تاریخ : جمعه 21 تیر 1392
نویسنده : علیرضا صدیقی
پسره تو كلیسا نشسته بوده، یهو میبینه یه
دختر خیلی خوشگل میاد تو. میدوه میره پشتِ یه مجسمه قایم میشه. دختره
میاد میشینه جلوی محراب و میگه: ای خدا! تو به من همه چی دادی ، پول دادی ،
قیافه دادی ، خانواده خوب دادی... فقط ازت یه چیز دیگه میخوام... اونم یه
شوهر خوبه ...یا حضرت مسیح! خودت كمكم كن! پسره از پشت مجسمه میاد بیرون
میگه: عیسی هل نده! هل نده زشته ، خودم میرم!
♦♦♦♦♦♦♦♦♦لطیفه های خنده دار♦♦♦♦♦♦♦♦
ادامه مطلب
تاریخ : جمعه 21 تیر 1392
نویسنده : علیرضا صدیقی
سر جلسه امتحان به جلوییم میگم سوال ۳ رو بلدی؟! میگه آره می خوای!؟ پـَـــ نــه پـَـــ نگرانت بودم میخواستم اگه ننوشتی بت بگم!!! = - = - = - = - = - = - = - = - = - = - = - =
ادامه مطلب
تاریخ : جمعه 21 تیر 1392
نویسنده : علیرضا صدیقی
صدا و سیما در طی اقدامی مسرت بخش تصمیم به تاسیس بیست و یکمین شبکه خود با عنوان “شبکه حلزون” گرفت. این شبکه به منظور افزایش الانتویین و کلاژن و همچنین کاهش خجالت از پوست به صورت بیست و چهار ساعته اقدام به پخش تبلیغات “کرم حلزون” خواهد کرد
ادامه مطلب
تاریخ : پنجشنبه 20 تیر 1392
نویسنده : بهروزی
اعتراف می کنم یه با زنگ زدم 700 اپراتور
ایرانسل کلی پشت خط منتظر موندم تا بعد یه ربع یه پسره جواب داد منم حواسم
دیگه به گوشی نبود هل شدم گفتم: سلام منزل آقای ایرانسل؟
:::::::::::اعتراف های خنده دار:::::::::::::
ادامه مطلب
تاریخ : سه شنبه 18 تیر 1392
نویسنده : بهروزی
*اتفاق جالبی که در اتوبان اصفهان رخ
داده: همشهری اصفهانی ما توی اتوبان با سرعت 180 کیلو متر در ساعت می رفته
که پلیس با دوربینش شکارش می کند و ماشینش رو متوقف می کند. پلیس میاد کنار
ماشین و میگه گواهینامه و کارت ماشین ! اصفهانی با لهجه ی غلیظی میگه :من
گواهینامه ندارم.این ماشینم مالی من نیست کارتا ایناشم پیشی من نیست
*من صاحب ماشینا کشتم ا جنازاشم انداختم
تو صندوق عقب.چاقوشم صندلی عقب گذاشتم.حالاوم داشتم میرفتم از مرز فرار
کونم که شوما منو گیریفتین
*مامور پلیس که حسابی گیج شده بود بی سیم
می زنه به فرماندش و عین قضیه رو گزارش میدهد و در خواست کمک فوری می کنه
فرمانده اش هم به او می گه که کاری نکند تا او خودشو برسونه
ادامه مطلب
تاریخ : دوشنبه 17 تیر 1392
نویسنده : بهروزی
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.
بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره
پرداختند.یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی
خورده بود؛سخت آزرده شد
ولی بدون آنکه چیزی بگوید،روی شنهای بیابان
نوشت((امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.))آن دو کنار یکدیگر به راه
خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.
ادامه مطلب
تاریخ : یکشنبه 9 تیر 1392
نویسنده : بهروزی
سرگرمی
1- یادتونه سر کلاس تخته پاک کن رو خیس می
کردیم می کشیدیم رو تخته فکر می کردیم خیلی تمیز شد بعد که تخته خشک می شد
می دیدم چه گندی زدیم…! الان همین حس رو نسبت به زندگی دارم
ادامه مطلب
|
|