کتاب بریت ماری اینجا بود~فردریک بکمن

سه شنبه 29 مرداد 1398 | 12:07 ق.ظ


 به سن مشخصی که می رسید،
تقریبا تمام سوال هایی که ذهنتان را به خود مشغول می کند حول یک موضوع می گردد:
باید چه جوری زندگی کرد؟


نام:بریت ماری اینجا بود.
نویسنده:فردریک بکمن(نویسنده ی کتاب مردی به نام اوه)
مترجم:فرشته افسری
سال انتشار:بهمن ماه سال 1395
تعداد صفحه ها:448
داستان این کتاب از این قراره که بریت ماری زن میان سال و وسواسی و همینطور بسی مقرراتیه، اون به واسطه ی کاری که اداره ی کاریابی براش در نظر گرفته با بورگ آشنا میشه، شهری که به غیر از یه پیتزایی و فوتبال هیچ چیز دیگه ای نداره...

فردریک بکمن این کتاب و تقدیم به مادش کرده و توی صفحه اول کتاب نوشته:
تقدیم به مادرم که همیشه حواسش بود که من غذا توی شکمم و کتاب توی کتابخانه ام داشته باشم.
با اینکه این کتاب نقاید زیاد خوبی نداشت اما به نظر من یکی از بهترین کتابایی که خوندم.
شما هم حتما حتما بخونیدش^^


کتاب "بریت ماری اینجا بود" به ما نشون میده که برای خودمون زندگی کنیم و دست از رویا هامون برنداریم،
 نه اینکه همه رو فراموش کنیم و فقط به هدف خودمون فکر کنیم، نه! "بریت ماری اینجا بود" میخواد به ما بفهمونه که در کنار اینکه با خانوادمون هستیم و برای اونا ارزش قائلیم، برای خودمون هم وقت بزاریم و هدف هامون و دنبال کنیم و به خودمون برسیم.
 فقط خودمون و محدود به یکجا نکنیم و تو اجتماع باشیم، اهمیتی هم به حرف دیگران ندیم و کاری که خودمون میدونیم درسته رو انجام بدیم، تا چیزای بیشتری یاد بگیریم و به چیزای زیادی پی ببریم
"بریت ماری اینجا بود" به ما یاد میده زندگی کنیم، نه برای دیگران...
برای خودمون.


من این کتاب و با اینکه صفحه هاش زیاد نبود تو چند ماه خوندم، چون وقتی شروع به خوندنش کردم قشنگ وسط مدرسه و امتحانا بود و تنها موقعی که وقت میکردم بخونمش نیم ساعتی بود که تو اتوبوس مینشستم تا از مدرسه به خونه برگردم.
آخی، یادش بخیر...
میرفتم صندلی آخر اتوبوس که پنجره داشت مینشستم و کتاب میخوندم و بقیه رو هم به عنم میگرفتم/:...چون ایستگاه منم ایستگاه آخره آخر بود وقتم برای خوندن کتاب بیشتر میشد.
بعضی اوقاتم که ام پی تری پلیرم (از اسمش متنفرم:|) و با خودم میبردم مدرسه آهنگم گوش میدادم، توی سرما...توی گرما...توی بارون...کلا صندلی آخر اتوبوس برای من پر خاطرات خوش و رنگ و رنگه...
برای همین کتاب بریت ماری اینجا بود و خیلی دوست دارم...البته کتابای دیگه ای هم توی این خاطرات خوشم سهیم بودن...مثل کتاب قلعه ی متحرک هاول و کتاب عنکبوتی ها (توی پستای بعدی هر دو رو معرفی میکنم)...خلاصه دورانی بود ننه:")

عشق برای همه نباید با آتش بازی و ارکستر سمفونی همراه باشد،
این به نظرم کاملا عادیه. عشق برای خیلی از ماها می تونه چیز دیگه ای باشه.
چیزی که منطقیه! 






کتاب...

دوشنبه 28 مرداد 1398 | 04:24 ب.ظ

حالا هی بگین کتاب خوندن اله کتاب خوندن بله-_______-





ناستاکا اومدههههههه^0^+نتایج نظرسنجی

پنجشنبه 24 مرداد 1398 | 06:26 ب.ظ

سلامی دوبارهD:
چطورین؟
خوبین؟
خوشین؟
سلامتین؟
منم خوبم^^
همونطور که خودتون فکر میکنم فهمیده باشید یه نت نه چندان تپل اومده دستم
که باید با چنگ و دندون تا آخر شهریور نگهش دارم چون دیگه عمرا بتونم نت بگیرم/:
هعی، خیداوندا!
خاب خاب...
نتایج نظرسنجی و اوردم
دست و جیغ هووراااااااXD
اینم از این...
تو نظر سنجی جدید حتما بشرکتید و
تا پست بعدی فعلا خدافس^^

پ.ن:راستی نقاشی اول پست چطوره؟ کار خود شخیصمهD=





بی نتی خر است...

دوشنبه 21 مرداد 1398 | 12:14 ق.ظ

سیلام رفقا...
امیدوارم از نبود من به شدتی نگران نشده باشید که دست به خودکشی بزنید...
با عرض پوزش فراوان باید برای دلیل سر نزدن هایم به وب و جواب ندادن نظراتتان بگویم که...
نت ندارم خبرم/:
هعی...
بعله...
فعلا هم قراره همینجوری بی نت بمونم تا شاید 
فرجی شد و خانواده گرامی و عزیزم واسم نت بخرن [مثلا دوباره آنفولانزا بگیرم...هعی:')چه دوران گوهربار و خوبی بود]
الانم که میبینید اومدم، گوشی خالم دستمه که همین الانم داره کلمو میخوره که نتم و تموم نکنییییی:|
خاب...
تا موقعی که یه نت تپل اومد دستم...
خدافس:)





سریال کره ای جن~Goblin

دوشنبه 14 مرداد 1398 | 08:50 ق.ظ

نام:جن-گابلین-دوکبی
ژانر:عاشقانه، طنز، تخیلی، ملودرام، فانتزی، تاریخی
سال پخش:2016
تعداد قسمت:16
مدت زمان هر قسمت:1 ساعت و 20 دقیقه
خلاصه:900 سال قبل، زمان جنگ و خون و خونریزی کیم شین که فرمانده ارتش گوریو بوده با شمشیر خودش که خون یه عالمه آدم روش ریخته بود کشته میشه و به خاطر گناه ها و کار هایی که کرده خدا اونو تبدیل به یه جن با عمری طولانی میکنه تا مرگ عزیزانش و ببینه و عذاب بکشه. کیم شین خیلی سعی میکنه که به این عذاب خاتمه بده اما این عذاب فقط به یه صورت تموم میشه...موقعی که عروس جن، شمشیرو از سینه اون بیرون بیاره...

پ.ن:واااای خداااااا، هر چی از این سریال بگم کمه، عااالللییییه عااالیییی...کارگردانیه عالی، داستانه عالی، دیالوگایه عالی، موسیقی متنه عالی، بازی و بازیگرایه عالی، تدوینه عالی، اصن کلا عالی تو عالیه لاناتی♡□♡
داستان خیلی خیلی قشنگی داره، در کنار اینکه بسی طنزه آموزنده هم هست، عاشقانش هم بسی زیبا و جذابه*^*
خلاصه نبینین نصف عمرتون بر باد صبا رفته/:

معرفی بازیگران و عکس ها در ادامه مطلب*~*





لعنت بر آنفولانزا-_________-

چهارشنبه 2 مرداد 1398 | 08:15 ق.ظ

خدایی یعنی چی؟
چرا الان؟
چرا من؟
چچچچچچچچچرررررررراااااااااااااااا؟!!!!!!!!!!!
چند روز پیش احساس گلو درد کردم اما چون زیاد شدید نبود بهش اهمیت ندادم و به کسی نگفتم
بعدش کل بدنم سست شد و عضله هام به شدت درد میکردن طوری که از تختمم نمیتونستم بیام پایین
اوضاع زیاد بد نبود تا اینکه تب کردم و گلوم طوری درد میکرد که حتی آب دهنمم قورت میدادم از شدت درد رو به موت میرفتم
 مادر و پدر گرامم تا دیدن اوضاع وخیمه و دارن یه مجلس عذا میفتن فوری بردنم دکتر
دکترم بعد از معاینات عجق وجقش با صدای نخراشیدش در اومد گفت:
"آنفولانزاست"
نامرد بهم رحمم نکرد و یه عالمه قرص و یه پینیسیلین گنده واسم تجویز کرد(کفاثت هنوز جاش درد میکنه T______T)
ها راستی یه سرمم زدم(به طور اسکلانه ای عاشق سرم زدنم*-*)


امیدوارم واقعا تو زندگیتون همیشه مریض بشید:|
لعنتی اصن مریضی با خودش یه توجه خاصی رو میاره/:
مثلا:
تو ماشین با پدر و مادر گرام نشسته بودیم و داشتیم
 از بیمارستان برمیگشتیم خونه( تازه هم پنیسیلین زده بودم-____-) که یهو مامانم گفت:
نازنینم، مامان جان چی دوست داری الان واست بگیرم؟
من:چیپس سرکه ای، الوچه، لواشک، شیر موز، کرانچی
مامانم:دیگه چیزی نمیخوای عزیزم؟
من:چرا
مامانم:چی گلم؟
من:لپ تاپ
مامانم:تو گوه خوردی:||||||(از موقعی که زدم ریدم تو لپتاپم مامانم به اسم لپ تاپ حساس شده-___-)


ولی خدایی دور از شوخی امیدوارم هیچوقت مریض نشید
تن سالم واقعا یه نعمته:>
قسمت نظراتم با نگرانی فراوان بستم
نه چون این پست آلوده شده، ترسیدم شمام آنفولانزا بگیرید(ლ(