینـ سالـ برای منـ سالـ خیلی خوبی بود چونـ تحولـ بزرگی توش برامـ ایجاد شد و اونـ به خاطر تئاتر جابر بود.
-منـ تو اینـ سالـ یکی از عزیزترینـ افراد زندگیمـ رو پیدا کردمـ: استاد رو... و وارد تیپــ زینبیونـ جابر شدمـ.
-اینـ سالـ پر از فراز و نشیبــ هایی بود که باعثــ شد هزارانـ بار رنگــ عوض کنمـ و تلاش کنمـ برای بهتر شدنـ.
-منـ تو سالـ 1397 هجده ساله شدمـ...
-سالـ 1397 ، سالـ آغاز دغدغه های فکری عجیبی بود که میدونمـ در نهایتــ منو به کمالـ میرسونه.
-منـ تو اینـ سالـ کمربند زرد و سبز دفاع شخصی گرفتمـ!
-منـ تو سالـ 1397 تقریبا 6 جزء قرآنـ رو حفظ کردمـ.
-اینـ سالـ، سالـ شروع نگارش مهمترینـ نوشته ی منـ به شکلـ یکــ داستانـ بلند (رمانـ!) بود.
-منـ تو اینـ سالـ دوستای خوبی پیــدا کردمـ، مثلـ فاطمه.ر ، ارشدهای عزیزمـ، الهه مولای! و ...
اگه بخوامـ بشمارمـ خیلی میشنـ، کلا سالـ 1397 سالـ مهمی بود، هیچ وقتــ یادمـ نمیره...
و در آخر: خـــدایا شکرتــ به خاطر هر چیزی که تو اینـ سالـ بهمـ دادی و ازمـ گرفتی...
دیــــروز نوشــتـــ1:
عید واقعی از آنـ کسی استــ که
پایانـ سالش را جشنـ بگیرد،
نه آغاز سالی که از آنـ بی خبر استــ...



طبقه بندی: دیـــــــروزهایمــ،
برچسبــ ها: دیروزهایم،

تاریخ : چهارشنبه 29 اسفند 1397 | 07:15 ب.ظ | به قلمــ : fคtē๓ēh | نظرات
تعداد کلـ صفحاتــ : 50 :: 1 2 3 4 5 6 7 ...
بقیه صفحه ها رو همـ ببینـ دیگهههه!
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب راندن
  • وب اکس‌میکس
  • وب آی آر ملودی
  • وب فردا فروم
  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات