مشکل از مانیست . مشکل از افسانه هاییست که از کودکی برایمان تعریف می کردند . از همان موقع هم درگوشمان می خواندند : یکی بود . یکی نبود .

انگار می خواستند از همان کودکی بفهمیم معنی بودن ها و نبودن ها ... آن که بود خدا را داشت و آن که بند وخدا پشت و پناهش. و طفلک کلاغ بیچاره ای که تا آخر پای قصه می ماند و باز هم به خانه ی اخری نمی رسید .

می بینی!   افسانه ها از همان ابتدا نامرد بودند، پس چرا ما دنبال ساختن افسانه ها بودیم؟!

مشکل از ما نیست وگرنه من از هفت خوان رستم هم گذشتم . بی هوا به دل آتش زدم . به امید مثل های قدیم که می گفتند : آخر شاهنامه خوش است .

آن روزها انگار ضرب المثل ها هم دروغ می گفتند . ما که به این بودن ها و نبودن ها عادت کردیم . آن زیرگنبدی که ابتدای داستان می دانستیم کبود است.



تاریخ : پنجشنبه 20 تیر 1392 | 09:50 ب.ظ | نویسنده : zahra | نظرات
.: Weblog Themes By VatanSkin :.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات