سری به هنرات دست من*^*

چهارشنبه 3 اردیبهشت 1399 | 10:17 ق.ظ

Well my heart is gold and"
"...my hands are cold

~Halsey~


تو اینروزایی که نبودم، تا تقی به توقی میخورد شروع میکردم نقاشی کردن.
چه توی تبلت، چه توی دفتر نقاشیم.
اگه یه روزش و نقاشی نمیکردم حالم بد میشد واسه همین اینقدر روی هم تلنبار شدن.
فعلا میخوام گرافیکی هایی رو بزارم که توشون یه داستان مخفی کردم، بعدش توی یه پست دیگه اونایی که تو دفتر کشیدمو بقیه گرافیکی ها رو میزارم.
میخواستم همه رو بچپونم تو این پست ولی نم چرا حیفم میومد/:

پ.ن:از اون طرف دارن تو گروه درسی هی پیام میدن و من اینجا دارم پست میزارم...
این زنگم زنگ عربیه:||||||
به نظرم باید اسم کتاب و از "عربی، زبان قرآن" به "عربی، زبانی که نازنین ازش هیچی نمیفهمد"
تغییر بدن-_______-
.
.
.
.
.
خب...
اول از اون نقاشی اول اول پست شروع میکنیم...
موقعی که داشتم آهنگ Gasoline هالزی رو (برای میلونومین بار) گوش میکردم به سرم زد همچین چیزی بکشم.
واسه همین زیر عکس یه تیکه از آهنگ و گذاشتم.
"خب قلب من طلاست و دستام سردن"
قلب طلا به معنی مهربونی و دستای سرد به معنیه تنهاییه.
میگه که من آدم مهربون و با محبتی ام اما خب مثل همه آدمای مهربون دیگه منم تنهام.
هعی...
یادم میاد موقعی که برای اولین بار این آهنگ گوش کردم منم همچین حسی داشتم!

این نقاشی مربوط میشه به همون چیزی که پست قبل نه پست قبلیش گفته بودم که نمیتونم حرفی ازش بزنم. شاید باورتون نشه ولی با اینکه خیلی سادست اما تو تک تک پیکسلای این تصویر حس وجود داره.
"چه بزرگ باشم، چه کوچک، کسی من را نمیبیند. حتی اگر تمام ستاره ها را روی جامه خود آویزان کنم، حتی اگر لب ها و دستانم را رنگ قرمز بزنم؛ هیچکس، هیچکس توجهی به من نخواهد کرد."

این نقاشی کاملا من رو نشون میده...
من به خاطر اینکه از هندزفرى هام استفاده زیادی میکنم همیشه خراب میشن و یه گوششون کار نمیکنه؛
برای همین واسه اینکه صدا هایی که آزارم میدن و مغزم و درد میارن رو نشنوم یکی از گوشهام و با هندزفرى پر میکنم و یکی دیگه رو با دستام میگیرم. شاید به نظر مسخره بیاد ولی واقعیه!

این نقاشی رو حقیقتا من خییلیی وقت پیش کشیدم. این و میشه از اینکه امضای جدیدم پاش نیست و اینقدر داغون کشیده شده فهمید.
یادم نمیاد کی بود ولی حالم خیلی بد بود. اینبار روحی نه، جسمی!
با الناز (دیگه باید بگم دوست صمیمی سابقم^^ خنده داره!) رفته بودیم استخر ولی خب به خاطر اینکه کارت هامون قدیمی شده بود و 
باید یه فرمی میوردیم راهمون ندادن. یادمه چقدر به زنی که مسئول کارت ها بود
 فوش دادم و دعا میکردم دماغ عملیش از ته بشکنه، چون بیشتریا رو با پارتی بازی راه داده بود تو 
ولی ما چون پارتی نداشتیم و به سوراخ چپ دماغشم حساب نکرد.
خلاصه اونجا نمیتونستیم به کسی زنگ بزنیم و تاکسی ای هم اون نزدیکا نبود. دیگه مجبور شدیم یه راه طووولانی رو پیاده برگردیم خونه...
یادمه وقتی رسیدم خونه شبیه کتلت له شده ته مایتابه بودم که شکست عشقی خورده-______-
بدن درد شدید و حالت تهوع! لامصب خیلی بد بود. واسه ی همین تبلتم و گرفتم دستم و شروع کردم نقاشی کشیدن، تا یکمی دردام یادم بره...

این یکی نقاشی هم یه راز مگو داره که هر چقدر سعی کنم زبونم واسه ی گفتنش توی دهنم نمیچرخه. فقط بدونید که پشت این نقاشی یه آه بزرگ مخفی شده...
"فکر میکردم زندگی کرده ام؛ اما نه، من فقط زنده بودم."

این نقاشی مثل نقاشی های بالا داستان خاصی نداره،
اینو جلوی خانوادم کشیدم تا به همه ثابت کنم نقاشی گرافیکی
 به اندازه نقاشی با مداد و کاغذ خیلی سخته، و خب، "تقریبا" موفق شدم.


اینم از این...
فقط خدا میدونه چه زجری واسه پست کردن این کوفتی کشیدم/:
فکر کنم باید کم کم تا چند روز دیگه از اینجا رخت مهاجرت ببندمT______T