برای مشاهده هر پست، روی آن کلیک کنید تا محتوای آن پست به نمایش درآید

سرنوشت یک دستبند

نویسنده: جنیفر
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 11:09 ب.ظ مشاهده مطلب نظرات
در قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم، کودکان بومیان آمریکا در مدارس ویژه‌ای نگهداری و آموزش داده می‌شدند، با این هدف که آنها به اصطلاح متمدن شوند و ظاهر و رفتاری یکسان با دیگر انسان‌ها پیدا کنند.
کودکان بومی، در این مدارس از سخن گفتن به زبان بومی، بازداشته می‌شدند و قوانین سفت و سختی در مورد خواب، لباس پوشیدن و غذا خوردن آنها وجود داشت. به آنها کار و کسب‌های ساده‌ای آموزش داده می‌شد، تا این گروه «مشکل‌»ساز به شهروندان رام تبدیل شوند.
گاهی خانواده‌ها، کودکنشان را با میل خود به این مدارس می‌فرستادند، اما گاهی هم کودکان به زور از خانواده‌ها جدا می‌شدند. این دست‌بندها به دست‌های بچه‌هایی که هنگام جدایی، سر و صدا می‌کردند، زده می‌شد. موزه هسکل، زمانی یک مدرسه بچه‌های بومی بود و برای خودش زندانی داشت که در آن بچه‌هایی که از قوانین تخطی می‌کردند، تنبیه می‌شدند.
کسی که این دست‌بند را به موزه اهدا کرده است «شین موری» نام دارد، او زمانی که هشت-نه ساله بود، این دستبند را از پدربزرگش گرفت و سال ۱۹۸۹ به موزه اهدا کرد
پدربزرگ شین، یک کهنه‌سرباز جنگ جهانی دوم بود، مادربزرگ او یک بومی آمریکا اهل اوکلاهما بود. شین حدی می‌زند که این دست‌بند متعلق به مادربزرگش بوده است.
این دست‌بندها در موزه و مرکز فرهنگی دانشگاه ملی بومیان آمریکا در هسکل نگهداری می‌شوند.


معامله ی ناعادلانه

نویسنده: جنیفر
دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 06:30 ق.ظ مشاهده مطلب نظرات

 به ردپای سپید حلقه اش میان تیرگی انگشتانش خیره شد و لبخندی صورتش را پوشاند ،مصمم تر از قبل سرش را به دیوار سرد تکیه داد و با تبسمی شیرین فیلم زندگی آتی اش را روی پرده چشمانش به اکران درآورد .نامش را که خواندند . مقابل مردی ایستاد : وقت برای پشیمون شدن هست ! مطمئنی؟ نیاز به حرف زدن نبود ، شوق درون چشمانش پاسخگوی خوبی برای پرسشگرش بودند.

دوشادوش او گام برداشت و در سکوت گوش به حرفهایش سپرد.گوشی که فقط دریافت کننده امواج بود ، نه گیرنده. بخاطر من این کار رو نکن...... نذار تا آخر عمرم عذاب وجدان رو دوشم سنگینی کنه .....بالاخر راضی میشن.....تو رو خدا اینکار رو نکن

صدای مزاحم را کنار زد: از امروز به بعد زندگی پر احتیاطی خواهی داشت ، پس باید مراقب خودت باشی

به نشانه فهمیدن سری تکان داد و آرام روی تخت دراز کشید: زندگی تو خیلی باارزشتره چرا نمیخوای این رو بفهمی....... جواب پدر مادرت رو چی بدم...... تو چرا.....سوزش اشک و دستش یکی شد و لحظه ای بعد تاریکی دنیایش را بلعید.

صدای درهم پیچیده مرد و زنی او را به خود آورد. پلکش برای برخاستن تکانی خورد : خدا خیرت بده پسرم ، زندگی دخترم رو نجات دادی......

لبخند ماسیده بر لبش با لمس تن کاغذی بر دستش پررنگتر شد و طنین گام هایشان اشکی گرم را روی گونه اش روان ساخت . به سختی موبایلش را از زیر بالش بیرون کشید و شماره ای را بر تنش حک کرد . صدای نفس هایش تنها موسیقی زندگی اش بود : پول رهن خونه جور شد ، تاریخ عروسی با تو...

ملودی گریه اش دردجانکاه تر از درد پهلویش بود .حرفهای پرستار در ذهنش جان گرفت: از امروز به بعد زندگی پر احتیاطی خواهی داشت . پس باید مراقب خودت باشی.

چشمانش از شدت درد درهم فشرده شد ولی رقم درون کاغذ آنقدر بود تا چشمش را به زندگی باز کند. هر چند معامله ناعادلانه ای بود ؛ یک تکه کاغذ در برابر عضوی از بدنش

 

دیروز خبردار شدم یکی از همشهریام برای اینکه بتونه عروسیش رو راه بندازه یکی از کلیه هاش رو فروخته و چقدر تلخ میشه اگه روزی این خبردار شدن ها بشه قصه تکراری هر روز ما

سایت عاشقانه اسنوالون سایت عاشقانه اسنوالون

آرشیو

برچسب ها

  • 2

    خاطرات

    مشاهده مطالب با برچسب خاطرات

  • 2

    داستان کوتاه

    مشاهده مطالب با برچسب داستان کوتاه

  • 1

    سپاه ابرهه

    مشاهده مطالب با برچسب سپاه ابرهه

  • 2

    دیو

    مشاهده مطالب با برچسب دیو

  • 7

    جنیفر نوشت

    مشاهده مطالب با برچسب جنیفر نوشت

  • 1

    مکه

    مشاهده مطالب با برچسب مکه

  • 1

    قرآن

    مشاهده مطالب با برچسب قرآن

  • 2

    تاریخ

    مشاهده مطالب با برچسب تاریخ

دعوت به تنهایی

تنهایی قشنگترین حس دنیاست چون برای داشتنش نیاز به “هیـــــچکـــــس” نداری : ) 

صفحه نخست

مدیر سایت

جنیفر

نوشته های مدیر

آرشیو مطالب

لیست کامل مطالب سایت

آرشیو

با ما در تماس باشید

 

تماس با ما

کلیه حقوق این سایت محفوظ است.

قالب : سایت عاشقانه اسنوالون

آمار سایت

  • بازدید کل:
  • بازدید امروز:
  • بازدید دیروز:
  • بازدید ماه قبل:
  • بازدید این ماه:
  • آخرین بازدید:
  • بروزرسانی:
  • تعداد مطالب:
  • نویسندگان:

میان هیاهوی مزرعه دنیا
مترسکی هستم که بی باکم از کلاغ ها
درد ندارد زخمی که بر سرم میزنن
مرهمم آن است که جایگاهش گنبد کبود است و بس
همانکه می گوییم یکی بود ، هیچکس نبود
از کنار مزرعه افکارم رد شدی
نگاهی بر من افکن
مرا ببین........
مرا ببین میان هیاهوی آدم نماها
رسوخ کن میان تار و پود وجودم
من همانی هستم که نامم مجازیست
دنیایم مجازیست
مرا لابه لای پست هایم بیاب
مرا از اعماق کامنتهایم بجوی
میخواهم واقعی باشم در دنیای دروغ مجازی
مرا بیاب........

موضوعات

نویسندگان

آخرین عناوین

با ما در ارتباط باشید و ما را از نظرات ارزشمند خود مطلع کنید

  •    مدیر سایت: جنیفر
  •   
  •    http://davat-b-tanhaee.mihanblog.com
  •    شعار سایت: تنهایی قشنگترین حس دنیاست چون برای داشتنش نیاز به “هیـــــچکـــــس” نداری : )
  •   
  •    فرم تماس با ما
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات