چند دقیقه زندگی |
تنها پلاک بود برایش؛ فقط همین... یک جعبه ی سه رنگ بجایش؛ فقط همین... روزی که رفت، قامت انسان، نه! کوه بود حالا نه دست مانده نه پایش؛ فقط همین... وقتی که تیر و ترکش از اندام او گذشت چشمش به آسمان بود و خدایش؛ فقط همین... مادر شکست، خم شد و ساکت نگاه کرد آورده اند هیچ برایش، فقط همین... یک حجله بسته اند و خیابان که غرق شد در موج موج اشک و دعایش؛ فقط همین... پ.ن: _درسته نوشتن از شهدا دلیل و مناسبت نمیخواد؛ اما این یکی یک مناسبت خاص برای من داره؛ یک خاطره ی ناب... _در این روز عرفه ی عزیز از همه ی دوستان التماس دعا دارم؛ خیلی محتاجم... _عید سعید قربان پیشاپیش مبارک _ببخشید که چند وقتیه از کلمات زیبا خبری نیست...! |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |