پسرم...... دخترم
الفاظیست برای مخاطب قرار دادن شاگردانم
آستین مانتویم را می کشد : خانم من پسرتم؟
پس از مکثی می گویم : پسرِ پسرم که نه ولی به اندازه پسرم دوست دارم
_ اسمم تو شناسنامته؟؟
+ نه نیست عزیزم
_ اسم پسر خودت چی؟
+ من پسر ندارم
نیشش تا بناگوش باز میشود : پس چرا بهم میگی اندازه پسرم دوست دارم
مستاصل نگاهم را روی اجزای صورتش می چرخانم :چون فک میکنم اگه پسر داشته باشم اندازه تو دوستش دارم
قانع شد با جوابم و به سمت میزش رفت ولی دوباره برگشت : خانم؟ مامانم میشی؟؟؟
چهره ما در لحظات مختلف
+من نمی تونم مامان تو بشم ، چون خودت یک مامان دوست داشتنی داری
شیطنت درون چشمانش موج میزد : خب مامانم رو می کشیم .... با هم دیگه
من
من
و کماکان من
با یک طنزِ آلوده به سرزنش به سمت میزش هلش میدهم که از همان فاصله می گوید : مامانم من رو کتک میزنه وقتی مشق هام رو نمی نویسم
به یکباره صدای دیگران بلند میشود در تایید حرفش
لبخندم تبدیل به خنده ای میشود و کودکان همچون گروه سرود همراهی ام می کنند و نمی دانند اجازه کتک زدن ندارم وگرنه آنها را به فلک می بستم و چه بسا در راه این امر خطیر به قتل می رسیدم
جدی نویس: کودکان بیش از ما ، مفهوم محبت را درک می کنند و من آموختم واژه نابجایی استفاده کرده ام ، بی آنکه بخواهم باعث یک سری توهمات برای کودکی شش ساله شده ام که تنها گناه مادرش نگرانی برای آینده تحصیلی اوست.
کودکان باورپذیرند ، قانون فکری شان این است : همه مث من صادق هستند و جنس محبت همه آدمیان یکیست
به راستی اگر همه کودکی می ماندیم که فقط قد کشیده دنیا چقد زیبا و در عین حال ساده لوحانه بود
گناه از وقتی آغاز می شود که انسان فکر می کند بزرگ شده است.......