آب و آتش



معرفت

دیروز بود.آره دیروز.دکتر جوابم کرد که باید از تهران بری.پدرم کیش رو پسندید.دوست نداشتم برم.بهش گفتم سه ماهه میرمو بر میگردم.ولی تو گوشش نرفت.گفت دوستم نداری.بهم گفت بی معرفتتا حالا نگفته بود. تو خیابون بودم.چشام پر اشک شد.اون روز خیلی دوسش داشتم.میمیرم واسش.تصمیم گرفتم که نرمو واسه همیشه تو تهران بمونم و این درد صورت رو تحمل کنم.واسه اون من دزدم- نا مردم - لاشیمو بی معرفت ولی خیلی دوسش دارم.

یکشنبه 10 مرداد 1389 | نظرات ()





قصه های زندگی
حرفهای دلم
روزانه

افرا
دریا

شهریور 1389
مرداد 1389

درک نمکنی چرا؟؟؟؟؟
دلمو شکستی
عشق
به خدا کم آوردم...
ماه رمضان ماه دلها
سردر گمی
دروغ
مجازات کدامین گناه؟؟؟؟؟
جفا نکردم
معرفت
مالکیت انسان ها
خیلی دلم گرفته...
اینقدر نپیچون!!!
جلسه اینترنتی
اولین حرف

هر چی میخوای بخر
عاشق تنها
دلنوشته سعید
عاشق پیشه
دلتنگی
بوی عشق
دورنگی

بیشتر از کدام مرورگر استفاده می کنید؟





بازدیدهای امروز : نفر
بازدیدهای دیروز : نفر
كل بازدیدها : نفر
كل مطالب : عدد

RSS 2.0