دو روز مانده به پایان جهان
دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است . تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود . پریشان شد و آشفته و عصبانی ، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .
داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سكوت كرد . آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سكوت كرد . جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سكوت كرد . به پر و پای فرشته و انسان پیچید ، خدا سكوت كرد . كفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سكوت كرد .دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد . خدا سكوتش را شكست و گفت : «عزیزم اما یك روز دیگر هم رفت . تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دستدادی،تنها یك روز دیگر باقیاست. بیا و لااقل این یك روز را زندگی كن . »
لا به لای هق هقش گفت: « اما با یك روز ! با یك روز چه كار می توان كرد !؟ »
خدا گفت : « آن كس كه لذت یك روز زیستن را تجربه كند ، گویی كه هزار سال زیسته است و آنكه امروزش را درنمی یابد ، هزار سال هم به كارش نمی آید .» و آنگاه سهم یك روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : « حالا برو و زندگی كن .»
او مات و مبهوت، به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می درخشید . اما می ترسید حركت كند ، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد . قدری ایستاد... بعد با خودش گفت :وقتی قردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد . بگذار این یك مشت زندگی را مصرف كنم .
آن وقت شروع به دویدن كرد زندگی را به سر و رویش پاشید ، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد كه دید می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند بال بزند ، می تواند پا روی خورشید بگذارد ، می تواند...
او در آن یك روز آسمانخراشی بنا نكرد ، زمینی را مالك نشد ، مقامی را به دست نیاورد اما ... اما در همان یك روز دست بر پوست درخت كشید . روی چمن خوابید . كفش دوزكی را تماشا كرد .
سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی كه نمی شناختندش سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد .
او در همان یك روز آشتی كرد و خندید و سبك شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد .
او همان یك روز زندگی كرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : « امروز او در گذشت ، كسی كه هزار سال زیسته بود ! »