می خندم...
می خندی...
من دلم می لرزد... تو را نمی دانم! از دلت خبر ندارم
راستش این روز ها از دل خودم هم بی خبرم
شاید هر دو عادت کرده ایم به خنده های بی دلیل از سر عادت
عادت یا دلبستگی؟
هزار سال هم که بگذرد، تفاوت این دو را نه تو می فهمی و نه من.
ما این روز ها شبیه صورتک هایی شده ایم که گریه و خنده مان دست خودمان نیست. خنده من در چشم های تو پنهان شده و خنده تو... تو را نمی دانم!!
عادت کرده ام که به خودم دروغ بگویم و به خنده های گاه و بی گاه تو دل ببندم. عادت کرده ام که به همین دلخوشی های کوچک عادت کنم و نگرانی های لحظه های پس از این را درک نکنم.
تو باز می خندی... این بار نمی خندم. نفس عمیق می کشم و صبر می کنم تا تو به این دلخوشی های ساده عادت کنی. این بار من لبخند می زنم. تو را نمی دانم. فقط می دانم هیچ وقت از دلت خبر نخواهم داشت...