مث ِ ما نیست توی این محدوده ...
در ِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت . آنقدری بود که بتوانی دو
سوم کلاس را ببینی . کلاس 203 دانشگاه جای دنجی بود . انتهای راه رو ، طبقه ی دوم
، کوچک و نقلی . کلاسش موقع امتحان خودمانی بود . انگار که دوستانت را دعوت کرده
ای به اتاق خودت . من آنجا امتحان نداشتم و برای روحیه دادن به یک عزیزتر از جان
به آنجا رفته بودم . اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس اینقدر برایم خوش خاطره
شده است . اما قضیه برای او فرق داشت و آن
روز دو امتحان همزمان داشت . ارزیابی و آمار .
آن روز یادم است که دو امتحان سختی داشت ، از آن هایی که
هرچه میکرد به خودش روحیه بدهد ، باز هم استرسی در چهره اش موج میزد . میگفت
فایتینگ اما با چهره ی عبوس . طوری که دیگر مانند همیشه ، موهایش هنگام فایتینگ
گفتنن معروفش از زلف پریشانش بر روی صورتش نمیریخت . حتی غر غر درس نخواندن و سخت
بودن امتحان را از روز قبلش برایم شروع کرده بود .
آن روز ، وقتی رسیدم به پشت شیشه ی اتاق ، امتحانش دقایق
آخر بود . رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم . استایل خراب کردن امتحانش شباهت
زیادی به من داشت . خوکار در دستش ، دست چپش را میگذاشت بر روی برگه ، و فقط برگه
را نگاه میکرد .
نمیدانم چرا اما دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم ،
ببین ، این امتحان که هیچ ، تو اگر از دنیا هم بیفتی من باا توام ، سرت را
بالابگیر بِلامِسر جان ، دلم میخواست تا جایی که آن زن چاق حراست سیبیل دار یا
همان دخترک تیکت فروش معروف ما را از هم جدا کند ، بغلت میکردم ، دلم میخواست یقه
ی استاد حسین نژاد را بگیرم و بگویم آخه زنیکه ی فلان فلان شده ، تو دلت می آید که
اینقدر نگین جانم را ناراحت کنی ؟؟
دلم میخواست ساعت برنارد داشته باشم و زمان را نگه دارم تا
تمام برگه ات را از روی دست این و آن بنویسی .
رفتم تا ته راهرو ، دوباره برگشتم به پشت آن شیشه ی مبهوت
یار . دلم میخواست روی کاغد با ماژیک بنویسم ولش کن امتحان رو ، بیا برویم . اما
نه ، تو سخت کوش تر از این حرفایی که با حرف من بزنی زیر برگه ات و بگویی گور
بابای برگه و خودکارت را بگذاری در کیفت و جزوه را پرت کنی سطل آشغال و بیای به
سمت من و بگویی گند بزند این امتحان را ولی غمت نباشه و برویم .
رفتم پشت درِ نیمه باز . به بغل دستی ات گفتم به نگین ، من
را اشاره کن تا بفهمدد دِ آخه لامصب ، من آمده ام تا تو انرژی بگیری. من را نگاه
کردی و من بعد از چند ثانیه تمام غم عالم را در چشمانت دیدم ولی گفتم اشکال ندارد
عزیزم ، غصه برای چه ؟
امتحانت که تمام شد ، آمدی بیرون و بیخیال حراست ، پریدی در
بغلم و با اشک فهماندی که امتحانت را خراب کردی .
چند روز گذشت ، نمره ها آمد . هر دو را قبول شدی و شروع
کردی به خنده . از آن خنده هایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود . رفتم بر روی
تخت نشستم . چند لحظه بعد یک قلیانی برایت چاق کردم به سلامتیه هر چی امتحان خوش خاطره .
تا حالا خیابونا روجور دیگه ای دیدی عزیزم ؟؟
داشتم به این فکر میکرئم که چقدر عجیبن خیابونا . خیابونایی
که حتی اگر هیچی هم نداشته باشن و آسفالت ساده هم باشن ، باز هم میتونن تودار ترین
موجود تاریخ باشن .
یادت هست گاهی وقتا مسیر خونه رو طولانی تر میکردیم ... چون
یه علاقه ی زیاد تو وجود ما نسبت به این خیابونا هست . رابطمون جوریه که انگار
باید هر چندشب یک بار به رفیق قدیمی مون سر بزنیم . میدونی ، انگار خیابونا وارث
هستن . وارث خاطراتی که از ما به یاد دارن
و تا ابد هم تو خاطرشون می مونه . از همه ی اون پیاده روی های خرداد ماه
فصل امتحانا که باعث میشد حالا دیگه دلتنگ خرداد و امتحانا بمونیم . از همه ی اون
جلو و عقب راه رفتن های نامنظم ، از همه ی اون شلخته راه رفتن های پر از خنده
توپیاده رو . از همه ی دست در دستای بهمن ماه و اسفند که آدم رو چنان گرم میکرد که
وادارمون کنه فک کنیم وسط چله ی تابستون هستیم . ازهمه ی لیز خوردنا موقع خل بازی
ها ، از اون لحظه ایی که چنان کفشون به سنگ میخورد که داشتیم با کله میخوردیم زمین
ولی نمیخوردیم و هار هار همدیگه رو مسخره میکردیم که ببین نیگین خنگه منه یا رضای
کوچولوی من که راه رفتن بلد نیست . بعد دست هم رو محکم تر میگرفتیم که بگیم اشکال
نداره ، به راهت ادامه بده عشق من ... از تمام قدم زدنای ذرت مکزیکی به دست اون
آقایی که خیلی کم حرف بود ویه سیبیل بزرگی
هم داشت که ما فقط خیره میشدیم بهش و منتظر دونه های بزرگ ذرت می موندیم .
میدونی، فکر میکنم خیابونا به شکلی ناخواسته با ما عاشقی
کردن ، ما رو نگاه کردن ، میزبان ما بودن ، تو گرما و توی سرما . توی تلخی ها و
شیرینی ها کنارمون بودن . ما براشون مهمون
ها و دوستایی بودیم که گاهی وقتا شیرین ترین خاطراتمون رو باهاشون شریک میشدیم و
گاهی وقتا هم حتی بدترین لحظه ها رو .
خیابونایی که بعد از آخرین خداحافظی آخر کنار اون سایه بون
ترمینال روبروی پارک ، با همشون قهر کردیم ، رو کردیم و بهشون گفتیم نه اینکه شما
بد باشید ااا ، حجم خاطراتمون در شما زیاده ، شما رو تک نفره نمیشه سر کرد .
خیابونا از اول با ما بودن و تا آخر هم با ما می مونند که
تو بری به سال های گذشته که همچنان عاشق و دوس داشتنی بمونی .
و تو میدونی که اگر روزی برسه که همه ی دنیا ، همه ی آدمای
جور واجوری که میشناختی ، همه و همه اگر
فراموشت کنن ، خیابون ها هستند که شاهد باشن ، اون سال ها ، اون روز ها ، ما
خوشبخت ترین و دو نفره ترین آدم های دنیا بودیم ...
.: تعداد کل صفحات 16 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]