مشکل از مانیست . مشکل از افسانه هاییست که از کودکی برایمان تعریف می کردند . از همان موقع هم درگوشمان می خواندند : یکی بود . یکی نبود .
انگار می خواستند از همان کودکی بفهمیم معنی بودن ها و نبودن ها ... آن که بود خدا را داشت و آن که بند وخدا پشت و پناهش. و طفلک کلاغ بیچاره ای که تا آخر پای قصه می ماند و باز هم به خانه ی اخری نمی رسید .
می بینی! افسانه ها از همان ابتدا نامرد بودند، پس چرا ما دنبال ساختن افسانه ها بودیم؟!
مشکل از ما نیست وگرنه من از هفت خوان رستم هم گذشتم . بی هوا به دل آتش زدم . به امید مثل های قدیم که می گفتند : آخر شاهنامه خوش است .
آن روزها انگار ضرب المثل ها هم دروغ می گفتند . ما که به این بودن ها و نبودن ها عادت کردیم . آن زیرگنبدی که ابتدای داستان می دانستیم کبود است.