Banooyeshomali درباره وبلاگ مطالب اخیر آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه نویسندگان آمار وبلاگ
یکشنبه 30 شهریور 1399 :: نویسنده : ماتیسا
جرعه آخر چای داخل استکان رو سر میکشم و تکیه میدم به دیوار پاهامو دراز میکنم ک از شدت خستگی نا ندارن .خیره میشم به صفحه ی تلویزیون .یه فیلم خارجی داره پخش میکنه نمیدونم از کدوم یکی از شبکه های صدا و سیما گرمم شده و فضای اتاق حالت خفقان گرفته به خودش .نگاهم رو میدوزم سمت پنحره ک پرده ی مخمل شیری رنگش کشیدست و تازه یادم میافته ک نیم ساعت پیش پنجره رو بستم بخاطر سوز سرمایی ک یه هو پیچیده بود توی وجودم باد پاییزی با همه ی آرامشی ک به همرا داره وقتی بخواد زهر سوز سرماش رو بباره روی سرت فلجت میکنه. پا شدم پنجره رو باز کردم و چند ثانیه دم پنجره مکث کردم .باد سرد پاییزی رو با تمام وجود احساس کردم آخ پاااااییییییزززز حس عجیبیه......قرعه ی پاییز رو زدن به نام عشاق عاشقانی ک بر خلاف رنگ خزان پاییز عشقشون با قدم زدنها توی برگریزان وخش خش برگای زرد و نارنجی و طلایی پررنگ تر میشه و عاشقانه هاشون پایدار تر من اما عاشق نشدم ، با پاییز متحول شدم پاییز همون فصلیه ک با آغازش پایان دادم به شخصیت زنی ک بیتحرک و دلمرده کاسه ی چه کنم چه کنم دستش بگیره و منتظر قضا و قدر بمونه زنی ک منتظر نباشه دستی از غیب بیاد و در این وانفسای دنیای هزار رنگ از گردابه ی زندگی نجات بده غریق را پاییز فصل دل کندنم بود دل کندن از دیار و تمام دلبستگیهاش و پا گذاشتن به دنیای جدید .....دل کندن از سادگی دختر روستایی ک دلمشغولیهاش عطر بهار و بوی شالیزار و سرسبزی دشت و دمن و گشت و گذار بوده و امروز دلم بیتاب و دلتنگ قشنگیهای ساده ی زندگیست نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط :
ساده نویسی را دوست دارم ساده گویی را دوست دارم سادگی را دوست دارم سادگی قشنگترین حس من است مثل سادگی یه دختر ساده ی روستایی که از تمام لذتهای دنیا عاشق بهار و شکوفه های سپید درخت آلوچه و صورتی هلو و بوی عطر بهار نارنج و سرسبزی دشت نشا و بوی برنج قد الم کرده در شالیزار و خوشه های طلایی و پربار و زردی شالیزار و تمام زیباییهای ساده و بی غل و غش و ساده ست به راحتی میشه کتاب نوشت از دوست داشتنیهام به سادگی تمام عاشق سادگی ام. سلام دوستان به حول و قوه ی الهی برگشتم تا دوباره ساعات خوشی رو در کنارتون سپری کنم برا من هیچ کجا وبلاگ ساده و صمیمی و بی غل و غشم نمیشه با دوستانی پاک و مهربان و بامرام و عزبزان عزیزتر از جان دوستتون دارم دوستان باوفای وبلاگیم
نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : شنبه 21 دی 1398 :: نویسنده : ماتیسا
راهنمایی بودم که در انشا نوشتم "چقدر بوی پرتقال روی بخاری حال میدهد" و معلم بعد از بیان جمله "** نخور" 3مداد را لای انگشتانم خورد کرد که بفهمم "حال" کلمه خوبی نیست و هرجایی کاربرد ندارد. لااقل مناسب سن ما نیست پس "حال بی حال" حتی اگر بخاطر بوی پرتقال باشد. بعد از آن دیگر نباید حال میکردیم، نه از بوی توپ پلاستیکی مارک شقایق، نه از شوقِ زنگ ورزش و حتی نه از بوی کاغذِ دورِ ساندویچِ کالباسِ مدرسه؛ چون حال برای بزرگترهاست. حالمان را گرفت و گفت برو سر جایت بشین!
و میگفت تو هیچ وقت حال نداری، و من فکر میکردم حرف بدی میزنند. یکبار هم گفتم "مامانی، بابا بیرون حال میکنه میاد خونه حال نداره؟" و مادر سیلی زیر گوشم زد و گفت "دیگه نبینم ازین حرفا بزنیا، بابا "کار" میکنه خسته میشه حال معنی بدی میده" با گریه گفتم "پس چرا وقتی با دوستام بازی میکنیم میگن حال میده؟" و گفت "دیگه حق نداری باهاشون بازی کنی یکبار هم دوستم "اصغر" داخلِ کیفِ دختری ترقه انداخت و وقتی ترکید و دختر جیغ زد اصغر گفت "چقدر حال داد" و من دیگر با اصغر رفاقت نکردم چون فکر میکردم حال کردن یعنی کارِ بد
درست لحظه سال تحویل بود که به خدا هم مشکوک شدم. حول حالنا الی احسن الحال؟ پیش خودم در حالیکه که 4چشمی پدر را نگاه میکردم گفتم "خدایا تو هم؟" البته بعدا اصغر گفت که خدا اینجا با خودش خیلی حال کرده که موجودات باحالی مثل ما را خلق کرده! وای که چقدر این اصغر بی ادب است!
حال استمراری، حالِ اخباری، حال کامل، حال ساده، حال حال حال وای که چقدر ما در زبان فارسی حال داریم و چقدر بی ادبیم.
ج.داوری نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : یکشنبه 1 دی 1398 :: نویسنده : ماتیسا
اوایل ازدواجم چند بارى موقع غذا به همسرم مخلفات غذا را یادآورى مى كردم مثلا مى گفتم ترشیش خیلى خوشمزست همراه غذایت بخور یا ماست و خیارش خیلی پر ملات هست یادت نرود و او در پاسخ مى گفت اونقدر طعم غذا خوب هست كه حیف هست با مزه ى دیگرى خرابش كنم بعد از اون من هم دیگر خیلى مخلفات نمى چینم ولى وقتى هر از گاهى سر غذا ترشى یا ماست مى خواهد متوجه مى شوم كه حتما طعم غذا خیلى خوب نیست؛ زندگی هم گاهی مثل همین غذا بى كیفیت مى شود و نیاز به چاشنى دارد ؛ لازم هست خودمان دست به كار شویم و با دلخوشی های کوچک طعم و رنگش را عوض کنیم؛ یک چیزی که به دلمان امید بدهد ؛ برای حرکت در مسیر اهداف زندگی امان انگیزه شود ؛ هر وقت چنین احساسى داشتید طعمش را با لذت بردن از دلخوشی هاى كوچك مثل یك دورهمی دوستانه و یا خانوادگی ، تلفن یا فرستادن یك پیام آرامبخش و دلگرم كننده به عزیزانتان و یا شنیدن موزیك مورد علاقه تان ، رفتن به طبیعت یا دیدن یك فیلم و ...تغییر دهید . حواستان كه هست ما هستیم كه مسئول حفظ كیفیت زندگیمان هستیم ... دکتر_نیلوفر_اله_وردی
نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 29 آذر 1398 :: نویسنده : ماتیسا
و باز دوباره موندم پشت در محل کارم سوز سرما پیچیده توی جانم خودمو یه کوچولو مچاله کردم و با بازی دادن کف پاهام روی زمین سرد دارم سعی میکنم که کمتر حس کنم سرمای آخرین ماه پاییز رو شایدم سرماش اونقدرا هم زیاد نیست و این سرمای یخ زده ی قلبمه که لرز انداخته تو وجودم هیییی روزگار از اولین روزی که موندم پشت در همین شیشه سکوریت چند ماهی میگذره. نشستم کنار همین گل خوشگلی که در نگاه اول به چشمت نمیاد و وقتی از سر اجبار مجبور میشی لحظاتی کنارش بشینی تازه پی به حظور چنین گل زیبایی میبری از بوش مست میشی و جان میگیری اما امروز حتی این گل زیبا و خوشبو هم نمیتونه گرم کنه سرمایی که افتاده توی بند بند وجودم را . یادمه چند ماه پیش پر بودم از شوق ورود به پشت اون در شیشه سکوریت به چشمم اونور شیشه میتونست دنیام رو تغییر بده خب البته تغییر داده اما به دلخواه خودش قدم گذاشتن به اون طرف شیشه از من زنی ساخته که از دنیای شاد کودک درونش پرت شده به دنیای غریبی که هر لحظه و هر ثانیه ش براش غریبه ست و تمام اتفاقاتش براش عجیب به نظر میاد اینجا آدم خودش رو هم گم میکنه چه برسه به دنیای صاف و ساده ی کودک درونش را نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : یکشنبه 17 آذر 1398 :: نویسنده : ماتیسا
امروز یکشنبه سوم آذر ۹۸ ساعت ۱۲/۷ از اون روزهای سرد پاییز که سوز سرماش تا مغز استخوانت نفوذ میکنه هوای امروز خفقان و دلگیر و کلافه ست عین حال و هوای دل خودم دلگیر و کلافه ۱۱ آذر که بیاد دقیقا دو ماه از حضورم در آشپزخونه ی ........ میگذره یاد سختی و گیجی و سردرگمی روزهای اول کارم افتادم که با چه مشقت و صدالبته شور و شوقی تلاش میکردم یاد بگیرم وظایفی که به من محول میشده شور و شوقی که تحمل سختی و خستگی کار رو برام آسون تر میکرده بزرگترامون عقیده داشتن که دشواری زندگی مهم نیست مهم اینه که هر کجایی و مشغول به هر کاری دلت بایست خوش باشه الان دقیقا منم ایمان آوردم به این حرفشون این روزا دچار حس و حالیم که شدم مصداق اون جمله که دل خوش سیری چند نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : یکشنبه 17 آذر 1398 :: نویسنده : ماتیسا
سلام دوستان جان دلم هواتون رو کرده بد جوووووور شرمنده که سرشلوغی و گیر و گرفتاری فرصت نمیده در خدمتتون باشم اما همیشه به یادتون هستم و دوستتو دارم نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : دوشنبه 14 مرداد 1398 :: نویسنده : ماتیسا
ارزشش را ندارد زمانت را روی کارهای بی نتیجه بگذاری .... ارزشش را ندارد آدم ها را قانع کنی که دوستت داشته باشند .... که مجابشان کنی حواسشان به تو باشد .... ارزشِ تو و احساسِ تو ؛ بیشتر از این حرف هاست .... و ارزشِ تک تک ثانیه های تو .... پس رها کن کسانی را که سهمِ تو نیستند .... و فرصت بده ؛ به آن ها که تو را دوست دارند و انتظارِ توجه و لبخندِ تو را می کشند .... بگذار عطر آرامش و عشق ، در دالانِ زندگی ات بپیچد .... در همین ثانیه هایی که هست ، در همین ثانیه هایی که رو به پایان است .... زمان را هدر نده ! تو آنقدرها فرصت نداری که منتظر بمانی آدم هایی که دوستشان داری ، تو را دوست بدارند .... پس دوست بدار آن ها را که دوستت دارند و قدردانِ آنها باش که قدرِ تو را می دانند زندگی همینقدر ساده است ! کافیست قواعد را بپذیری ، بیخیال باشی و لذتش را ببری .... نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : شنبه 29 تیر 1398 :: نویسنده : ماتیسا
از بین آدمای زندگیتون، دلنازکا رو بیشتر دوسشون داشته باشید. بیشتر هوای اونایی که دلشون قد گنجیشکه رو داشته باشید. همونا که زود میرنجن و به روت میارن ازت رنجیدن. ولی زودم میبخشنت و یادشون میره چی شده. همونا که زود عصبانی میشن و از کوره درمیرن و زودم آروم میشن و باز بهت لبخند میزنن. دلنازکا هیچوقت آدمای ترسناکی نیستن! هیچوقت ناامنت نمیکنن! چون دلِ اینکه کینه ازت بگیرن و بشینن نقشه برات بکشن ندارن! دل نازکا هیچوقت زمین نمیزننت! قدرِ اونا که دلشون زلالِ آبه و چشاشون آینه بدونید. فرشتههای پاک و مهربون زندگیان کسایی که با چند دهه سن و سر و شکل آدم بزرگا، هنوز قلبِ یه بچه دوساله تو سینهشون میتپه! مانگ میرزایی نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : گاهی " دستبوس ِ خودمون " باشیم ! دستهایم را دوست دارم .خیلی مهربان است برایم چای میریزد .اجازه میدهد چانه ام را رویش بگذارم و کنار پنجره به بارش باران نگاه کنم . اشک هایم را نرم از صورتم پاک میکند .فنجان چای را برایم نگه میدارد تا جرعه جرعه آن را بنوشم فکرهای آزار دهنده ام را برایم در دفترم مینویسد تا ذهنم سبک شود .انگشتهای پاهایم را وقتی از دویدنهای بسیار زوق زوق میکند برایم میمالد .کمی که خسته میشود روی پایم آرام چون گربه ی ملوسی استراحت میکند .میدانم مرا دوست دارد . وقتی سردم میشود پتو را آرام رویم میکشد .بالش را زیر سرم مرتب میکند تا راحت تر بخوابم .کتابی را که میخوانم برایم آرام ورق میزند. .خاک گلدانهایم را عوض میکند .اتاقم را مرتب میکند با مهارت لباسهایم را تا میکند ودر کشوها میگذارد. برایم غذا میپزد وظرفها را میشوید. شبها کنار صورتم روی بالش دراز میکشد تا احساس تنهایی نکنم. صبحها زنگ ساعت را خاموش میکند .بدون اینکه از چشمهایم کمک بگیرد تا کمی بیشتر بخوابم وقتی بیدار میشوم پرده را کنار میزند تا نور خورشید را حس کنم .خوشحالم که دستهایم را دارم نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : دوشنبه 13 خرداد 1398 :: نویسنده : ماتیسا
در روزهایِ طوفانی بیشتر به آشوبِ دلم نگاه کن .. گاهی دلگیر که می شوم ، گمان میکنم ؛ تو مدام دست رویِ دست میگذاری و من صبر رویِ صبر .. گمان میکنم از قَلَمَت افتاده ام و بی هدف در کوچه های زندگی پرسه میزنم .. اما وقتی در پایانِ یک روزِ طوفانی ، داوطلبانه قدری از صبرِ بی پایانت را به من میبخشی ، این گمانِ اشتباه را از حوالیِ ذهنم دور میکنم .. این تویی که صبر رویِ صبر میگذاری ، فکر رویِ فکر ، تقدیر رویِ تقدیر ، عشق رویِ عشق .. هر چه هست چون منشاءش تدبیرِ توست پس نیک است و عاقبتش خیر .. لطفاً قدری آرامشِ شیرین رویِ این تقدیر بگذار .. این روزها تنها دلیلِ آرامشم همین لحظه هایِ طلاییست که میهمان سفره ی توام .. چقدر ارحم الراحمینی تو ، که در هر حالتی بهانه ای برای آرامشِ پس از طوفانِ این دلِ حیران ، در آستین داری .. آستانه ی امنِ تو تنها مکانِ رسیدن به آرامش است .. یا رفیقَ من لا رفیقَ له .... . نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : سه شنبه 31 اردیبهشت 1398 :: نویسنده : ماتیسا
بیاید روزه ی پرهیز بگیریم .. ﮐﺎﺵ ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍﯾمان ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺮﺍﻧﺪﻥ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﺭﻭﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﺎﻃﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪﻥ ﮔﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﻭ ﻟﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﯾﯿﺪﻩ ﻻﯼ ﻋﻠﻒ ﻫﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﭼﯿﺪﻥ ﯾﮏ ﯾﺎﺱ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ ﻭ ﻧﺎاﻣﯿﺪ کردن ﺳﮕﯽ ... ... ﮐﺎﺵ ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍﯾمان ﺍﺯ ﻣﺒﻄﻼﺕ ﺭﻭﺯﻩ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﺳﺎﻧﺪﻥ ﻏﺒﺎﺭ ﻏﻢ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﺸﺎﻧﺪﻥ ﺷﻮﺭﯼ ﺍﺷﮏ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻗﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻭ ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩﻥ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺗﻦ ﭘﺮﻭﺭ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﻭ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﯾﺖ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﯽ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﺗﺎ ﺍﺫﺍﻥ ﺻﺒﺢ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﺎ ﺗﯿﺮ ﯾﺎ ﺟﻮﻻﯼ ... ﻫﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺍﺷﮑﯽ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﯼ ، ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ... .... ﺭﻭﺯﻩ ﯼ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ! ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ، ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ، ﺍﺯ ﺭﯾﺎ ، ﺍﺯ ﺗﻬﻤﺖ ،ﺩﻭﺭﻭﯾﯽ ، ﺍﺯ ﻧﯿﺮﻧﮓ .... ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺗﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺭﻭﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ…… . نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 :: نویسنده : ماتیسا
قهرمان زندگی من کسی ست ... که لابلای شلوغی های روزمره ذهنش، گمم نمی کند ... و به بهانه ترافیک پر ازدحام زندگی، ... مرا انتهای کوچه بن بست جا نمی گذارد... قهرمان زندگی من ... جسارت راستگو بودن به چشمانم را بلد ست ... و برای فرار از ندیدن دروغ هایش... به سایه ها پناه نمی برد.... قهرمان زندگی من ... در پی احتمال داشتن فرصت های بهتر،... مرا میان بود و نبودش محک نمی زند. او کاشف منست ... نه بر هم زننده ام ... و من تاکنون کسی را نیافته ام ... که توانا به کشف ... و نواختن قطعه وجودم و شنیدنش باشد... از این رو قهرمان زندگیم ... "خودم" بوده ام و هستم... #لیلا_هژیر نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : شعر زیبای و بدون نقطه دلا کم رو سوی کاری که هردم درد سر دارد که هر کس در هوس گردد مراد دل هدر دارد درا در کوی دلداری که گردی محرم دلها دلی کو گرد او گردد همه در و گهر دارد اگر درد دلی داری مگو در مسمع هر کس ره او رو سوی او رو که در هر کو دری دارد هوای وصل او داری اگر در سر، سحرگه رو که هر کس وصل او را در دعاهای سحر دارد. نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : شنبه 7 اردیبهشت 1398 :: نویسنده : ماتیسا
نامهی عاشقانهی بسیار خواندنی از زن جوانی که حدود صد سال پیش شوهرش جهت تحصیل به خارج رفته است. بسم المعطّرٌ الحبیب تصدقت گردم، دردت به جانم، من که مُردم و زنده شدم تا کاغذتان برسد، این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده، زن جماعت را کارِ خانه و طبخ و رُفت و روب و وردار و بگذار نکُشد، همین بیهمدمی و فراق میکُشد. مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودید، در دلمان انار پاره شد. پریدُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیهچیها بوده و او بیخبر، در اتاق شانهٔ نقره به زلف میکشیده! حیّ لایموت به سر شاهد است که حال و احوال دل ما هم کم از غرفهٔ حبس شما نبوده است. اوضاع مملکت خوب نیست؛ کوچه به کوچه مشروطهچی چنان نارنجهایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزانند و جواب آزادیخواهی، داغ و درفش است و تبعید و چوب و فلک! دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشتهاید و شب به شب بر گیس میمالیم! سَیّدمحمودجان، مادیان یاغی و طغیانگری شدهام که نه شلاق و توپ و تشر آقاجانمان راممان میکند و نه قند و نوازش بیگمباجی. عرق همه را درآوردهام و رکاب نمیدهم، بماند که عرق خودم هم درآمده. میدانید سَیّدجان، زن جماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک جا قُرص باشد، صاحب داشته باشد. دلِ بیصاحاب، زود نخکش میشود، چروک میشود، بوی نا میگیرد، بید میزند. دلْ ابریشم است. نه دست و دلم به دارچیننویسی روی حلوا و شُلهزرد میرود، نه شوق وَسمه و سرخاب و سفیدآب داریم. دیروزِ روز بیگمباجی، ابروهایمان را گفت پاچهٔ بُز. حق هم دارد، وقتی آن که باید باشد و نیست، چه فرق دارد، پاچهٔ بُز بالای چشممان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر. به قول آقاجانمان، دیده را فایده آن است که دلبر بیند. شما که نیستید و خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در زیرزمین مطبخ و زهرماری نشود کار خداست. چلّهها بر او گذشته، بر دل ما نیز. عمرم روی عمرتان آقا سَیّد، به جدّتان که قصد جسارت و غُر زدن ندارم، ولی به واللّه بس است، به گمانم آنقدری در فالکوتهٔ طب پاریس طبابت آموختهاید که به علاج بیماری فراق حاذق شده باشید، بس کنید. به یزد مراجعت فرمایید و به داد دل ما برسید، تیمارش کنید و بعد دوباره برگردید. دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدّتی تأخیر افتاد و شیشهٔ عطری که رو به اتمام است. زن را که میگویند ناقصالعقل است، درست هم هست؛ عقل داشتیم که پیرهنتان را روی بالش نمیکشیدیم و گره از زلف واکنیم و بر آن بخُسبیم. شما که مَردید، شما که عقلتان اَتّم و اَکمل است، شما که فرنگدیدهاید و درس طبابت خواندهاید، مرسوله مرقوم دارید و بفرمایید این ضعیفهٔ ناقصالعقل چه کند؟ تصدّقت پریدُخت بوسه به پیوست است. حامد عسکری پریدخت ؛مراسلات پاریس_طهران نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : |
||