ای ساربان آهسته ران آرام جان گم کرده ام
آخر شده ماه حسین من میزبان گم کرده ام
در میکده بودم ولی بیرون شدم چون غافلین
ای وای ازین بی حاصلی عمر جوان گم کرده ام
پایان رسد شام سیه آید حبیب من ز ره
اما خدا حالم ببین من مهربان گم کرده ام
ای وای ازین غوغای دل از دلبرم هستم خجل
وقت سفر ماندم به گل من کاروان گم کرده ام
نعمت فراوان دادی ام منت به سر بنهادی ام
اما ببین نامردی ام صاحب زمان گم کرده ام
من عبد کوی عشقم و من شاه را گم کرده ام
آقا تو را گم کرده ام مولا تو را گم کرده ام
بنوشتم این نامه چنین با خون دل ای مه جبین
اما ببین بخت مرا نامه رسان گم کرده ام
دلم بد جوری گرفته بود و بغض توی گلوم داشت خفه ام میکرد........
خواب تو رو دیدم....جایی می بردی منو...... نمی دونم کجا بود ....... دستم توی دست مهربونت بود.....
اما وسط یه جاده تنها موندم....... خودمو تنها و در به در دیدم که دارم دنبال تو می گردم ..... صدات کردم جوابمو ندادی.......
کلافه و خسته یه گوشه نشستم....... احساس می کردم باهام هستی همون اطراف ولی خودت رو پنهان ....
می کردی تا من نبینمت!.......برا یه لحظه به عقب برگشتم....... دیدمت که با یه لبخند محزون داری نگام می کنی......
یه لباس مشکی تنت بود داشتی واسم دست تکون می دادی و ازم دور میشدی........
از خواب پریدم ..... صورتم خیس خیس بود....... تا یه مدت نگران بودم نکنه ازم دور بشی !.....
اما حالا تعبیرش رو فهمیدم!........
کاش میشد همه خوابهامون تعبیر نشه!..... اگه هم میشه یه جوری بشه که خاطرمون آزرده نشه!.......
می خواستم بار دلتنگیهام رو از دوش مترسک بردارم و از این جا برم .....آخه قلب مترسک دیگه جایی واسه ..
دلتنگیهام نداره!......
نوشتن انگیزه می خواد نه تکرار!.......
اما یه حس مرموز منو وادار به نوشتن و موندن میکنه ....... تا بنویسم وبگم هنوز هستم!.... زنده ام.... نفسی هست ......
لا اقل اینجوری میتونم دلتنگیهام رونگهش دارم واسه اون روزی که شاید لبخندی بزنم و یادم رفته باشه دلم تنگه!........
اعتراف میکنم دلم واست تنگ شده ...... واسه صدای گرم و مهربونت....... واسه خنده های قشنگت که هنوزم
توی گوشم یادگاری مونده!.......
دفتر خاطراتم رو که ورق میزنم رده پاهای زیادی میبینم که همه خاطره شدن و تو ..... تو شدی ......
رویایی ترین خاطره زندگیم......... رویای یک حقیقت....... حقیقتی که سالها دنبالش بودم و باور کردم فقط یه رویاست......
این که میگن دل به دل راه داره رو باور می کنی یا نه؟....... ولی من که خیلی بهش معتقدم........
وقتی صدات میکنم میشنوی مگه نه!؟....... اینو دلم میگه جوابتو می شنوم باور کن!.........
دلم می خواست همه چیزو بهت میگفتم و بعد می رفتم واسه همیشه...... ولی آخه چیزی نداشتم که قابل قبول باشه .......
همین ته ذره غرور هم می رفت و دیگه پیدا نمیشد....... نه اینکه از تنفر تو یا بر چسب دیگران می ترسیدم...
نه ..... ولی نمی خواستم با حرفام خودمو توجیه کنم یا گول بزنم........ نمی خواستم بیشتر از این تحقیر بشم..
نمی خواستم تو هم منو یه دیوونه ببینی ...... نمی خواستم به این باور برسی که فریبت دادم..... نمی خواستم ...
باور کن هیچی نمی خواستم...... به جز این که بدون هیچ قصد و نیازی دوست داشته باشم!
هیشکی نمیتونه به جای دیگری درد و رنج بکشه....... شایدم احساس من دیوانه بود که تا این حد پیش رفت!...
از عشق می ترسم....... زخم خوردم........ از عاشق شدن می گریزم ...... رنج دیدم...... تنهایی رو می فهمم ...
سالها هم خانه ام بود....... غم رو می شناسم........ همزادم بود!
نوازش جبر را احساس می کنم........ با آن زندگی کردم!
دوستی را می پرستم ....... تا تو را همیشه دوست بدارم........
ولی حیف..... حیف که چیز دیگه ای به جز این ندارم......
می دونی این تنها چیزی هست که حق خودم می دونمش و به هر کسی هم دلم خواست می بخشمش!
پس باور کن........
دوستت دارم واسه همیشه.........
تو هم ای خوب من این نکته به تکرار بگو!.......
این دلا ویز ترین شعر جهان را همه وقت.....
نه به یک بار و به صد بار بگو!......
دوستم داری؟! را از من بسیار بپرس!.......
دوستت دارم را با من بسیار بگو!......
دوستت دارم