خدافس میهن بلاگ...:)

چهارشنبه 7 خرداد 1399 | 05:31 ق.ظ

های گایز:)
تو پست قبلی گفته بودم که قراره از اینجا برم
و خب،
الان به بیان نقل مکان کردم...
این هم لینکش:

http://apparition.blog.ir


توی این وب کار خاصی نمیکنم،
به ادامه پستایی که اینجا میزاشتم میپردازم.
دلم واسه میهن تنگ میشه=<
امیدوارم یه روزی دوباره به حالت قبلیش برگرده،
اون موقع مطمئن باشید اولین نفری که دوباره پست گذاریش و تو میهن شروع میکنه منم:]
پس تا اون روز...
خدافس میهن بلاگ♡

پ.ن: اینم از نتایج آخرین نظر سنجی وب:)


میبینم که همه مثل بنده تو این روزا راه خواب و پیشه کردن (~ ̄▽ ̄)~
اگه با واکسن کرونا یه واکسنم واسه گشادی اختراع بشه خیلی خوبهXD
خوشنودم که همگی تو قرنطینه اید و به سلامتیه خودتون و خانوادتون اهمیت میدید:>
امیدوارم که هر چه زود تر این بحرانم مثل قبلیا پشت سر بزاریم و به زندگی عادیمون برگردیم^^





در فکر مهاجرت...

جمعه 2 خرداد 1399 | 04:15 ق.ظ

 سلام...
واقعا فکر نمیکردم که پستی که قرار باشه بزارم این باشه، چون چند روزه
درگیر این بودم که اول از فیلمای کره ای که
این چند وقته دیدم پست بزارم یا آهنگای جدید هالزی و ملانی یا کتابایی که خوندم یا...
هعی...
شاید این آخرین پستم تو این سایت باشه.
دلم نمیخواست اینجوری میشد و ادمینای میهن بلاگ کلا بزنن سایتشون و داغون کنن.
آخه ببینید، حتی نمیتونم واسه کسی نظر بزارم یا نظرات پستای خودم یا بقیه رو بخونم.
سایتی که نظر نداشته باشه به درد لای جرز دیوار میخوره، نه اینکه متن اون سایت بد باشه، نه،
ادمینش بدون حمایت بقیه دیگه توان و انگیزه ای واسه پست گذاشتن نداره.
من اگه شما ها نبودید عمرا فعالیتم و اینجا ادامه میدادم،
ولی الان...
خدایی واقعا دل کندن از میهن بلاگ سخته،
نظراتم اینجا، پستام، قالبای خوشگل و رنگی رنگیم و دوستایی که اینجا باهاشون آشنا شدم.
البته من که نمیرم که بمیرم، فقط سایتمو عوض میکنم.
الان موندمم به کدوم سایت برم،
بلاگفا؟ بیان؟ و...
واقعا نمیدونم، هر کدوم مشکلاتی واسه ی خودشون دارن.
متاسفانه به خاطر شانس فوق العاده خوبم از برنامه مهاجرم نمیتونم استفاده کنم تا مطالبمو به بیان انتقال بدم.
پس این سایت همینجوری واسه ی خودش میمونه.
دلم براش تنگ میشه واقعا...
هووووففف.

پ.ن:واقعا دردناکه که نمیتونم منتظر نظر باشم و نظری ته این پست ببینم.


کامنتای این پست(خدا بگم چیکارت نکنه میهن بلاگ، ببین به چه روزی افتادیم-_____-):





یووووهوووو...

جمعه 19 اردیبهشت 1399 | 02:20 ق.ظ

سلام سلاااامممم
سلام سلاااااااام
همگیییییی سلاااااااامممم
"روح مرحوم هایده در آن دنیا میلرزد..."
چطور مطورین رفقااا؟
روزه داری خوش میگذره؟؟؟
این روزا خوابم بهم ریخته شدیییدددددددد.
یعنی اینجوریه که بیدار میمونم تا ساعت 7-8، بعدش میخوابم تاااااا ساعت 6-7 که
 بلند میشم نماز میخونم و منتظر میشم اذان مغرب بگه.
 و همینجور این روند تکرار میشه.
آره دیگه، ماه رمضونه و واقعا مقل سالای قبل کاریش نمیشه کرد.
بد نمیگذره ها، اتفاقا خیلی خوبس،
 البته اگه بیدار کردن خانواده واسه سحری و 
فاکتور بگیریم (لعنتیا خرس قطبی پیششون لنگ میندازه-________-)
اینترنت منم که صبانست، یعنی از ساعت 6 صبه تا 12 ظهر.
تا میام فیلمامو دانلود کنم و یکم بازی کنم و اینستا و تلگرام و واتساپ و... رو چک کنم،
زرتی یا شارژ تبلتم تموم میشه یا شارژ خودمو مغزم/:
واسه همین اصلا حال پست گذاشتن نبود.
اما الان نم چرا، چه فرجی شده دستم رفت به نوشتن پست...
خب خب،
اسم فیلم کره ای اومدشXD
اینروزا رگ کی درامریم زده بااالااا شدییییددد.
طوری که تو این چند روزی که نبودم دو تا سریال کره ای رو تموم کردمD=
اولیش یک ادیسه کره ای بود که 20 قسمته یه ساعته داشت،
دومیشم تو فوق العاده ای بود که 32 قسمته نیم ساعته بودش.
آه.
هر چه از این دو سریال بگویم کم است.
هر دو شون عالیییییییییی بودن لنتی عالییییییی.
مطمئنا برای هر دوشون یه پست اختصاصی میزارم.
البته یه شونصد سال دیگه/: چون قبلشون یه عالمه سریال دیگه دیدم که اونام اگه
 معرفی کاملشون نکنم شب نمیتونم آرام سر به بالین بزارم.
فک کنم همه رو توی یه پست خلاصه کنم و خلاص،
و فکر کنم این پست یکی از طولانی ترین پست های تاریخ بشه-______-


راستی یه خبر خوب.
کم کم دارم داستان ناستاکا رو سر هم میارم و تیکه های پازلش رو توی ذهنم کنار هم میچینم.
حتی تا الان یه شیش-هفت صفحه هم از داستان و نوشتم.
اگه این حساسیت و وسواس لعنتی رو کنار بزارم، فکر کنم همین نزدیکیا قرار باشه اولین قسمتش و بزارم تو وب.
میدونید مشکل اصلی من با داستان قدرت ناستاکا یعنی همون چیزی که میتونست با چشم چپش ببینه بود.
خیلی خیلی فکر کردم که یه چیز خفن و غیر کلیشه ای به ذهن معیوبم برسه اما نشد که نشد.
هنوزم درست حسابی رو این موضوع فکر نکردم و فعلا خداروشکر این اولاش زیاد این مورد و درگیر خودش نمیکنه.
مشکل دیگه این بودش صحنه ها خیلی بی روح بودن، درسته این بی روح بودن با خود ناستاکا میسازه اما به دل من نمینشست.
شاید اگه یکم بیشتر بنویسم و برسه به جا های هیجانیش بهتر بشه، یعنی امیدوارم که بهتر بشه.

اینروزا درگیر یه بازیه خفن شدم به اسم shadow fight 3.
گرافیکش وحشتناک خوبسسس ولی یکم هنگه که اونم به خاطر تبلت قدیمیم و اندروید کمشه.

این هم بنده هستم.
ناستاکا، لیول پنج.
 فکر نکنین چون لیول پنجم تازه کارماااا.
این لیول پنج خودش کلی زحمت و عرق ریختن و تا چند روز انگشت پوکیدگی برام داشته-_____-

الانم به خاطر اینکه قدرتم زیاد شده توی دوئلش راحت برنده میشم و کلی کارت و سکه به جیب میزنم.
ولی هنوزم مرحله های اصلیش سخت اندر سختن.
مثل این یارو...
لعنتی میبینین چقدر کم مونده بود تا دخلش و بیارممم؟؟؟ X(
البته بعدش رفتم پول و شادو انرژی گرفتم و زره و چوبمو قوی کردم،
بعدشم رفتم به پیشوازش و همونطور که تو اسکرین شات میبینین پوزش و به خاک مالیدمD=
دیگه نپرسیدم که چطوری وسط بازی اسکرین گرفتم که خدا داند-_____-

هعی، یادش بخیر.
 یکیشون و داشتم یه ساعت تموم بازی میکردم تا ببرمش،
در آن واحد ینی پدرممممم در اومد-________-'
یادمه داشتمم با اون مو زرد وشیه تو اون عکسه اول بازیش میجنگیدم.

اینم حالت شدو بازی که خیلی خفنه*-*
زرتی با یه حرکت طرف و به قهقرا میبرهXD
تو کل جنگم با آدما همش در حال دعا کردنم که سریع تر اون چیز آبیه پر و حالت شدوم فعال بشه.

اینم یه اسکرین از صفحه اصلی بازیه.
اونجا هم که میبینید نوشته INSANE یعنی ر*یدی آب قطعه،
 خودتو بکشیم نمیتونی این مرحله رو ببری-_____-
باید اینقدر خودمو قوی کنم تا این INSANE تبدیل بشه به HARD تا بعدش بتونم کلی جون بکنم و ببرمش/:

پ.ن:نمیدونم چرا اینقدر عکس اول پست که عکس پرفایل اینستامم هست رو شدیدا میدوستم:>





سلام...

پنجشنبه 28 فروردین 1399 | 10:35 ق.ظ

سلام...
میدونم از من به خاطر یهویی رفتنم و اینکه به وباتون سری نمیزدم دلگیرید.
باور کنید بیشتر از شما من از خودم عصبی و ناراحته...
نگران نباشید قسمت نظرات و باز گذاشتم تا هر چقدر میخواید بهم فش و بد و بیراه بگید.
البته اگه اصلا بفهمید که من برگشتم، چون از پست گذاشتنم نا امید شدید و دیگه سری به این کلبه محقر نمیزنید.
کاملا بهتون حق میدم...
الان هم اگه کسی داره این پست و میخونه و حالشو داره بره ادامه مطلب...

"پ.ن: ادامه مطلب بر خلاف پستای دیگم خیلی طولانیه. فکر کنم رکورد طولانی ترین پست و توی پستایی که توی عمرم گذاشتم شکوندم"





تلخی از بدبختی من+دانلود آلبوم Manic از هالزی

دوشنبه 30 دی 1398 | 01:20 ق.ظ

سلام رفقا، چطورید؟
منم خوبم♡
"این پست مربوط به پست قبلیه..."

این دخیه گوگولی رو میبینید؟
این دختر خاله 1 ساله بنده هستش.
هانا...
قیافشو اینجوری معصوم نبینید!
یه لوس شیطون و وشی ایه که دومی نداره،
هنوز جای ناخونای لعنتیش روی صورتم میسوزه-______-
جز  دَ دَ هم چیز دیگه ای هنوز نمیگه.
جونم براتون بگه که پنجشنبه بعد اینکه از باغ خانوادگیمون اومدیم من یه چرت مزخرفی زدم که با صدای جیغ خالم بیدار شدم.
بعد کلی پرسش که چیشده چیشده فهمیدم که هانا یکی از برگای گیاه دیفن باخیا (یه گیاه سمی که خوردنش باعث تورم شدید دهان میشه و بعد باعث خفگی و مرگ میشه ) رو گذاشته تو دهنش، البته شک داشتیم چون خالم تو دهنش و که گشت چیزی نبود، پایین پاشم پر تیکه های برگ دیفن بود که توسط هانا خانوم تیکه تیکه شده بود.
خالمم فکر کرده که شاید قورتش داده واس همین زنگ زد آمبولانس و خودشو مامانم و مامان بزرگم و خواهر بزرگم با هم رفتن بیمارستان،
و من و خالم و خواهر کوچیکم موندیم خونه مامان بزرگم اینا و از ترس و اضطراب در حال مردن بودیم...
خلاصه هانا یه 24 ساعت تحت نظر بود تا اگه علائمی نشون داد از خودش، مثل استفراق سریع بفرستنش اهواز چون دکترای بیمارستانمون ازش سر در نمیوردن.
توی 24 ساعت هیچ علائمی خداروشکر نشون نداد ازش آزمایش هم گرفتن که دیدن نه هیچی نخورده، فقط خونش عفونت داره واسه همین تو بیمارستان بستری شد تا عفونت خونش خوب شه.
تا امروز که دوشنبست بستری بودش، بیشتر اوقات هم من میرفتم کمک خالم و این وروجک و کمکش نگه میداشتم.
بگمم که کل بیمارستان و با صداش رو سرش گذاشته بود،
هر کی رو میدید دَ دَ میکرد و میپرید بقلش/:

اینجام داره واس خودش بازی میکنه.
منظورم از بازی ریختن همه ی خونه بازی ها روی زمین کثیف بیمارستانه و مجبور کردن من برای رفتن راهی طولانی برای شستنشون-_____-
اون جفتیشم منم که دارم با خونه سازیاش واسش قلب درست میکنمD=
اصلن من خدای خلاقیتم:)
امروزم دیگه خداروشکر مرخص میشه♡◇♡

اگه ازم میپرسیدن کجا ترسناک ترین جای دنیاست میگفتم بیمارستان، مخصوصا بخش اطفالان
یه عالمه فرشته ی آسمونی مریض که وقتی چشمت بهشون میفته اول واس خودشون اشک میریزی بعد واسه خانواده های بینواشون
واقعا دردناکه که تو کاری جز لبخند زدن بهشون نمیتونی انجام بدی...
امیدوارم که همه سالم سالم باشن و هیچوقت هیچوقت هیچوقت پاشون به بیمارستان باز نشه جز چیزای خوب مثل اومدن یه فرشته رو زمین.

واسه ی دانلود آلبوم Manic و یه سری چیزای دیگه برید ادامه...





توجه توجه!

شنبه 28 دی 1398 | 08:58 ب.ظ

توجه!     توجه!

آلبوم Manic
منتشرررررر شددددددددد.

.......

"رفقا فعلا خونه نیستم، رفتم خونه یه پست راجبش میزارم♡
تازه امروز یادم اومد که اصلا هالزی آلبومی به اسم منیک داره-____-
اگه بدونید تو این دو سه روز چی به سرمون اومده اون موقع میفهمید چرا/:"






خداحافظ، پاییز نفرت انگیز...

چهارشنبه 27 آذر 1398 | 03:07 ق.ظ

از پاییز بدم میاد؛
چون همونطور که زود میاد، زودم میره.
هیچوقت نفهمیدم که چرا با اینکه مثل فصلای دیگه سه تا ماه داره اینقدر زودگذره!
بدبختیشم اینه که توی این زمان کم به اصطلاح زیاد سرماشو مثل یه خنجر توی قلبت فرو میکنه و باعث میشه دستات یخ بزنه.
البته شاید من خیلی به پاییز بد بینم،
شاید منم که مشکل دارم.
نمیدونم!
الانم میخوام که ازش خداحافظی کنم و به خاطر بارون و روزای ابریش ازش تشکر کنم؛
چون فقط این دو تان که قشنگش میکنن و باعث میشن که توی این فصل بتونم نفس بکشم.
شاید بتونم موقع زنگ انشا فقط این دو مورد و ازش بنویسم،
وگرنه دار زدن برگا وسط خیابون که تعریفی نداره!
خب، فصل عزیز،
وقت خداحافظی رسیده.
به امید ندیدنت تا سال بعدی پاییز نفرت انگیز.
کاشکی قلب داشتی، تا میتونستم بهت بگم:
امیدوارم به همون اندازه ای که بهمون سرما میدی و نوک انگشتای دستامونو از سرما میسوزونی قلبت یخ بزنه و...
روحت بمیره.

Nazi_af#


سلامم بچه ها، چطورید؟
متاسفانه امروز آخرین روزیه که نت دارم واسه ی همین الان متن خداحافظی از پاییز و گذاشتم.
خدایی متن بالا نفرتم از پاییز و داد میزنهD=
نمیخواستم اینقدر با نفرت بنویسمش اما خب شرایط و بدبختیایی که من
توی پاییز کشیدم کم نبود.
همه واسه ی شروع شدن مدرسه ها از پاییز بدشون میاد.
اما خب من نه...
دلایل دیگه ای داره که اصلنم عشقی نیستن/:
خب پیشاپیش شب یلداتون مبارک و امیدوارم که همه ی شب هاتون
مثل هندونه شب یلدا شیرین باشه^-^
دوست داشتم واس شب یلدا یه پست خوشگل بزارم ولی خب...
لعنت به نت-_____-
به امید دیدار که نه
به امید یه پست دیگه...
خدافسXD







روز اوتاکو ها مبارک!♡

دوشنبه 25 آذر 1398 | 03:32 ق.ظ

روزموون مبببااارکککXD
ایشالا که نسلمون، یعنی اوتاکو ها تا شونپخت قرن باقی بمونه=)

پ.ن:میخواستم مثل بقیه یه پست پر و پیمون واسه روز اوتاکو ها بزارم
ولی باور کنین از شدت خواب عملا داره از چشمام اشک میادT~T
مرگ بر اینترنت شبانه
پ.ن2:*تلگرامش را باز کرده و وقتی مطلع میشود که فردا تعطیل است لبخندی از سر آرامش زده و آهسته سر به بالین میگذارد:]*






خوابم نمیبره+دانلود اهنگ Graveyard و Clementine

شنبه 18 آبان 1398 | 03:21 ق.ظ

-مغز عزیزم، جان هر کی دوست داری بگیر بخواب
+نموخوام نموخوام نموخوام، تا در نیابم وات د هل دستور خاموشی نمیدم
-ریدم دهنت/:

ادامه مطلب...





من باز گشتمXD+نتایج نظرسنجی

یکشنبه 12 آبان 1398 | 03:38 ب.ظ

سلامی دوبارهD=
من..
بازگشتممممم

............

خدایی وب عجب خاکی گرفته بود/:
اصن واردش میشدی انگار نه انگار که صاحابش زندس:|
دیگه با تشکر از مینامی جان و همت خودم یه دستی به وب کشیدم.
این روزا افتادم رو دور ترکیب رنگه آبی و زرد،
بیشترش به خاطر اهنگ جدید هالزی Clementine هستش...
لعنتی اصن آدم و میبره تو فضا
نقاشی بالا رو هم با تاثیر از همین آهنگ کشیدم^^
آهنگ Graveyard هم خیلی خفنه لعنتیT-T
راستی،
آلبوم k-12 ملانی مارتیز هم منتشر شد که من با چنگ و دندون تونستم نگاش کنم
اووووووووووف
هر چی راجبش بگم کمه
مطمئنا یه پست اختصاصی براشون میزارم
هم واسه هالزی و هم واسه ملانی مارتینز
فعلا برین ادامه مطلب...





نیستم

چهارشنبه 13 شهریور 1398 | 03:07 ب.ظ

سلام
شرمنده دوستان که به نظراتتون پاسخ نمیدم و به وباتون سر نمیزنم:(
تا یه مدتی نیستم...
یه کار مهم واسم پیش اومده و نمیتونم به وب سر بزنم:<
بعد یه مدتی زود بر میگردم با یه عالمه پست.
پس فعلا...
خدافس.
برام آرزوی موفقیت کنید♡





کتاب بریت ماری اینجا بود~فردریک بکمن

سه شنبه 29 مرداد 1398 | 12:07 ق.ظ


 به سن مشخصی که می رسید،
تقریبا تمام سوال هایی که ذهنتان را به خود مشغول می کند حول یک موضوع می گردد:
باید چه جوری زندگی کرد؟


نام:بریت ماری اینجا بود.
نویسنده:فردریک بکمن(نویسنده ی کتاب مردی به نام اوه)
مترجم:فرشته افسری
سال انتشار:بهمن ماه سال 1395
تعداد صفحه ها:448
داستان این کتاب از این قراره که بریت ماری زن میان سال و وسواسی و همینطور بسی مقرراتیه، اون به واسطه ی کاری که اداره ی کاریابی براش در نظر گرفته با بورگ آشنا میشه، شهری که به غیر از یه پیتزایی و فوتبال هیچ چیز دیگه ای نداره...

فردریک بکمن این کتاب و تقدیم به مادش کرده و توی صفحه اول کتاب نوشته:
تقدیم به مادرم که همیشه حواسش بود که من غذا توی شکمم و کتاب توی کتابخانه ام داشته باشم.
با اینکه این کتاب نقاید زیاد خوبی نداشت اما به نظر من یکی از بهترین کتابایی که خوندم.
شما هم حتما حتما بخونیدش^^


کتاب "بریت ماری اینجا بود" به ما نشون میده که برای خودمون زندگی کنیم و دست از رویا هامون برنداریم،
 نه اینکه همه رو فراموش کنیم و فقط به هدف خودمون فکر کنیم، نه! "بریت ماری اینجا بود" میخواد به ما بفهمونه که در کنار اینکه با خانوادمون هستیم و برای اونا ارزش قائلیم، برای خودمون هم وقت بزاریم و هدف هامون و دنبال کنیم و به خودمون برسیم.
 فقط خودمون و محدود به یکجا نکنیم و تو اجتماع باشیم، اهمیتی هم به حرف دیگران ندیم و کاری که خودمون میدونیم درسته رو انجام بدیم، تا چیزای بیشتری یاد بگیریم و به چیزای زیادی پی ببریم
"بریت ماری اینجا بود" به ما یاد میده زندگی کنیم، نه برای دیگران...
برای خودمون.


من این کتاب و با اینکه صفحه هاش زیاد نبود تو چند ماه خوندم، چون وقتی شروع به خوندنش کردم قشنگ وسط مدرسه و امتحانا بود و تنها موقعی که وقت میکردم بخونمش نیم ساعتی بود که تو اتوبوس مینشستم تا از مدرسه به خونه برگردم.
آخی، یادش بخیر...
میرفتم صندلی آخر اتوبوس که پنجره داشت مینشستم و کتاب میخوندم و بقیه رو هم به عنم میگرفتم/:...چون ایستگاه منم ایستگاه آخره آخر بود وقتم برای خوندن کتاب بیشتر میشد.
بعضی اوقاتم که ام پی تری پلیرم (از اسمش متنفرم:|) و با خودم میبردم مدرسه آهنگم گوش میدادم، توی سرما...توی گرما...توی بارون...کلا صندلی آخر اتوبوس برای من پر خاطرات خوش و رنگ و رنگه...
برای همین کتاب بریت ماری اینجا بود و خیلی دوست دارم...البته کتابای دیگه ای هم توی این خاطرات خوشم سهیم بودن...مثل کتاب قلعه ی متحرک هاول و کتاب عنکبوتی ها (توی پستای بعدی هر دو رو معرفی میکنم)...خلاصه دورانی بود ننه:")

عشق برای همه نباید با آتش بازی و ارکستر سمفونی همراه باشد،
این به نظرم کاملا عادیه. عشق برای خیلی از ماها می تونه چیز دیگه ای باشه.
چیزی که منطقیه! 






ناستاکا اومدههههههه^0^+نتایج نظرسنجی

پنجشنبه 24 مرداد 1398 | 06:26 ب.ظ

سلامی دوبارهD:
چطورین؟
خوبین؟
خوشین؟
سلامتین؟
منم خوبم^^
همونطور که خودتون فکر میکنم فهمیده باشید یه نت نه چندان تپل اومده دستم
که باید با چنگ و دندون تا آخر شهریور نگهش دارم چون دیگه عمرا بتونم نت بگیرم/:
هعی، خیداوندا!
خاب خاب...
نتایج نظرسنجی و اوردم
دست و جیغ هووراااااااXD
اینم از این...
تو نظر سنجی جدید حتما بشرکتید و
تا پست بعدی فعلا خدافس^^

پ.ن:راستی نقاشی اول پست چطوره؟ کار خود شخیصمهD=





بی نتی خر است...

دوشنبه 21 مرداد 1398 | 12:14 ق.ظ

سیلام رفقا...
امیدوارم از نبود من به شدتی نگران نشده باشید که دست به خودکشی بزنید...
با عرض پوزش فراوان باید برای دلیل سر نزدن هایم به وب و جواب ندادن نظراتتان بگویم که...
نت ندارم خبرم/:
هعی...
بعله...
فعلا هم قراره همینجوری بی نت بمونم تا شاید 
فرجی شد و خانواده گرامی و عزیزم واسم نت بخرن [مثلا دوباره آنفولانزا بگیرم...هعی:')چه دوران گوهربار و خوبی بود]
الانم که میبینید اومدم، گوشی خالم دستمه که همین الانم داره کلمو میخوره که نتم و تموم نکنییییی:|
خاب...
تا موقعی که یه نت تپل اومد دستم...
خدافس:)





لعنت بر آنفولانزا-_________-

چهارشنبه 2 مرداد 1398 | 08:15 ق.ظ

خدایی یعنی چی؟
چرا الان؟
چرا من؟
چچچچچچچچچرررررررراااااااااااااااا؟!!!!!!!!!!!
چند روز پیش احساس گلو درد کردم اما چون زیاد شدید نبود بهش اهمیت ندادم و به کسی نگفتم
بعدش کل بدنم سست شد و عضله هام به شدت درد میکردن طوری که از تختمم نمیتونستم بیام پایین
اوضاع زیاد بد نبود تا اینکه تب کردم و گلوم طوری درد میکرد که حتی آب دهنمم قورت میدادم از شدت درد رو به موت میرفتم
 مادر و پدر گرامم تا دیدن اوضاع وخیمه و دارن یه مجلس عذا میفتن فوری بردنم دکتر
دکترم بعد از معاینات عجق وجقش با صدای نخراشیدش در اومد گفت:
"آنفولانزاست"
نامرد بهم رحمم نکرد و یه عالمه قرص و یه پینیسیلین گنده واسم تجویز کرد(کفاثت هنوز جاش درد میکنه T______T)
ها راستی یه سرمم زدم(به طور اسکلانه ای عاشق سرم زدنم*-*)


امیدوارم واقعا تو زندگیتون همیشه مریض بشید:|
لعنتی اصن مریضی با خودش یه توجه خاصی رو میاره/:
مثلا:
تو ماشین با پدر و مادر گرام نشسته بودیم و داشتیم
 از بیمارستان برمیگشتیم خونه( تازه هم پنیسیلین زده بودم-____-) که یهو مامانم گفت:
نازنینم، مامان جان چی دوست داری الان واست بگیرم؟
من:چیپس سرکه ای، الوچه، لواشک، شیر موز، کرانچی
مامانم:دیگه چیزی نمیخوای عزیزم؟
من:چرا
مامانم:چی گلم؟
من:لپ تاپ
مامانم:تو گوه خوردی:||||||(از موقعی که زدم ریدم تو لپتاپم مامانم به اسم لپ تاپ حساس شده-___-)


ولی خدایی دور از شوخی امیدوارم هیچوقت مریض نشید
تن سالم واقعا یه نعمته:>
قسمت نظراتم با نگرانی فراوان بستم
نه چون این پست آلوده شده، ترسیدم شمام آنفولانزا بگیرید(ლ(    





1 2