درباره وبلاگ



مدیر وبلاگ : بهناز
نویسندگان
جستجو

آمار وبلاگ
  • کل بازدید :
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • بازدید این ماه :
  • بازدید ماه قبل :
  • تعداد نویسندگان :
  • تعداد کل پست ها :
  • آخرین بازدید :
  • آخرین بروز رسانی :
Glassy Heart
قلب شیشه ای





لذت دیگه ای داره خونده شدن چشم ها
خیلی وقتا کسی میتونه بخونتت که با چشماش میشنوه
خیلی حرفارو به زبون نمیاریم و این حرفا از درون آدم مثل یه آینه انعکاس پیدا میکنه.
اما هر کسی نیمتونه بشنوتشون ، خیلیا بی تفاوت رد میشن ، خیلی ها یه چهره غمگین میبینن و میزارن به پای خواب کم یا بی حوصلگی ، اما یه عده هستن که اصلا لازم نیست کلمه ای به زبون بیاری تا بفهمن مشکل کجاست. میتونن بخوننت ، بشنونت  و این لذت دیگه ای داره ، لذتش از همه حرفا و گفتنی ها بیشتره .
به صبر  کردنش می ارزه ، به این که اینقدر صبر کنی، اینقدر وقت روی شناختن طرف مقابلت بزاری که به همچین نقطه ای برسی. اون وقت دیگه لازم نیست خیلی چیزا رو به زبون بیاری.





نوع مطلب : دست نوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


سه شنبه 13 اسفند 1392 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()
مامان بزرگ
وقتی رفتی من خیلی کوچیک بودم یادمه کنار سجادت میشستم و به من میگفتی دل تو پاک تو برای عمه و عمو هات فاتحه بخون ، تو همه ی این به یاد موندن ها رو تو وجود من کاشتی ، وقتی رفتی تا مدت ها از دستت عصبانی بودم ،بخاطر این که تنهام گذشاته بودی چه شبایی که این قدر توی سکوت از دل تنگیت اشک ریختم تا خوابم برد ، چقدر وقتی تنها شدم صدات زدم و هق هق گریه کردم ، فکر میکردم شاید بدونی چقدر به وجودت نیاز دارم ولی بعدها فهمیدم اون غم ها و اشکام رو نمیدیدی آخه خدا اجازه نمیده کسایی که رفتن پیشش، غم و غصه و اشک عزیزاشون رو ببینن تا دلتنگ نشن ،تا غصه نخورن.
با خودم عهد کرده بودم هر شب قبل از خواب برات فاتحه بخونم خیلی شبا من و بابام دست همدیگه رو میگرفتیم و دوتایی با هم این کارو میکردیم اون موقع تنها چیزی که میتونستم از طرف خودم برات بفرستم همینا بود.
اما امروز..
بار ها و بار ها و بارها شده که من لحظه رو حس کردم ، من معنی سرنوشت رو فهمیدم ، معنی وسیله ی خدا بودن رو ، این معنی که چرا توی یه لحظه خاص باید توی یک مکان خاص باشم. چه دلیلی داشت من امروز صبح کلاسم تشکیل نشه چه دلیلی داشت استادم مکه باشه و حتی مسئولین دانشگاهم خبردار نباشن ، چه دلیلی داشت من سوار اولین و دومین اتوبوس نشم و سوار سومی بشم و موقع تعویض خط از اولین اتوبوس جا بمونم ؟ چرا من باید روی صندلی اول میشستم؟
چرا باید خانومی که توی ردیف کناری نشسته بود جاشو به یه پیر زن میداد؟ چرا اون پیرزن باید درست کنار من توی ردیف کناری مینشست؟
پیرزنی که از لحظه ورودش به اتوبوس توجه من رو به خاطر بانداژ روی چشم چپش به  خودش جلب کرده بود .
هندزفری جدیدم توی گوشم بود و بی خبر از همه جا تو حال و هوای خودم بود که متوجه شدم لبای پیرزن تکون میخوره ، آهنگ رو متوقف کردم تا شاید بتونم از بین اون همه سر و صدای موتور اتوبوس بفهمم چی داره میگه؟ 
_ " به خدا گدا نیستم از شیراز میام از ... " و شروع کرد آروم آروم هق هق زدن .
هیچ کس متوجهش نبود .
سرتا پاش رو مدام از زیر نظرم رد میکردم ، متوجه شدم یه کیسه گونی خیلی کوچیک کنار پاش روی زمینه قدش کوتاه بود این قدر که وقتی روی صندلی نشسته بود پاش به زمین نمیرسید.
هیچ کدوم از لباساش پاره یا وصله پینه نبودن چادرش خیلی چروک بود و مقعنعش تا روی لب هاش رو پوشونده بود. عینک کوچیک گردش هم برام تازگی داشت و چسبیده بود به بانداژ چشمش.
یه مقدار از مسیر رو رفته بودیم زیر لب یه چیزایی با خودش میگفت از بینشون این ها رو فهمیدم " خدایا - برادرم تو شیراز - روم نمیشه جلو کسی رو بگیرم برای دوهزارتومن " بعد صداش بلند تر شد انگار از ته دل میگفت " خدا بی سرپرست نزارتتون " به آدمای اطرافم نگاه کردم . هیچ کس حواسش نبود ، از خانومی که کنار من نشسته بود پرسیدم دستال کاغذی دارین؟ گفت نه ندارم.
شروع کردم زیر و رو کردن کیفم از توی جیب روی کیفم هزار تومن پیدا کردم بعدش قسمت دفتر کتابام رو گشتم یه دوهزارتومنی پاره و یه دوهزار تومنی دیگه هم از لای کاغذ ها بیرون کشیدم.
دستموم هنوز توی کیفم بود پول ها رو مرتب کردم . بعد دو لا تا کاردم توری که وقتی توی دستم گرفتم هیچیش معلوم نبود.
نصفه بیشتر راه طی شده بود از ایستگاه بیمارستان هم رد شدیم و متوجه شدم مقصدش بیمارستان هم نیست .
همین طور  چشماش رو بسته بود  و اشکاش میریخت ...
یه ایستگاه مونده بود به خونمون ، به طرفش خم شدم بهش گفتم : مادر جان  من مادربزرگم وقتی خیلی بچه بودم  فوت کرد.نتونستم کاری براش بکنم ، یه فاتحه براش بخون بعد دستشو گرفتم و پولارو گذاشتم توی دستش و ادامه دادم این همه چیزیه که دارم ، دیدم که چطور با شرمندگی دستشو برد زیر چادرش و چشماش رو بت و گفت : براش قرآن میخونم ، خدا بیامرزتش ..
چشماش بسته بود و زیر لب شروع کرد به زمزمه کردن ... مطمئن نیستم چی می گفت؟ بازم راز و نیاز میکرد؟ یا داشت قرآن میخوند .
اتوبوس رسید و پیاده شدم .
لحظه ای که آهنگ رو متوقف کردم خدا میدونه که چقدر زمزمه هاش من رویاد مادربزرگم انداخت ، سال ها بود این حس رو فراموش کرده بودم، وقتی مادربزرگم با مقنعه سفید و چادر گلیش میشست پای سجادش ، بد از این که نمازشو میخوند و کتابای دعاش رو میخوند دستاش رو رو به آسمون بلند میکرد ، اشک میریخت و زیر لب دعا میخوند ، همه ی ون صحنه ها برام زنده شد.
با خودم گفتم خدای من ، من چطور فراموش کرده بودم ؟ من سالها شاهد بودم ، گوشهای من این صدا رو میشناسن. دلم لرزید
نمیتونستم آهنگ رو پلی کنم ، چطور میتونستم ؟ چی میخواستم جواب  بدم ؟ چطور میتونستم دل خودم رو با آواز شاد کنم وقتی کنار گوشم یه نفر داشت از درداش میگفت؟
این جور کمک کردنا هیچ گفتن نداره ، تمام لذت و شادیش توی اینه که بین خودت و خدای خودت باشه ، این اولین بار نیست که من این کار رو میکنم اما اولین باره که واقعا پولی که خودم براش کار کردم رو به کسی بخشیدم.
اینارو می نویسم چون امیدوارم دل یه نفر رو تکون بده ، یکی از ما ها ، یکی از ماهایی که وقتی از خونه میایم بیرون یه هندزفری فرو میکنیم توگوشامون اما دریغ از این که انگار چشممون هم کور کردن ،این ها رو نمیبینیم .
اون پیرزن دروغ میگفت یا نمیگفت ، وانمود میکرد یا نمیکرد ، توی اون لحظه من باور داشتم که روزی اون دست منه . هرچند خیلی کم ، هرچند خیلی بی ارزش و ناچیز اما اون وسیله ای که خدا میخواست باهاش روزی این پیرزن تنها رو برسونه من بودم.
چطور میتونستم بی تفاوت از کنارش رد بشم ؟ 
این رو مینویسم و میگم تا شاید یک نفر دیگه هم از کنار این مسائل ساده رد نشه ..





نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


پنجشنبه 8 اسفند 1392 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()


 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات