برای مشاهده هر پست، روی آن کلیک کنید تا محتوای آن پست به نمایش درآید

سنگ صبور شما کیه ؟

نویسنده: جنیفر
جمعه 28 خرداد 1395 ساعت 02:45 ب.ظ مشاهده مطلب نظرات

انگار همین دیروز بود ؛ نه همین چند ساعت پیش یا شاید هم نزدیکتر، اکنون و حال و من اون دخترک پنج ، شیش سالم ،همه قد و نیم زیریه پتو ارغوانی یا شایدم صورتی ،به زمان اکنون سر شب است و اون روزها آخر شب .در کشاکش پتو بین داداشا از مامان میخوام قصه بگه ، پتو از حرکت می ایسته و هر کدوم درخواستی داریم ؛قصه محمد تنبل که با اعتراض داداش رد میشه ،قصه فاطمه دال که از سختی های یک دختر میگه و من با داد و بیداد مانع گفتنش میشم ،قصه ملک محمد که چون داداش به خودش میگرفت و فک میکرد پادشاهه رو هیچکدوم دوست نداشتیم .........

انقد درخواست میکردیم و رد میشد تا خسته میشدیم و مامان یکی یکی برامون میگفت و انقد غرق داستان بودیم که نه اعتراض میکردیم ونه شوقی داشتیم برای اجابت درخواستمون

اولین نفر که میخوابید باقی داستاان ها موکول میشد به شب بعد........

قصه ها پایان قشنگی داشتند ، همیشه دختر کوچک قصه خوشبخت میشد و همیشه با افتخار میگفتم این منم و به چشمم خواهرام بدجنس بودند مث خواهرای مادر ماه پیشونی .......

پایان تمام قصه ها رو دوست داشتم به جز سنگ صبور ،سنگی که شکست چون تنها جرمش این بود که دلش پر بود از غصه های دیگرون و شکست تا دیگری نشکنه

بچه که بودم فکر میکردم سنگ صبور چیزی شبیه سنگ پاست ،واسه همین دور از چشم مامان میشد همدمم، از دوستام براش میگفتم ،از داداش هایی که از سر لج عروسکم رو دار میزدند ، حرف میزدم و چشم می دوختم تا شکستنش رو ببینم ولی تنها چیزی که نصیبم می شد دعوای مادر بود.

بزرگتر که شدم اصل داستانش روخواندم ،اون روزها به گمونم یازده سالم بود اسم قصه عروسک سنگ صبور بود ،عروسکی که قلبی داشت و آخر داستان قلبش می شکست و خون فواره میزد و از اون روز به بعد تو هر عروسک فروشی تو چهره سرد و لبخند ماسیده عروسک ها به دنبال عروسکی میگشتم که قلبی تپنده داشته باشه و گوشی شنوا

حالا انقدر بزرگ شده ام که بدانم قصه ها افسانه هستند، خواهران پلید نستند ، هیچ دختری نمک را به پدرش ترجیح نمیدهد و هیچ پدری برای تجارتش دخترش به عقد شیر در نمی آورد ،جادوگرو طلسم هایش ،دختر فقیر و پسر پادشاه ،پریانی که ماه شب چهارده به روی زمین می آمدند ،مرواریدهایی در شکم ماهی ،یک شبه ره صدساله پیمودن ها ، دخالت از ما بهترون در زندگی روزمره و...........

حالا بزرگتر شده ام ،معنای تمثیل را میفهمم ،اینکه افسانه ها کنایه ایست به روزمرگی ما ، این روزها آدم ها یک قطبی شده اند ،قطبی به اسم خود من ، محوریت من باعث میشود دختری از خانه پدری اش برود البته نه بخاطر ترجیح نمک یا تجارت پدر ،میرود تا به خیالش عشق را در خانه دیگری بیابد .من محور که میشویم از سر جهل رو می آوریم به رمال ها برای به زمین زدن دیگری

حالا انقدر بزرگ شده ام که بدانم دختر فقیر میشود یک کالا در قصر پسر پادشاه و پری چیزی نیست جز ماده جن و هیچ بالی برای فرودش به زمین وجود ندارد و در شکم هیچ ماهی ،مروارید نیست و هیچ آدم تنبلی یک شبه ثروتمند نمیشود

آنقدر بزرگ شده ام که چشم میبندم به ویترین عروسک فروشی ها چون وجود ندارد عروسکی که قلبش برای آدم ها بتپد ،و سنگ پا یک سنگ آتش فشانی است ونمیشکند

ولی از دل تمام این داستان ها این را فهمیدم میشود افسانه را به واقعیت تبدیل کرد ،سنگ صبورها کم نیستند شاید مصداقشان آن کاکتوسی باشد که ظاهرش شاداب است و از ریشه پوسیده سنگ صبور های دوران ما نمی شکنند از ولی همچون قالب یخی کم کم آب میروند و روزی به خود می آییم که میبینیم آنها چیزی نمانده جز خاطراتی که مرورشان عذابمان میدهد و برای آسودگی خود آب باقی مانده را دور میریزیم و ذهنمان عاری از روزگاری میشود که سنگ صبوری بود ،کاکتوسی بود و قالب یخی.........

+++آدم هایی هستند که تلنگری میزنند بر خاطراتت ، زندگیتان پر از آدم های این چنینی

 سنگ صبورکلیک کنید

البته با قصه مادر من اندکی متفاوت است

** خوزستان از دیروز خاکستان شده تو خونه هم نفس کشیدن سخته

رویای بی تعبیر

نویسنده: جنیفر
پنجشنبه 23 اردیبهشت 1395 ساعت 12:30 ب.ظ مشاهده مطلب نظرات

همه ما سوالاتی داریم که گوشه کنار ذهنمون پرسه میزنن، گاهی بی خیالشون میشیم ، گاهی دنبالشون میدویم تا به جواب برسیم و گاهی هر چی میدویم در جا میزنیم و عاجزانه به تردد بی پایان ابهامات چشم میدوزیم.........

این پست سوال بی جواب منه ، سوالی که سرچ گوگل عاجزه از پاسخش.........

ثبتش میکنم صرفا جهت در جا زدنی دیگه........

        

ادامه مطلب

تلخ ترین آشتی

نویسنده: جنیفر
دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت 06:12 ب.ظ مشاهده مطلب نظرات

     hxsz_مرگ_عشق.jpg

نه سری بود و نه صدایی

مادرم می گفت : آشتی کرده اند

پدر حرفش را رد میکرد: حاج خانم طلاق گرفتن شک نکن

برادرم با لحن شوخی میان هرهر خنده اش می گفت:لابد یکیشون بیوه شده

همه به او چشم غره رفتیم تا اینکه....

سر و صدایی در محل پیچید

نفرینش گیرا شده بود ، مرد را میگویم ، خرچنگی ...چنگالش ، بدن زن را دریده بود ،سرطانی که امید زندگی اش را به یغما برده بود

امروز دیدمش ، مرد را میگویم ،بسته های خرید در دست با طمانینه کلید در قفل می انداخت و تمرین لبخند زدن میکرد....... چه آشتی تلخی

 برای سلامتی خانم همسایمون دعا کنید

سراشیبی سرنوشت.....

نویسنده: جنیفر
دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 08:00 ب.ظ مشاهده مطلب نظرات

            ec5b_124.jpg


در جوابم پیامکم تماس گرفت : وقت داری باهم حضوری حرف بزنیم؟

نگاهم بین ساعت حبس شده بر دیوار و شاگردان چرخید : ساعت یازده خوبه؟

ادامه مطلب

مهرمادری

نویسنده: جنیفر
چهارشنبه 28 بهمن 1394 ساعت 08:30 ب.ظ مشاهده مطلب نظرات

پسرم...... دخترم

الفاظیست برای مخاطب قرار دادن شاگردانم

آستین مانتویم را می کشد : خانم من پسرتم؟

پس از مکثی می گویم : پسرِ پسرم که نه ولی به اندازه پسرم دوست دارم

_ اسمم تو شناسنامته؟؟

+ نه نیست عزیزم

_ اسم پسر خودت چی؟

+ من پسر ندارم

نیشش تا بناگوش باز میشود : پس چرا بهم میگی اندازه پسرم دوست دارم

مستاصل نگاهم را روی اجزای صورتش می چرخانم :چون فک میکنم اگه پسر داشته باشم اندازه تو دوستش دارم

قانع شد با جوابم و به سمت میزش رفت ولی دوباره برگشت : خانم؟ مامانم میشی؟؟؟

چهره ما در لحظات مختلف

+من نمی تونم مامان تو بشم ، چون خودت یک مامان دوست داشتنی داری

شیطنت درون چشمانش موج میزد : خب مامانم رو می کشیم .... با هم دیگه

من

من

و کماکان من

با یک طنزِ آلوده به سرزنش  به سمت میزش هلش میدهم که از همان فاصله می گوید : مامانم من رو کتک میزنه وقتی مشق هام رو نمی نویسم

به یکباره صدای دیگران بلند میشود در تایید حرفش

لبخندم تبدیل به خنده ای میشود و کودکان همچون گروه سرود همراهی ام می کنند و نمی دانند اجازه کتک زدن ندارم وگرنه آنها را به فلک می بستم و چه بسا در راه این امر خطیر به قتل می رسیدم

                                نتیجه تصویری برای مادر و فرزند

جدی نویس: کودکان بیش از ما ، مفهوم محبت را درک می کنند و من آموختم واژه نابجایی استفاده کرده ام ، بی آنکه بخواهم باعث یک سری توهمات برای کودکی شش ساله شده ام که تنها گناه مادرش نگرانی برای آینده تحصیلی اوست.

کودکان باورپذیرند ، قانون فکری شان این است : همه مث من صادق هستند و جنس محبت همه آدمیان یکیست

به راستی اگر همه کودکی می ماندیم که فقط قد کشیده دنیا چقد زیبا و در عین حال ساده لوحانه بود

گناه از وقتی آغاز می شود که انسان فکر می کند بزرگ شده است.......

سایت عاشقانه اسنوالون سایت عاشقانه اسنوالون
1 2 3 4

آرشیو

برچسب ها

  • 1

    مکه

    مشاهده مطالب با برچسب مکه

  • 2

    دیو

    مشاهده مطالب با برچسب دیو

  • 1

    قرآن

    مشاهده مطالب با برچسب قرآن

  • 2

    خاطرات

    مشاهده مطالب با برچسب خاطرات

  • 7

    جنیفر نوشت

    مشاهده مطالب با برچسب جنیفر نوشت

  • 1

    سپاه ابرهه

    مشاهده مطالب با برچسب سپاه ابرهه

  • 2

    داستان کوتاه

    مشاهده مطالب با برچسب داستان کوتاه

  • 2

    تاریخ

    مشاهده مطالب با برچسب تاریخ

دعوت به تنهایی

تنهایی قشنگترین حس دنیاست چون برای داشتنش نیاز به “هیـــــچکـــــس” نداری : ) 

صفحه نخست

مدیر سایت

جنیفر

نوشته های مدیر

آرشیو مطالب

لیست کامل مطالب سایت

آرشیو

با ما در تماس باشید

 

تماس با ما

کلیه حقوق این سایت محفوظ است.

قالب : سایت عاشقانه اسنوالون

آمار سایت

  • بازدید کل:
  • بازدید امروز:
  • بازدید دیروز:
  • بازدید ماه قبل:
  • بازدید این ماه:
  • آخرین بازدید:
  • بروزرسانی:
  • تعداد مطالب:
  • نویسندگان:

میان هیاهوی مزرعه دنیا
مترسکی هستم که بی باکم از کلاغ ها
درد ندارد زخمی که بر سرم میزنن
مرهمم آن است که جایگاهش گنبد کبود است و بس
همانکه می گوییم یکی بود ، هیچکس نبود
از کنار مزرعه افکارم رد شدی
نگاهی بر من افکن
مرا ببین........
مرا ببین میان هیاهوی آدم نماها
رسوخ کن میان تار و پود وجودم
من همانی هستم که نامم مجازیست
دنیایم مجازیست
مرا لابه لای پست هایم بیاب
مرا از اعماق کامنتهایم بجوی
میخواهم واقعی باشم در دنیای دروغ مجازی
مرا بیاب........

موضوعات

نویسندگان

آخرین عناوین

با ما در ارتباط باشید و ما را از نظرات ارزشمند خود مطلع کنید

  •    مدیر سایت: جنیفر
  •   
  •    http://davat-b-tanhaee.mihanblog.com
  •    شعار سایت: تنهایی قشنگترین حس دنیاست چون برای داشتنش نیاز به “هیـــــچکـــــس” نداری : )
  •   
  •    فرم تماس با ما
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات