به ردپای سپید حلقه اش میان تیرگی انگشتانش خیره شد و لبخندی صورتش را پوشاند ،مصمم تر از قبل سرش را به دیوار سرد تکیه داد و با تبسمی شیرین فیلم زندگی آتی اش را روی پرده چشمانش به اکران درآورد .نامش را که خواندند . مقابل مردی ایستاد : وقت برای پشیمون شدن هست ! مطمئنی؟ نیاز به حرف زدن نبود ، شوق درون چشمانش پاسخگوی خوبی برای پرسشگرش بودند.
دوشادوش او گام برداشت و در سکوت گوش به حرفهایش سپرد.گوشی که فقط دریافت کننده امواج بود ، نه گیرنده. بخاطر من این کار رو نکن...... نذار تا آخر عمرم عذاب وجدان رو دوشم سنگینی کنه .....بالاخر راضی میشن.....تو رو خدا اینکار رو نکن
صدای مزاحم را کنار زد: از امروز به بعد زندگی پر احتیاطی خواهی داشت ، پس باید مراقب خودت باشی
به نشانه فهمیدن سری تکان داد و آرام روی تخت دراز کشید: زندگی تو خیلی باارزشتره چرا نمیخوای این رو بفهمی....... جواب پدر مادرت رو چی بدم...... تو چرا.....سوزش اشک و دستش یکی شد و لحظه ای بعد تاریکی دنیایش را بلعید.
صدای درهم پیچیده مرد و زنی او را به خود آورد. پلکش برای برخاستن تکانی خورد : خدا خیرت بده پسرم ، زندگی دخترم رو نجات دادی......
لبخند ماسیده بر لبش با لمس تن کاغذی بر دستش پررنگتر شد و طنین گام هایشان اشکی گرم را روی گونه اش روان ساخت . به سختی موبایلش را از زیر بالش بیرون کشید و شماره ای را بر تنش حک کرد . صدای نفس هایش تنها موسیقی زندگی اش بود : پول رهن خونه جور شد ، تاریخ عروسی با تو...
ملودی گریه اش دردجانکاه تر از درد پهلویش بود .حرفهای پرستار در ذهنش جان گرفت: از امروز به بعد زندگی پر احتیاطی خواهی داشت . پس باید مراقب خودت باشی.
چشمانش از شدت درد درهم فشرده شد ولی رقم درون کاغذ آنقدر بود تا چشمش را به زندگی باز کند. هر چند معامله ناعادلانه ای بود ؛ یک تکه کاغذ در برابر عضوی از بدنش
دیروز خبردار شدم یکی از همشهریام برای اینکه بتونه عروسیش رو راه بندازه یکی از کلیه هاش رو فروخته و چقدر تلخ میشه اگه روزی این خبردار شدن ها بشه قصه تکراری هر روز ما