نمیدانم چه بگویم !
از کجا بگویم !
از چیزی که منتظرش نبودم و اتفاق افتاد !از کودکی و نوجوانیم بگویم که منتظر بزرگ شدنم بودم !
منتظر بودم بزرگ و بزرگ تر بشوم تا برای خودم خانم خانمها شوم .روزگار سپری شد مورد انتخاب
قرار گرفتم و و من هم قبول کردم ،امّا چه چیزی چه انتخابی چه زندگی ای.
روزهای اول چه خوب سپری میشد و من راضی.
هنوز زندگی مشترک شروع نشده بود که فهمیدم طوفان آمده تا زندگی شروع نشده من را با خود
ببرد ....... آنجا قرار بود خوشبختی آنجا باشد امّا نبود ...
زندگیم و شریکم را دوست داشتم ،با توکل به خدا زندگی را شروع کردم اما نمیدانستم اگر قرار بود
همین طور زندگی کنم بالاخره روزی زندگی پایان خواهد یافت ..
به درگاه خدا گریه کردم زاری کردم که چرا؟؟؟چرامن؟؟؟
من که سختی زندگی را در کودکی و نوجوانی کشیده بودم..... حالا دیگر چرا؟
یه هفته بعد از عروسی کنگره وارد زندگیم شــد . من و مسافرم به ماه عسلی رفتیم که هنوز
کاممان شیرین است ....نمیدانم پاداش کدام کارم بود که
کنگره تمام زندگیم را فراگرفت ، و به این ترتیب زندگی من و مسافرم را از فنا شدن نجات داد.