سلام...

پنجشنبه 28 فروردین 1399 | 10:35 ق.ظ

سلام...
میدونم از من به خاطر یهویی رفتنم و اینکه به وباتون سری نمیزدم دلگیرید.
باور کنید بیشتر از شما من از خودم عصبی و ناراحته...
نگران نباشید قسمت نظرات و باز گذاشتم تا هر چقدر میخواید بهم فش و بد و بیراه بگید.
البته اگه اصلا بفهمید که من برگشتم، چون از پست گذاشتنم نا امید شدید و دیگه سری به این کلبه محقر نمیزنید.
کاملا بهتون حق میدم...
الان هم اگه کسی داره این پست و میخونه و حالشو داره بره ادامه مطلب...

"پ.ن: ادامه مطلب بر خلاف پستای دیگم خیلی طولانیه. فکر کنم رکورد طولانی ترین پست و توی پستایی که توی عمرم گذاشتم شکوندم"
.
.
.
.
.
سال پیش اینروزا بهترین روزای زندگیم بود...
من این وب و از خیلی وقت پیش زدم.
قبلش توی وب یه دختری به اسم آفسا پست میزاشتم...اون زمان بهترین روزایی بود که داشتم، اما بعدش یهو وب و بستن و به همه دروغ گفتن که آفسا به خاطر تومور مرده، و منم در اوج خریت باور کرده بودم. الان که بهش فکر میکنم هنوزم از آفسا دلگیرم.
بعدش خودم برای خودم یه وب زدم.
میهن بلاگ، جایی رو نداره تا تاسیس وب رو نشون بده،
فقط میدونم اون موقع که این وب و زدم کلاس شیشم بودم و یعنی حدود پنج سال پیش...
اون موقع فقط دو تا پست گذاشته بودم،
یادمه که یکیش هم آهنگ Look what you made me do از تیلور سویفت بود.
خلاصه بعدش دیگه هیچی توش نزاشتم تا همین یه سال و نیم پیش، که با دیدن یه پست از یه وبلاگ خفن هم به وبلاگ نویسی دوباره علاقه مند شدم، هم به نقاشی گرافیکی!
بعله دوستان،
یه پست اینقدر روی من خل اثر داره.
البته بعدش بقیه پستاش و هم خوندم و به اینکه یه وب خوبی مثل اون بزنم فکر میکردم.
متاسفانه هم الان دیگه فعالیتی نمیکنه...
قبلا وبلاگم فقط اسمش Apparition بود و با اسم خودم، یعنی نازنین فعالیت میکردم. (حتی تو آپارات )
بعدش با خودم آشنا شدم، با یه دختر دیوونه و روانی، غمگین و دل نازک که اسمش و ناستاکا گذاشتم.
ناستاکایی که کابوسشو دیده بودم و میخواستم ازش یه داستان بنویسم، آخر شد خودم.
البته من همیشه اونو از همه مخفی میکردم.
حتی از من...
فقط از اسمش استفاده میکردم و باهاش پز میدادم،
چون جز اسمش چیز خوب دیگه ای نداشت.
نمیگم همه خوشیام و خنده هام الکی بوده و یه برچسب، و من مثل ناستاکا غمگین و ساکتم، نه.
من اگه شاد باشم از ده دل شادم، به جز مواقعی که فقط برای دیگران شاد بودم، که اینکار عادیه و همه از این کارا توی زندگیشون کردن.
ناستاکا شخصیت دیگه منه که همیشه مثل یه سایه خاکسری کنارم بوده،
و فقط شبا که همه خوابن و تو تنهاییام میتونه خودشو نشون بده، چون خیلی میترسه از ترد شدن، از پس زده شدن.
شاید بارتون نشه ولی من هنوزم درست نشناختمش، برای همین داستانی که میخواستم ازش بنویسم هنوز که هنوزه ناقصه.
پنج سال پیش من این وبلاگ و زدم تا وبلاگ نویسی رو تجربه کنم، شاید مسخره باشه ولی واقعیته.
 تو کل عمرم من سراغ همه کاری رفتم، به هر کاری سرکی کشیدم و سعی کردم یادش بگیرم. پنج-شیش سالم که بود نشستم پشت کامپیوتر و باهاش آشنا شدم و بازی میکردم.
بعدشم شروع کردم خیاطی و برای باربی و عروسکام لباس میدوختم، اول با نخ و سوزن، بعدشم با چرخ خیاطی قدیمی مامانم.
بعد از اون هم شروع کردم به بافتنی، بعد آشپزی، تا اینکه رسیدم به نقاشی، نقاشی کردن و خیلی دوست داشتم. بعد گذر چند سال رسیدم به کلاس پنجم. هنوز هم به کلاس کوفتیه پنجم فکر میکنم اشک توی چشمام جمع میشه و به شدت عصبی میشم.
یه دختری بود به اسم سارا. اون دختر خیلی باحال و باهوش و با استعداد و خوش بر رویی بود و البته بسی پولدار. نقاشی کشیدنش محشر بود و همه عاشقش بودن، کلا یه دختر همه چی تموم بود. منم هم جزو عشقاش بودم و دوست داشتم یکی از دوستای صمیمیش باشم.
هووووف.
فکر کردن به اون موقع که یه احمق تمام عیار بودم عذابم میده،
اینکه الان دارم ازش مینویسم و برای هزاران نفر میزارم تا بخونن باعث تعجبمه، چون این موضوع مزخرف و جز خواهرم و دوست صمیمیم فاطمه به کس دیگه ای نگفتم!
سارا هر چقدر که من میخواستم بهش نزدیک بشم من و از خودش دور میکرد و من و دست مینداخت و مسخره میکرد. روزا به همین منوال میگذشت تا اینکه من یکی از نقاشیام و بهش نشون دادم...
اون هم نامردی رو در حقم تموم کرد و به همه نشونش داد و مسخرش میکرد، و همه آدمای توی کلاس بهم میخندیدن. الان اگه این متنی که راجبش نوشتم و بخونه میزنه زیر گریه و انکارش میکنه...اما سارا خانم، نمیدونم میدوستی یا نه ولی واقعا باعث غذاب کشیدنم شدی، طوری که اون روزا،  تو اون سن، همه توی خونه فهمیدن من یه مرگیمه.
بعد از اون نه تنها دست از نقاشی بر نداشتم بلکه شروع کردم به بیشتر نقاشی کشیدن تا اونقدی خوب بشم که دیگه جای مسخره کردنی برای کسی نزارم. همون موقع کانال آپاراتم و زدم، اون زمانا عاشق السا و پونی کوچولو و آبشار جاذبه بودم. کانال آپاراتم خیلی به تقویت روحیم کمک کرد چون نقاشیام و که توش میزاشتم با موجی از تحسین روبه رو میشدم.
بعد از نقاشی، شروع کردم به دوبله کردن. از خودم تعریف نمیکنم ولی درسته نوجوون بودم ولی صدام بد و غیر قابل تحمل نبود، اتفاقا خوب بودش...
سارا توی آپارات هم دست از سرم بر نداشت، اون هم اونجا محبوب بود و اون وقتایی که من 100 یا 150 تا دنبال کننده داشتم اون 1000 تا داشت. خلاصه اون از آپارات زد بیرون رفت دنبال یوتیوب. مثل اینکه آپارات به کلاسش نمیخورد!
بعدش دوبله هامو اون موقع ها که از خودم نا امید شده بودم همراه نقاشیام پاک کردم.
گذشت تا کلاس هفتم یا هشتم با دو تا از دوستام گروهی به اسم آوای قلم توی تلگرام زدیم و شروع کردیم به گرفتن گوینده و نویسنده. آوای قلم یکی از بهترین گروهایی بود که میتونستم توش به عنوان میکسور و گوینده و نویسنده فعالیت کنم. اون موقع یکم نوشته هام رنگ گرفته بودن و میکس و کارای کامپیوتری مثل ساخت mmd و ادیت فیلم و...هم که از قبل کنار هر کاری که میکردم درکنارم بود. متاسفانه به خاطر یه داستان صوتی که ادامه هم نیافت گروه سست شد، دلیل ادامه نیافتنشم این بود که لپ تاپ من ترکید و نتونستم دیگه داستان و میکس کنم و دلیل بزرگ تر و اصلی ترشم این بود که داستان اصلی به یه مشکل خیلی خیلی بزرگ برخورد کرده بود که نمیشد ادامش داد و اگه ادامه میافت بسی مزخرف  کلیشه ای میشد.
اون موقع من به غیر از آوای قلم توی یه گروه دوبله هم بودم که بعد از خراب شدن لپ تاپم هنوز توش فعالیت میکردم و چون شانس خیلی خیلی خوب و خفنی دارم گوشیم که باهاش صدام و ضبط میکردم هم به دیار باقی شتافت و دیگه نتونستم توی گروه دوبله هم فعالیت کنم.
هعی...بعد از اون اتفاق نازنین موند و یه گوشی شکسته و یه تبلت قدیمی و هزار درد و آه و افسوس...
بعد از لپ تاپم گوشیم شده بود تنها همدمم که اونم زرتی داغون شد و فقط واسم یه تبلت گنده ده اینج که توی دوران طفولیتم(اون موقع فکر میکردیم هر چی تبلتت گنده تر باشه بهتر و خفن تره، اسکل بودیم دیگه ) گرفته بودم باقی موند.
تا اینکه وقتی داشتم توی گوگل میگشتم و توی قسمت عکس ها بودم، اول یه عکس که یه نقاشی گرافیکی بود توجهم و جلب کرد و بعد سایتی که اون عکس و گذاشته بود.
سایتش مال بلاگفا بود و قدیمی، ولی همچنان باحال بود و این به خاطر نویسنده خلاق و با استعدادش بود.
خلاصه از اونجا به بعد بود که دوباره به وبلاگ نویسی علاقه پیدا کردم و شروع کردم به پست گذاشتن...
کم کم دوستای عزیز و خیلی خیلی خوب و باحالی اینجا پیدا کردم مثل سحر شالی، چوی زینب دمدمی، زی زی گولو بلاسم، مائو تامایی، یومیکو، رسویدا، نگین، کاترینا سالواتور، ستایش، میترا و...
داشتم از اینجا بودن نهایت لذت و میبردم که یهو تمام موج های منفی زندگیم اومد سراغم. توی مدرسه با اینکه عاشق رشتم بودم به چند تا مشکل خیلی بزرگ برخورد کردم که از درس و کوفت و زهرمار زده شدم. یکی از مشکلای اصلیم از دست دادن دوست به ظاهر صمیمیم الناز بود. الناز از من خیلی دور شد و رفت با آدمایی که همیشه مسخرمون میکردن و ما رو زیر پاشون له میکردن. واقعا نفهمیدم چطور شد ولی این اتفاق افتاد و تا چشم باز کردم دیدم تنهای تنهام، با آدمایی که جز تیکه انداختن به من کار دیگه ای بلد نبودن. بی زبون نیستم، از خودم دفاع میکنم اونم بد جور، ولی این دفاع کردن نمیتونه قلب شکسته شدم و التیام ببخشه.
مشکل بعدیم مثل از دست دادن الناز غیر قابل باور بود...با یکی از دوستای قدیمیم که چت میکردم مثل احمقا سراغ سارا رو گرفتم و حالشو پرسیدم. خوب بود ولی ظاهرا با خراب کردن من پیش دوستاش. باورتون میشه به همه من و یه موجود چندشه چسبه مزخرف معرفی کرده بود؟ درسته یکمی آلزایمر دارم و چیزا زیاد یادم نمیمونه ولی یادمه توی اون دوران هر چی بودم چسب نبودم، اگه کسی از من خوشش نمیومد و نمیخواست با من همکلام شه نزدیکش نمیرفتم. هوووف، خدایا...
اگه یه تریلی از روم رد میشد اینقدر دردم نمیگرفت...
مشکل بزرگ دیگه ای که داشتم و، متاسفانه، نمیتونم بگمش و تا آخر عمرم به جز برگه و کاغذ و کیبورد تبلتم نمیتونم لب به بازگو کردنش برای یه فرد دیگه بکنم. این هم جزوی از اسرار مخوف زندگیمه.
بعد این مشکلات دیگه پست گذاشتن توی وب هم حالمو بهتر نمیکرد، پس دیگه پستی نزاشتم. من اینجا همیشه خودم بودم و از خودم میگفتم برای همین چند هفته ی پیش وب و بستم تا چشمم به نازنین احمق نخوره.
موقع هایی که نبودم یه پیج اینستا زدم و سعی کردم اونجا شاد باشم.
ولی نشد...
اونجا هم حسی که میخواستم و بهم نمیداد.
خلاصه روز ها میگذشت و من کلا وب و فراموش کرده بودم، تا همین چند شب پیش که یهو یاد لحظه ها و حس های قدیمی ای افتادم که موقعی که پست میزاشتم و پستای دیگران و میخوندم تجربه میکردم...اون زمان تو اوج امتحانات ترم دوم نهم بودم و یواشکی میومدم نت...وای خدایا عالی بود...دلم خواست دوباره اونا رو تجربه کنم اما خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که نمیشه، حتی اگه هم بشه مثل همیشه نیست، به جای تجربه یه حس قدیمی باید یه حس جدید و ساخت تا ازش لذت برد.
واسه ی همین الان اینجام...
میخوام بازم از پست گذاشتن لذت ببرم.
درسته که مثل قدیم نمیشه ولی میخوام اینجا باشم،
کنار شما دوستای عزیزم.
میدونم خودخواهم و بی تدبیر و احمق،
ولی شما بزرگ باشید...
دیگه نمیتوام مثل قبل بهتون قول بدم که از این به بعد یه عالمه پست میزارم و مثل قولایی که به خودم میدم عملیشون نکنم،
پس میگم که سعی میکنم زیاد پست بزارم...
یه انیمه و چند تا فیلم کره ای دیدم و چندتایی هم کتاب خوندم، دلم میخواد تک تکشون و براتون معرفی کنم.
هالزی چند تا آهنگ داده بیرون، همینطور ملانی، و همینطور بیلی و...دوست دارم همرو معرفی کنم.
یه عالمه هم نقاشی کشیدم، اونام دلم میخواد اینجا به اشتراک بزارم.
مثل همیشه که بعد چند وقت به وب برمیگشتم اینبار قالب و عوض نکردم و فقط آهنگ وب و تغییر دادم.
عاشق این قالبمو فک نکنم حالا حالا ها دست بهش بزنم...
خب...
تا پست بعدی،
فعلا خدافس (دلم واس خدافس گفتنامم تنگ شده بود:](و همنطور شکلکای اینجوری، اینقدر شکلکای واتساپ و استفاده کردم خسته شدم))

"پ.ن2: مواظب کرونا هم باشید، شوخی بردار نیست!"