من پیر سال و ماه نی ام، یار بی وفاست... بر من چو عمر می گذرد، پیر از ان شدم.

نویسنده :آبانا
تاریخ:سه شنبه 29 تیر 1395-10:32 ب.ظ

سلام و درود فراوان!
اینکه چرا من تنبل شدم هنوز علت رسمی و قابل انتشاری پیدا نکردم! پس شما فعلا مرا این گونه که هستم بپذیرید!
خب یه توضیح به دوستان بدم از گذشته... اگه وبلاگ اسبقم رو یادتون باشه یجا در پستی دی ماهی نوشتم دی ماه برام پر از اتقاق بود.... الان شاید جزییات اهمیتشون رو از دست داده باشن اما بعضی چیزها اثرشون تا الان دامنه دار بوده..
مثلا یکی اینکه همون جور که گقتم دی ماه، به ریاست درمانگاه رسیدم و بعد طبق ماجراهایی که همون روزها خیلی درگیری فکری و هیجانی و قبض موبایل بالا!! به همراه داشت، ریاست را وا نهادم در انتهای ماه. و بعد هم تشریف بردم مرخصی سه ماهه. ریاست هم به پسر جوانی رسید هم سن و سال خودم( کمی بزرگتر) بدون تجربه ی کار در استان خودمان و حتی در سیستم درمانگاهی تا.مین. حالا چرا سازمان همچی ریسکی کرد بماند! من دوبار قبل از رفتن به مرخصی دیدمش و یه سری چیزها رو واسش توضیح دادم و البته حس کردم کمی بیش از حد مجاز! توی جو تشریف دارن!! از گرد راه نرسیده بشی رییس یه درمانگاه سفت و سخت و اصولی (نه شبیه درمانگاه های روستایی زمان طرحمان)  بایدم جوگیر بشی. 
در نبود من، رییس که باید اسمشو بذارم رییس فعلی! (می دونین که تا الان بجز خودم سه تا رییس عوض شدن... رییس سابق که یادتونه چقد هوامو داشت!)  با اتی که دوست و همکارم بود و سه ماه قبلش ب درمانگاه پیوسته بود و بعد از من باسابقه ی درمانگاه محسوب میشد دچار مشکلات گیس و گیس کشی فراوان شدند! و هیچ کدوم زیر بار نمی رفتند. یکی خودشو رییس می دونست یکی خودشو با تجربه تر! همکار سوم هم که ماه اخر حضور من اضافه شده بود بهمون یه دختر خیییلی اروم بود که من خوشم اومده بود ازش. و بعد از رفتن من شد جانشین من!
سه ماه گذشت و من برگشتم درمانگاه در حالیکه اون خانم دکتر اروم, رفت دیگه! (اونم ماجراهاش مفصله که دیگه سانسور می کنیم!)
بازگشت من ب درمانگاه با رفتار چندشناک رییس فعلی همراه شد! اول که علی رغم انتظارم حتی یه تلفن خوشامد گویی به من نزد در حالیکه از مدی.ریت درمان استان زنگ زدن بم، خیر مقدم گفتن! بعد هم بعد از یک هفته اومد اتاقم، پاشو انداخت رو پاش، و دوساعت تمام سعی داشت به من القا کنه که امسال هررچچچی قبول شدم بزنمو برم! تا اون خانوم دکتر اروم برگرده جای من! از لابه لا حرفاش کشیدم بیرون که کلا دلش نمخواسته من برگردم! و بخاطری که اون خانم دکتر اروم و بی دردسر یوده اونو ترجیح میداده! خب به منم برخورد کمی! اول که من استخدام بودمو ایشون خودش هنوز قراردادیه، پس نمتونه بگه من از بودنت راضی هستم یا نه! دوم اینکه همچی میگفت اون خانوم دکتر اروم و بی دردسر بوده انگار که من هرروز خنج می نداختم رو صورتش! یا انگشت می کردم تو چشمش!! 
اولا خیلی رو اعصابم پیاده روی میکرد... انگار عمدا یه چیزی می گفت عصبانی بشم... بنظرم میرسید واقعا خوب و بد نفهمه! در مقایسه با اتی که خیلی روک و بی پروا و گستاخانه باهاش حرف می زد، من خیلی محترمانه باش حرف میزدم بهش " تو " نمی گفتم جلوش حتما تمام قد بلند میشدم بابت رفت و امدام بش خبر میدادمو اجازه می گرفتم ووو کلا سعی داشتم جوری رفتار نکنم که فک کنه مدعی صندلی ریاستم! تمام شوونات ریاستشو حفظ می کردم ولی کماکان جوری بود که به خودم گفتم واقعا حق با اتی هست و نباید بش احترام گذاشت چون هیچی نمی فهمه! واسه همین رفتم تو فاز سکوت! (من وقتی خیلی از کسی عصبانی میشم سکوت می کنم اخر شاخ به شاخ شدنمه! ) از قضا این یه قلم رو متوجه شد و شاید از اتی هم شنیده بود ازش ناراحتم که یبار اومد گفت من نمدونم تو چه مشکلی با من داری در حالیکه من هیچ مشکلی با تو ندارم!  و بعدم گفت تو خیلی با اتی فرق میکنی تو که من میام تو اتاقت تا من نشینم نمیشینی رو صندلیت یلی فرق میکنی با اتی که یرم اتاقش سرشو از رو گوشی ش برنمیداره نگاه کنه! 
خلاصه یه چندتا جنگ اول به از صلح اخر کردیم، تا به یه نقطه ی تفاهم رسیدیم ... فک کنم الان دیگه از بودن من ناراضی نباشه حالا شایدم خوشحال نباشه ولی ناراحتم نیس! که دیگه باید تحملم کنه.
ایشون همونی بود که در پست قبل تری گفتم شناختش از من درست نقطه ی مقابله شخصیتم بود.
البته یه چند روزی هم هست باهام سرسنگینه!!
...
اخر ماه رمضان اتی هم از درمانگاه رفت... واقعا رفتنش برام سخت شد... چون خیلی به اتاق هم رفت و امد داشتیم. حالا کی اومده جاش؟!! اینم با کلی ماجرا، یک دوست صمیمی خودم! میزان صمیمیتی که از قبل با این دوستم (مح) داشتم چندین برابر صمیمیتم با اتی بود اما عجیب اینکه طی اتفاقاتی که افتاد از رفتن اتی اون قدر حالم گرفته شد که اومدن مح اصلا خوشحالم نکرد... شاید اونایی که از خیلی قبل منو میخوندن وبلاگ "فردا" رو یادشون باشه که چه پست خاطره انگیزی درباره مح نوشتم به مناسبت عقدش، و حس تلخ جدا شدنش از من... مح متاسفانه خیلی عوض شد پس از ازدواج ... و دیگه نمتونم اون حس سابق رو بهش داشته باشم...  و این خیلی برام ازارنده س... تطبیق دادن ادمی که الان جلومه و کسی که تو خاطراتمه.... 
فعلا اینارو داشته باشین تا بعد!
سبز باشید.






داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 
دکتر یونس
پنجشنبه 31 تیر 1395 08:03 ب.ظ
عزیزم تو خودت تو پیام خواری ید طولایی داری! به من که دیگه نگو! کشیک 16 ساعته داشتم. 12 ساعته داشتم. بازار رفتن تو کار من نبود. میدونی چقدر از ول شدن این زنها تو بازار نفرت دارم.. چقدر از تو مغازه ها ول گشتن متنفرم. با دکتر ماری تو کربلا سر همین بحثمون شد! من اون شمری هستم که مردامون منو با خانومها میفرستن خرید بسکه با چشم و ابرو و اخم و تخم از مغازه میارمشون بیرون.. همیشه هم آخرش دعوا میشه.. من به اونا میگم مریضید! معتاد خریدید! دیوونه اید! اونا هم به من میگن الهی جز جیگی بگیری!! ولی چای دبش عراقی گرفتم یه کف دست به همه میرسه!
پاسخ آبانا : من پیاما رو نمخورم فقط یه گوشه نگه می دارم یواش یواش رو می کنم! ولی تو چی؟! موی بلند روی سیاه ناخن بلند واه واه واه!! تو می دونی چندتا پیام دادم معلوم نیس چجوری از هستی ساقطشون کردی؟! خوبه برم ازت شکایت کنم؟!!
چایی کی به دستم می رسه؟!!
نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.




Admin Logo
themebox Logo



شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات