انگار
همین دیروز بود ؛ نه همین چند ساعت پیش یا شاید هم نزدیکتر، اکنون و حال و من اون
دخترک پنج ، شیش سالم ،همه قد و نیم زیریه پتو ارغوانی یا شایدم صورتی ،به زمان
اکنون سر شب است و اون روزها آخر شب .در کشاکش پتو بین داداشا از مامان میخوام قصه
بگه ، پتو از حرکت می ایسته و هر کدوم درخواستی داریم ؛قصه محمد تنبل که با اعتراض
داداش رد میشه ،قصه فاطمه دال که از سختی های یک دختر میگه و من با داد و بیداد
مانع گفتنش میشم ،قصه ملک محمد که چون داداش به خودش میگرفت و فک میکرد پادشاهه رو
هیچکدوم دوست نداشتیم .........
انقد
درخواست میکردیم و رد میشد تا خسته میشدیم و مامان یکی یکی برامون میگفت و انقد
غرق داستان بودیم که نه اعتراض میکردیم ونه شوقی داشتیم برای اجابت درخواستمون
اولین
نفر که میخوابید باقی داستاان ها موکول میشد به شب بعد........
قصه
ها پایان قشنگی داشتند ، همیشه دختر کوچک قصه خوشبخت میشد و همیشه با افتخار
میگفتم این منم و به چشمم خواهرام بدجنس بودند مث خواهرای مادر ماه پیشونی .......
پایان
تمام قصه ها رو دوست داشتم به جز سنگ صبور ،سنگی که شکست چون تنها جرمش این بود که
دلش پر بود از غصه های دیگرون و شکست تا دیگری نشکنه
بچه
که بودم فکر میکردم سنگ صبور چیزی شبیه سنگ پاست ،واسه همین دور از چشم مامان میشد
همدمم، از دوستام براش میگفتم ،از داداش هایی که از سر لج عروسکم رو دار میزدند ،
حرف میزدم و چشم می دوختم تا شکستنش رو ببینم ولی تنها چیزی که نصیبم می شد دعوای
مادر بود.
بزرگتر
که شدم اصل داستانش روخواندم ،اون روزها به گمونم یازده سالم بود اسم قصه عروسک
سنگ صبور بود ،عروسکی که قلبی داشت و آخر داستان قلبش می شکست و خون فواره میزد و
از اون روز به بعد تو هر عروسک فروشی تو چهره سرد و لبخند ماسیده عروسک ها به
دنبال عروسکی میگشتم که قلبی تپنده داشته باشه و گوشی شنوا
حالا
انقدر بزرگ شده ام که بدانم قصه ها افسانه هستند، خواهران پلید نستند ، هیچ دختری
نمک را به پدرش ترجیح نمیدهد و هیچ پدری برای تجارتش دخترش به عقد شیر در نمی آورد
،جادوگرو طلسم هایش ،دختر فقیر و پسر پادشاه ،پریانی که ماه شب چهارده به روی زمین
می آمدند ،مرواریدهایی در شکم ماهی ،یک شبه ره صدساله پیمودن ها ، دخالت از ما
بهترون در زندگی روزمره و...........
حالا
بزرگتر شده ام ،معنای تمثیل را میفهمم ،اینکه افسانه ها کنایه ایست به روزمرگی ما
، این روزها آدم ها یک قطبی شده اند ،قطبی به اسم خود من ،
محوریت من باعث میشود دختری از خانه پدری اش برود البته نه بخاطر ترجیح نمک یا
تجارت پدر ،میرود تا به خیالش عشق را در خانه دیگری بیابد .من محور که میشویم از
سر جهل رو می آوریم به رمال ها برای به زمین زدن دیگری
حالا
انقدر بزرگ شده ام که بدانم دختر فقیر میشود یک کالا در قصر پسر پادشاه و پری چیزی
نیست جز ماده جن و هیچ بالی برای فرودش به زمین وجود ندارد و در شکم هیچ ماهی
،مروارید نیست و هیچ آدم تنبلی یک شبه ثروتمند نمیشود
آنقدر
بزرگ شده ام که چشم میبندم به ویترین عروسک فروشی ها چون وجود ندارد عروسکی که
قلبش برای آدم ها بتپد ،و سنگ پا یک سنگ آتش فشانی است ونمیشکند
ولی
از دل تمام این داستان ها این را فهمیدم میشود افسانه را به واقعیت تبدیل کرد ،سنگ
صبورها کم نیستند شاید مصداقشان آن کاکتوسی باشد که ظاهرش شاداب است و از ریشه
پوسیده سنگ صبور های دوران ما نمی شکنند از ولی همچون قالب یخی کم کم آب میروند و
روزی به خود می آییم که میبینیم آنها چیزی نمانده جز خاطراتی که مرورشان عذابمان
میدهد و برای آسودگی خود آب باقی مانده را دور میریزیم و ذهنمان عاری از روزگاری
میشود که سنگ صبوری بود ،کاکتوسی بود و قالب یخی.........
+++آدم هایی هستند که تلنگری میزنند بر خاطراتت ، زندگیتان پر از آدم های این چنینی
سنگ صبورکلیک کنید
البته با قصه مادر من اندکی متفاوت است
** خوزستان از دیروز خاکستان شده تو خونه هم نفس کشیدن سخته