درباره وبلاگ



مدیر وبلاگ : بهناز
نویسندگان
جستجو

آمار وبلاگ
  • کل بازدید :
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • بازدید این ماه :
  • بازدید ماه قبل :
  • تعداد نویسندگان :
  • تعداد کل پست ها :
  • آخرین بازدید :
  • آخرین بروز رسانی :
Glassy Heart
قلب شیشه ای






توی زندگی آدم یه لحظه هایی هست که به یاد موندنی ترن.
بین همه کتابایی که میخونیم بین همه دست نوشته ها یه جملاتی هست که تاثیر گذار ترن .
بین خاطراتمون یه خاطره ها و تصاویری هست که انگار پر رنگ ترن.
بین همه کار های روزانه ، یه سری کار ها هست که دوست داشتنی ترن.
بین تمام احساساتی که در طی یه دوره زمانی که ممکنه توش پر از سختی یا پالا و پایین وجود داشته باشه یه سری حس هاقشنگ ترن
بین همه قول و قرار هایی که با خودمون میزاریم ، بعضی هاشون محکم ترن .

یه سری مسائل هست که تا  آدم خودش دنبالش رو نگیره هرگز به طور واقعی و همیشگی به سمتشون کشیده نمیشه و ممکنه  که هی افراط و تفریط به خرج بده.
مهم اینه که وقتی توی یک نقطه ای قرار میگیری که خودتی و خودت وباید تنهایی از پس مشکلات پیش روت بر بیای
 وقتی دنبال یه راه چاره برای مشکلت میگردی
 وقتی دنبال یه کتاب راهنما هستی که بهت نشون بده توی این شرایط چیکار باید کرد 
اون هایلایت های توی ذهنت به دادت برسن .
من امروز بعد از پشت سر گذاشتن  چند تا سربالایی و سرپایینی وحشتناک در چند هفته گذشته ، میتونم بگم که از یه امتحان بزرگ به طرز شگفت انگیزی زنده و سالم بیرون اومدم . بیشترش به لطف تصمیم های از پیش گرفته شده بود بخاطر استفاده از تجربه خیلی ها و حتی درخواست کمک ، بخاطر پیش بینی هایی که انجام داده بودم و نتایج یک سری فعالیت ها مثبت در گذشته که در اون لحظات به دردم میخورد .بخاطر اعتبارم بخاطر خیلی چیزا.
امروز از خودم ممنونم بابت کسی که هستم بابت  کسی که از خودم ساختم . 
تموم شدن همه اون اتفاقات (هرچند هرگز به طور صددرصد تمومی ندارن و تاثیراتشون باقی میمونه) باعث شد تا دریچه دیگه از ذهنم باز بشه ، یه بخش مهمتری از وجودم فعال بشه ، بخشی که جون تازه ای گرفته برای مبارزه ای که هنوز شروع نشده !
برای هر چالشی که توی آینده هست ، هر جور اتفاقی که نمیدونم چیه و هر پستی و بلندی دیگه ای .
بخشی که میخواد هایلایت کنه میخواد غیر از این که یاد میگیره از چیزایی که یاد گرفته استفاده کنه . 
میخواد هر چی میدونه رو عملی کنه ، از همه راه ها بره تا به خواسته هاش برسه .




نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


جمعه 25 بهمن 1392 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()
از همه  مشکلات و مسائل این روزام میگذرم. از هرچیزی که در جریانه  ، از هر جور کمبود تا اضافه بودی توی زندگی.
دو ما هو نیمی میگذره از رفتن سر کلاس زبان و تدریس ، اولین ترمشون یک هفته پیش تموم شد.
خلاصش این که امروز حقوق این دوماه ونیم رفت وآمد رو بهم دادن اما خوشحال نیستم ، نه به این خاطر که بخوام بگم پول کمی بهم دادن ،دلیلش اینه که من احساس میکنم دارم خیانت میکنم ،به جامعه ی خودم ، به کسی که ممکنه واقعا نیازمند این پول باشه . به کسی که دانشش این علم هست و من با این بیگاری کشیدن از خودم و بااین حقوق پایین ، ارزش واقعی کارش رو میارم پایین.
واسه یه لحظه خودم رو گذاشتم جای کسی که واقعا توی رشته زبان حرفی برای گفتن داره اما جاش توسط یکی مثل من پر شده احساس میکنم من حقشو ازش گرفتم .اما من واقعا تنها کسی هستم که این کارو میکنه؟
حرف های قشنگ زدن و رویا پردازی خیلی خوبه اما خدا نیاره روزی که پا تو از در خونت بزاری بیرون و حقیقت محکم بخوره تو صورتت . درست مثل این که بفهمی جات اینجا نیست. گذشته از همه این حرفا که من از کاری که میکنم راضی هستم، از حترامی که بهم گذاشته میشه تاتدریس وهمه چیزای دیگه اما مسئله اینه که من با انجام این کار های کوچیک ،خودم رو بزرگ میکنم یا کوچیک؟ من واقعا به این پول ناچیز اونم بعد از گذشت دوماه و نیم نیاز دارم؟این پول چرخ زندگی من رو میچرخونه؟ من میخوام در آینده وقتی برای خودم مدرک دانشگاهی دست و پا کردم باز هم با همین گردن کج دنبال شغل بگردم؟یا جای من اونجاست که شغل دنبال من بیاد؟ 
من خیلی وقته که به نیروی جاذبه ایمان آوردم ، یادمه  وقتی بچه بودم شغل معلمی رو دوست داشتم ...همون موقع که ازمون میپرسیدن دوست داری چیکاره بشی؟اما رویای من همیشه یه چیز  دیگه بوده ،هرچیکه بزرگتر شدم رویاهام بزرگ تر شدن اما تو قدم اول همین معلم شدن رو بهش رسیدم!خیلی اتفاقی !خیلی تصادفی !خیلی ناگهانی ! انگار جفت پا خودش پرید وسط زندگیم .اما واقعا این اون جایگاهی  نیست که من دنبالش میگشتم. نمیخوام عمرم رو هدر بدم با دنبال این کار های کوچیک رفتن . الان دارم به این فکر میکنم که این کار قراره به رسیدن من به اهدافم توی زندگی کمک کنه یا خودش قراره یک سد باشه برای رسیدن به هدفم؟
 آدمای موفق دیدین تو زندگیتون؟ یه نفر که با خودتون بگین وای ! من دوست دارم یه همچین اعتباری داشته باشم ، یه همچین جایگاهی ، من این مقام رو میخوام .... من آدمای موفق حد اقل توی زمینه شغلی دور و برم زیاده ، آدمایی که مثل خودم جوون هستن و وقتی به گذشتشون نگاه میکنم با خودم میگم اینا قدم های آخر رو به سمت پیروزی بر میدارن ! بارها شده آدم های بزرگ تر از خودم رو دیدم و با خودم گفتم وقتی من هم سن اینا شدم میخوام از جایگاهی که این ها توی این سن دارن بالا تر باشم .
از طرفی این کار باعث میشه حس کنم ول معطل نیستم! ولی از طرفی میدونم که اگر آدم واقعا هدفش در آوردن این مقدار پول باشه خیلی کار های دیگه هم میشه کرد تا باهاش این پول رو جور کرد ،خیلی کار های پست و پیش پا افتاده .
اما بلاخره همه این مسائل باعث میشن فکر کنم حسابداری رشته منه؟ واقعا قراره من از این طریق به یه جایی برسم؟ یا نه ، من باید برم و یه فکر دیگه ای به حال آیندم بکنم . برم و هر چی تا الان ساختم و بکوبم و از نو برم دنبال آرزو هام؟ یعنی مسئله ی به این سادگی باید باعث بشه تا من حس کنم ممکنه تمام این سال ها راه رو اشتباه اومدم؟ این همه  پشت سر گذاشتن دوران دبیرستان و دانشگه قبول شدن همش بیخودی بوده؟
مگه ممکنه ؟
یه جای کار میلنگه .این نمیتونه حقیقت داشته باشه 




نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


چهارشنبه 2 بهمن 1392 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()


 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات