بخند تا دنیا بهت بخنده
تاریخ : یکشنبه 16 تیر 1392
نویسنده : بهروزی

داستانی واقعی در روزگار ما
 

مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی

 قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از

شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم

 اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته

بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند.

 وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها...

از من طلب «کباب» می کردند من که توان خرید «گوشت» را نداشتم

 هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه

شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام

«بوی کباب» می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من

تقاضای کباب بکنند
  
عکس


 شاکی این پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم

 برای فرزندانم کباب تهیه کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های

مستاجرم مرا آزار می داد به همین دلیل از محضر دادگاه می خواهم رای

به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در عذاب نباشند.قاضی

 باتجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال دارد،

 هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه زد او

 گفت: پس از اعلام شکایت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت

 صاحبخانه را برایش خواندم.مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود

 گفت: آقای قاضی! کاملا احساس صاحبخانه را درک می کنم و می دانم

 او در این مدت چه کشیده است اما من فکر نمی کردم که فرزندان او

چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند.او ادامه داد: چندی قبل وقتی

 به همراه خانواده ام از مقابل یک کباب فروشی عبور می کردیم فرزندانم

 از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به

آن ها قول دادم که برایشان کباب درست می کنم.این قول باعث شد تا

آن ها هر روز که از سر کار برمی گردم شادی کنان خود را در آغوشم

بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست کنم. اما من توان خرید

 گوشت را نداشتم تا این که روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که کنار

 مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده

 خواست تا مرغ ها را خرد کرده و پوست آن ها را نیز جدا کند.به همین

 دلیل به همان مرغ فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغ

 هایش را نخواست آن ها را به من بدهد. روز بعد از همان مرغ فروشی

 مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آن ها را به سیخ کشیدم. فرزندانم

 با لذت وصف ناشدنی آن ها را می خوردند و من از دیدن این صحنه

 لذت می بردم. من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند

روز یک بار از این کباب ها به آن ها بدهم اما نمی دانستم که ممکن

است این کار من موجب آزار صاحبخانه ام شود.قاضی شورای حل

اختلاف در حالی که بغض گلویش را می فشرد ادامه داد: وقتی مستاجر

 این جملات را بر زبان می راند صاحبخانه هم به آرامی اشک

می ریخت تا این که ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که

مستاجرش را به آغوش می کشید گفت: دیگر نگو! شرمنده ام

 من از شکایتم گذشتم



همواره شكر گذار نعمتهای خداوند باشیم









 




موضوعات مرتبط: خنده برای همه , غمگین , داستان ,
برچسب‌ها: داستان , واقعی , کباب , فقر , داستان واقعی روزگار ما , خنده برای همه ,
می توانید دیدگاه خود را بنویسید
نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.
آخرین مطالب
   
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات