تاریخ : جمعه 21 تیر 1392
نویسنده : علیرضا صدیقی
پسره تو كلیسا نشسته بوده، یهو میبینه یه
دختر خیلی خوشگل میاد تو. میدوه میره پشتِ یه مجسمه قایم میشه. دختره
میاد میشینه جلوی محراب و میگه: ای خدا! تو به من همه چی دادی ، پول دادی ،
قیافه دادی ، خانواده خوب دادی... فقط ازت یه چیز دیگه میخوام... اونم یه
شوهر خوبه ...یا حضرت مسیح! خودت كمكم كن! پسره از پشت مجسمه میاد بیرون
میگه: عیسی هل نده! هل نده زشته ، خودم میرم!
♦♦♦♦♦♦♦♦♦لطیفه های خنده دار♦♦♦♦♦♦♦♦
ادامه مطلب
تاریخ : جمعه 21 تیر 1392
نویسنده : علیرضا صدیقی
سر جلسه امتحان به جلوییم میگم سوال ۳ رو بلدی؟! میگه آره می خوای!؟ پـَـــ نــه پـَـــ نگرانت بودم میخواستم اگه ننوشتی بت بگم!!! = - = - = - = - = - = - = - = - = - = - = - =
ادامه مطلب
تاریخ : یکشنبه 9 تیر 1392
نویسنده : بهروزی
ما بچه بودیم یه بازی بود به نام :
«همه ساکت بودند ناگهان خری گفت» …
صد برابر پلی استیشن ۳ لذت داشت !
ادامه مطلب
|
|