✾◕ ‿ ◕✾ حرف های دلتنگی ✾◕ ‿ ◕✾

مث ِ ما نیست توی این محدوده ...

مطلب رمز دار : درست لحظه ی دیدار...

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


+ نوشته شده در شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 11:42 ق.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



امتحان خوش خاطره...

در  ِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت . آنقدری بود که بتوانی دو سوم کلاس را ببینی . کلاس 203 دانشگاه جای دنجی بود . انتهای راه رو ، طبقه ی دوم ، کوچک و نقلی . کلاسش موقع امتحان خودمانی بود . انگار که دوستانت را دعوت کرده ای به اتاق خودت . من آنجا امتحان نداشتم و برای روحیه دادن به یک عزیزتر از جان به آنجا رفته بودم . اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس اینقدر برایم خوش خاطره شده است .  اما قضیه برای او فرق داشت و آن روز دو امتحان همزمان داشت . ارزیابی و آمار .

آن روز یادم است که دو امتحان سختی داشت ، از آن هایی که هرچه میکرد به خودش روحیه بدهد ، باز هم استرسی در چهره اش موج میزد . میگفت فایتینگ اما با چهره ی عبوس . طوری که دیگر مانند همیشه ، موهایش هنگام فایتینگ گفتنن معروفش از زلف پریشانش بر روی صورتش نمیریخت . حتی غر غر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روز قبلش برایم شروع کرده بود .

آن روز ، وقتی رسیدم به پشت شیشه ی اتاق ، امتحانش دقایق آخر بود . رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم . استایل خراب کردن امتحانش شباهت زیادی به من داشت . خوکار در دستش ، دست چپش را میگذاشت بر روی برگه ، و فقط برگه را نگاه میکرد .

نمیدانم چرا اما دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم ، ببین ، این امتحان که هیچ ، تو اگر از دنیا هم بیفتی من باا توام ، سرت را بالابگیر بِلامِسر جان ، دلم میخواست تا جایی که آن زن چاق حراست سیبیل دار یا همان دخترک تیکت فروش معروف ما را از هم جدا کند ، بغلت میکردم ، دلم میخواست یقه ی استاد حسین نژاد را بگیرم و بگویم آخه زنیکه ی فلان فلان شده ، تو دلت می آید که اینقدر نگین جانم را ناراحت کنی ؟؟

دلم میخواست ساعت برنارد داشته باشم و زمان را نگه دارم تا تمام برگه ات را از روی دست این و آن بنویسی .

رفتم تا ته راهرو ، دوباره برگشتم به پشت آن شیشه ی مبهوت یار . دلم میخواست روی کاغد با ماژیک بنویسم ولش کن امتحان رو ، بیا برویم . اما نه ، تو سخت کوش تر از این حرفایی که با حرف من بزنی زیر برگه ات و بگویی گور بابای برگه و خودکارت را بگذاری در کیفت و جزوه را پرت کنی سطل آشغال و بیای به سمت من و بگویی گند بزند این امتحان را ولی غمت نباشه و برویم .

رفتم پشت درِ نیمه باز . به بغل دستی ات گفتم به نگین ، من را اشاره کن تا بفهمدد دِ آخه لامصب ، من آمده ام تا تو انرژی بگیری. من را نگاه کردی و من بعد از چند ثانیه تمام غم عالم را در چشمانت دیدم ولی گفتم اشکال ندارد عزیزم ، غصه برای چه ؟

امتحانت که تمام شد ، آمدی بیرون و بیخیال حراست ، پریدی در بغلم و با اشک فهماندی که امتحانت را خراب کردی .

چند روز گذشت ، نمره ها آمد . هر دو را قبول شدی و شروع کردی به خنده . از آن خنده هایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود . رفتم بر روی تخت نشستم . چند لحظه بعد یک قلیانی برایت چاق کردم به سلامتیه  هر چی امتحان خوش خاطره .

 

 



+ نوشته شده در جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 03:17 ق.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



تقدیم به بهترین ها

تو زندگی ِ همه ما ، آدم های زیادی می آیند و می روند . اینقد زیاد که یک روزی حسابش از دستت در می رود . هرچقدر هم باهوش باشی ، هرچقدر حواس لعنتی ات را جمع کنی ، هرچقدر که به این آمئن و رفتن ها اهمیت بدهی ، بالاخره روزی میرسد که  حسابش از دستت در میرود ، اما همیشه هستند کسانیکه می آیند و می مانند ، آنقدر می مانند و می مانند که تو را مجاب میکنند . مجاب میکنند که حسابشان را با بقیه ی آدم های زندگی ات جدا کنی ، مجاب میگنند که آن ها را دست چین کنی و بگذاریشان یک طرف جدا ، هی مراقبشان باشی ،هی بهشان فکر کنی ، روزهای  زندگی ات را با آن ها تقسیم کنی ، هر موقع که از این زندگی سیر می شوی  ، با آن ها روبرو شوی و در کنارشان رو به آینده حرکت کنی و بروی به سوی آینده ها بدون کم شدن امیدی از زندگی.  
دیگر مجاب میشوی که آن ها را کم کم بگذاری روی طاقچه ی عادت زندگی ات ، بهشان برسی ، یک هو در عصر یک روز داغ تابستانی نگران حالشان شوی ، در زمانیکه که سر درد کوچکی هم قسمتت شود ، دلت روزهایی را بخواهد که دیگر تکرار شدنی نیست و گذشت و ما هرچند ازش لذت بردیم ، اما باز هم دلمان میخواهد برای یکبار دیگر هم شده تکرار شود . خودمان هم میدانیم ، لذتش به همان بار اول است اما آنچنان غرق آن روزها هستیم که باز حسرتش را میخوریم . آدمی است دیگر ، چه میشود کرد . 
       هستند کسانیکه جوری خودشان را به تو ثابت میکنند که نتوانی هیچکاه جور دیگری درباره شان فکر کنی . روزی کار به جایی میرسد که نمیتوانی ار این آدم ها هیچگاه توقع بد کردن را داشته باشی ، آدم نمی تواند ار این ها توقع تلافی کردن داشته باشد ، توقع اینکه آن ها هم میتوانند روی بدشان را نشانت بدهند . 
نمیتوانی فکرش را هم بکنی که درست در زمانیکه تو از همیشه خسته تر و بی حوصله تر از همه هستی ،  تنهایت بگذارند . این ها ، همان هایی هستند که اگر در کنارت هم حضور نداشته باشند ، آنقدر ثابت شده هستند که حتی از دنیای مجازی هم شده ، حالت را سر جایش بیاورند . 
آدم هایی که به مرور زمان حتی عادت هایشان شده بود عادت های خود ِ  خود تو . درست مثل فیلم دیدن در کنار آن بخاری ِ کج و معوج در حالیکه گوشی در دستت باشد که بعد هم اینقد غرق گوشی شوی که ندانی فیلم به کجا رسیده است اصلا و برای اینکه به دیگران بفهمانی من هم فیلم دیدم ، هر چند دقیقه یک بار یک حرفی از فیلم میزنی که بگویی منم هستم و بعد دوباره سر در گوشی و تکرار و هی تکرار . یا مثلا زمان درس خواندن درست بر روی آن تختی که خومان را غرق در آن میکردیم . بگذریم که همش دلخور بودیم که چرا به من جا نمیدهی و پتو را از سرم میکشی . اصلا چه میخواستم بگویم که بحث به اینجا کشیده شده . آخه میدانی ، دلتنگ همان تختی شدم که با یک روکش زرد رنگ که یک گووشه همیشه جمع شده بود و منم از آن به عنوان جای پاهای خسته ام استفاده میکردم ، شدم. داشتم میگفتم. مثل درس خواندن بر روی همان تخت که آنقدر عادت زیاد شد که تو را بر روی زمین نشاندم و خودم آنجا درس میخواندم. صبح میخوابیدم ، ظهر میخواندم ، و دوباره کله ی سحر وقتی که باید میرفتیم برای امتحان ها ، دوباره همانجا با چشمایی نیمه باز درسم را میخواندم . 
آدمی حساب بعضی ها را جدا میکند ، اما میدانی که دنیا همیشه کارش را بلد بوده ، همیشه درست در لحظه ای که انتظارش را نداری ، روی دیگری از خودش را نشان میدهد و چنان فاصله ای بین شما می اندازد که دیگر فقط مجبوری غرق شوی در خاطراتی که مرور میکنی و مرور ...


+ نوشته شده در چهارشنبه 24 تیر 1394 ساعت 06:25 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



گرفتن دست ..

حس گرفتن دست ها موقع رانندگی هیچ وقت تکرار نمیشه ! 


+ نوشته شده در جمعه 19 تیر 1394 ساعت 09:15 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



لحظه ی زندگی

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺳﺮ ﺻﺒﺢ ﺧﺮﻭﺱ ﺧﻮﻥ ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ
ﺧﻮﺩﺕ ﺭو ﺑﺎ ﭘﺘﻮ ﮐﺎﺩﻭ ﭘﯿﭻ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺳﻬﻢ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺘﻮ ﻓﻘﻂ
ﯾﮏ چهارم اونه، ﺁﺭوﻡ ﺍﺯ ﺗﺨﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﯿﺎم ، شال و کلاه کنم ، ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﻩ ﯼ
ﺍﺗﺎﻕ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻢ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ
ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﯿﺪﺍﺭﺕ ﮐﻨﺪ . بروم سمت دانشگاه و بعد از تمام شدنش ، نون و تخم مرغی بخرم ، بیایم برایت از آن املت هایی درست کنم که بگویی شبیه همه چیز شده الا تخم مرغ . بعد هارهار بخندیم و بشینیم دور سفره ی ساده ایی که تنها چیزی که در آن زیاده ، عشق است. بعد
ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﻡ ﺁﻧﻄﺮﻑ سفره ﭼﻬﺎﺭ زانو بشینم ﻭ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﻢ ﺯﯾﺮ
ﭼﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﻭ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺧﻮﺭﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺎﻟﯿﺪﻥ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﭘﻒ
ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﻢ ﻭ تو ﺩﻟﻢ بگم ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﮑﺎﻧﺲ ، ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﻘﻄﻪ ، ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ Puase
ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ .
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﻠﻔﯽ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ
ﺭﻭﺯ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﻣُﺪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ، ﻣﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻋﻘﺐ ﻧﻤﺎﻧﯿﻢ ﻭ ﻫﺮ
ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺵ ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍ ، ﻫﺮ ﺟﺎﯼ ﺭﻧﮕﺎﻭﺍﺭﻧﮕﯽ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ،
ﻫﺮ جایی ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﻏﺬﺍﯼ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ، ﻫﺮ ﺟﺎﯾﯽ
ﮐﻪ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﻤﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ
ﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻭﺭﻭﺑﺮﻣﺎﻥ امان ﻣﯿﺪﻫﺪ ﻋﮑﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ، ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ
ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼِ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﭼﻪ ﻟﺬﺗﯽ
ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺸﺎﻥ . مثل همان کلیپی که خودت واسه خودت آدامس میترکونی و از خنده غش می کنی.ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺳﻔﺮ
ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺩﺍﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﯽ...
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ دریم های
ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ ، ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻭ ﺑﺨﻨﺪﻡ ، ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻭ ﺑﺒﻮﺳﻤﺖ ، ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﯼ
ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﻨﻢ ، ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺷﯿﺮﻩ ﺑﻤﺎﻟﻢ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ
ﺗﻮ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺍﭘﯿﺰﻭﺩ ﺩﻟﺨﻮﺍﻫﺖ ﺩﺭ سریال مورد علاقه ات ﻫﺴﺘﯽ ﻣﻦ لپ تاپ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻏﺮﻕ ﺷﻮﻡ ﺩﺭ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﯼ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ
ﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺗﻮ ، ﻭ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﻟﺬﺗﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺗﻮﺭﺍ
ﺩﯾﺪ ﺯﺩﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﺖ . ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﻦ
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﺴﺘﯽ ، ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺟﺎﯼ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻣﺤﻮ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﺭ
ﺩﻧﯿﺎ ﻣﻄﺮﺡ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ
ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩ؟؟؟؟؟؟؟؟



+ نوشته شده در جمعه 19 تیر 1394 ساعت 05:28 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



دریاچه ی عشق

از تو چه پنهون عزیزم 
گاهی وقتا اونقدر دوس داشتنی میشی که دعا میکنم اون روزا برگرده 
ولی باز تحمل میکنم و میرم جلو
به امید روزی که واسه همیشه پیش هم باشیم .
اینجا دریاچه ی  عشق ... جایی که من بودم و تو و خدای ما ...



+ نوشته شده در دوشنبه 15 تیر 1394 ساعت 09:07 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



جاده ی عشق

شما حس کن تو جاده ای با یه عالمه آهنگ خوشگل و موشگل ، کنارت هم عشقت باشه با لبخند مهربون ، بعد دستتو بزاره رو دستت .
چی میخوای دیگه از دار دنیا ؟؟
کنار تو درگیر آرامشم ...


+ نوشته شده در یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 08:57 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



خیابونا


تا حالا خیابونا روجور دیگه ای دیدی عزیزم ؟؟

داشتم به این فکر میکرئم که چقدر عجیبن خیابونا . خیابونایی که حتی اگر هیچی هم نداشته باشن و آسفالت ساده هم باشن ، باز هم میتونن تودار ترین موجود تاریخ باشن .

یادت هست گاهی وقتا مسیر خونه رو طولانی تر میکردیم ... چون یه علاقه ی زیاد تو وجود ما نسبت به این خیابونا هست . رابطمون جوریه که انگار باید هر چندشب یک بار به رفیق قدیمی مون سر بزنیم . میدونی ، انگار خیابونا وارث هستن . وارث خاطراتی که از ما به یاد دارن  و تا ابد هم تو خاطرشون می مونه . از همه ی اون پیاده روی های خرداد ماه فصل امتحانا که باعث میشد حالا دیگه دلتنگ خرداد و امتحانا بمونیم . از همه ی اون جلو و عقب راه رفتن های نامنظم ، از همه ی اون شلخته راه رفتن های پر از خنده توپیاده رو . از همه ی دست در دستای بهمن ماه و اسفند که آدم رو چنان گرم میکرد که وادارمون کنه فک کنیم وسط چله ی تابستون هستیم . ازهمه ی لیز خوردنا موقع خل بازی ها ، از اون لحظه ایی که چنان کفشون به سنگ میخورد که داشتیم با کله میخوردیم زمین ولی نمیخوردیم و هار هار همدیگه رو مسخره میکردیم که ببین نیگین خنگه منه یا رضای کوچولوی من که راه رفتن بلد نیست . بعد دست هم رو محکم تر میگرفتیم که بگیم اشکال نداره ، به راهت ادامه بده عشق من ... از تمام قدم زدنای ذرت مکزیکی به دست اون آقایی  که خیلی کم حرف بود ویه سیبیل بزرگی هم داشت که ما فقط خیره میشدیم بهش و منتظر دونه های بزرگ ذرت می موندیم .

میدونی، فکر میکنم خیابونا به شکلی ناخواسته با ما عاشقی کردن ، ما رو نگاه کردن ، میزبان ما بودن ، تو گرما و توی سرما . توی تلخی ها و شیرینی ها کنارمون بودن  . ما براشون مهمون ها و دوستایی بودیم که گاهی وقتا شیرین ترین خاطراتمون رو باهاشون شریک میشدیم و گاهی وقتا هم حتی بدترین لحظه ها رو .

خیابونایی که بعد از آخرین خداحافظی آخر کنار اون سایه بون ترمینال روبروی پارک ، با همشون قهر کردیم ، رو کردیم و بهشون گفتیم نه اینکه شما بد باشید ااا ، حجم خاطراتمون در شما زیاده ، شما رو تک نفره نمیشه سر کرد .

خیابونا از اول با ما بودن و تا آخر هم با ما می مونند که تو بری به سال های گذشته که همچنان عاشق و دوس داشتنی بمونی .

و تو میدونی که اگر روزی برسه که همه ی دنیا ، همه ی آدمای جور  واجوری که میشناختی ، همه و همه اگر فراموشت کنن ، خیابون ها هستند که شاهد باشن ، اون سال ها ، اون روز ها ، ما خوشبخت ترین و دو نفره ترین آدم های دنیا بودیم ...



+ نوشته شده در جمعه 5 تیر 1394 ساعت 07:58 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



دوری راه

عشق من میدونم دوری سخته . میدونم سخته ولی هر عشقی ، سختی ِ خودش رو هم داره ولی فدا سرت . دلمون که با هم باشه ، دلمون که به هم قرص باشه ، گور پدر فاصله ها . 
این رو هم اضافه کنم این عکس درست در جایی گرفته شده که من و نگین با هم آشنا شدیم . دریا 



+ نوشته شده در چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 08:45 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



رابطه ی زنده

البته قابل ذکره که یه هفته ی بد رو ما داشتیم . مثل همه که تو رابطشون جروبحث هست . اینم بگم بستگی داره جروبحث سر چی باشه . من رسما اعلام میکنم خسته بودم ، حوصله نداشتم ، نتونستم تو اون هفته به عشقم توجه کنم و همین باعث ناراحتیش شد که بعدا سعی کردم هرجور شده از دلش در بیارم . 
این چیزا زیاده . جروبحث که تو رابطه نباشه ، اون رابطه مُرده حساب میشه . سخن یکی از بزرگان بود  
گاهی اوقات تو یه رابطه مشکلی پیش میاد ، ولی عشق اونجاست که مشکلات یه ذره هم علاقتون رو کم نکنه . 
فقط باید سعی کرد که برطرفش کنی . 
فقط میخوام بهت بگم گه تا آخر عمرم عاشقت می مونم و بدون تو نمیتونم زندگی کنم خانومم 
نفسم به نفست بنده / همیشه کنارتم مردونه اگه قابل بدونی بانــــو 
اینم یه عکس دیگه از دستامون 


+ نوشته شده در شنبه 9 خرداد 1394 ساعت 08:34 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



دور دور

اوه اوه ببین چه بد شد . خیلی وقت بود نتونستم آپدیت کنم وبلاگ رو . معذرت خواهی از عشقم 
خب خدا رو شکر یه هفته پیش رفتیم با هم دور دور ، کلی دو نفری خوش گذروندیـــــم . دور دور باشه و عشقت هم باشه و عشـــق هم باشه ، دیگه ببین چه لدتی داره . مرسی عشقم که باعث شدی یه روز خیـــلی خوب رو داشته باشیم . 
اینم عکس من و نگین . البته دستامونه  کنار دریــــا 


+ نوشته شده در شنبه 9 خرداد 1394 ساعت 08:30 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



دستامون...

ایشالا چندروز دیگه میریم رامسر با هم ، دوباره دستامون رو فرمون ، انگار داریم با هم دنده عوض میکنیم ...
رانندگی با من ، دی جی تو شو بترکونیم


+ نوشته شده در یکشنبه 23 فروردین 1394 ساعت 08:05 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



ماچ مالی



ماچ مالی کردن از صفات بارز توئه ، مثل الان که از خواب بیدارم کردی و اولین کاری که کردی ، بوسم کردی :))))
من دوست دارما


+ نوشته شده در شنبه 22 فروردین 1394 ساعت 08:09 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



مال خودمه


صدبار که چه عرض کنم ، همیشه میگم چی ؟؟؟ مال خودمه ها 
بیا اینم پست عاشقانه واسه خانومم 


+ نوشته شده در شنبه 22 فروردین 1394 ساعت 08:03 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



عید

ﺍﺧﺮ ﺗﻮ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﻗﺪﻳﻤﻰ ﻧﻤﻴﺸﻮﻯ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﺭﺯﻭﻯ ﺧﺮﻳﺪ
ﻟﺒﺎﺱ ﻋﻴﺪ عزیزم .
هرجا هستی عید خوبی داشته باشی نگینم


+ نوشته شده در پنجشنبه 28 اسفند 1393 ساعت 10:01 ب.ظ توسط آروین ( رضا ) .| نظرات()



.: تعداد کل صفحات 16 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]