راستش الان ساعت 2 و نیم شب ِ و من تازه یک جمع دوستانه ی خوب برگشتم . نگین بین ما نبود اما حرفاش ، حسش ، یادش و خاطراتش بود . جمع ، جمع پسرونه بود و با یه حال عاشقونه . درسته ما پسرا بعضی وفتا تو یه جمع بی ادب میشیم اما بخدا همیشه اینجوری نیست .
امشب بحث عشق و عاشقی بود ، اینکه علی میاد از دوستی با انواع دخترش میگه و حرف اینو میزنه که بابا من دختر دور و برم زیاد بوده اما رویا دختری بود که واقعا عاشقش بودم و یه نامردی میاد ، رابطه ی خوبشون رو ، رابطه ای که از گل بهم کمتر نگفتن رو بهم میزنه . کینه به دل میگیره و فعلا سکوت میکنه .
اینکه امیر پسری که احساسش به دختر ، زیر صفره و شاید احساسش به نقشه های ساختمون بیشتر باشه اما ماه ها قبل دوستی با یه دختری که یه احساس کوچولو هم شده ، توش بوجود میاره و برای 4 تا پیام ساده ی سلام خوبی و این حرفا ، ساعت ها زل میزنه به گوشیش تا بلکه یه پیام بیاد واسش . و پیام میاد و از ذوق و خوشحالی ،تمام تصورات ذهنیه بدش پاک میشه .
اینکه مهرزادِ ساکت و گوشه گیر هم دیگه طاقت نمیاره و حرف دلشو میزنه . مهرزاد هم از جداییا و دوریا خسته شده . مهرزاد قبل از دوستی با مونا ، تصوراتش اینه که خب نگین و آروین 9 ماه با هم بودن و واسه 3 ماه از هم دورن ، خب چی میشه مگه . 3 ماه که جای دوری نمیره . اما ، اما خودش هم وارد یه رابطه ی عاشقانه با مونا میشه . مونا و مهرزاد چند روزی کنار هم هستن و بعد از چند روز ، باید از هم دور بشن . اینجاس که مهرزاد از دوری خسته میشه ، گریه میکنه . تازه درک میکنه که دوری از کسی که دوسش داری ، چقد سخته . درک میکنه که آروین و نگین 3 ماه دورن و این دوری ، یه کلمه ی ساده نیست . ساعت ها ، روزها ، هفته ها ، ماه ها دوری از کسی که عمرتو ، زندگیتو ، دارو ندارتو واسش میزاری ، بیش از حد سخته .
خودم ، به نظرم تو یه جمعی سکوت رو بر حرفای بی ارزش ترجیح میدم اما امشب تا تونستم حرف زدم . من ادعای یک روانشاس کاربلد رو ندارم اما واسه یه رابطه ی عاشقانه بین دو نفر ، درس روانشناسی رو پیش نگین با نمره ی خوب پاس کردم . بگذریم ... ازخودمون میگم ، از نگین . اینکه دوستی من و نگین یه دوستیه بچه گانه نیست . 2 ساله زندگی کردیم با هم . دوستان میگن ما واسه دختر خرجی نکردیم و حق هم دارن با دلایل شخصی خودشون . اما من میگم آقا ، خودم پول ندارم واسه خودم خرج کنم اما واسه نگین کم نمیزارم . اینکه به زور پول جمع میکنم ، اینکه ساعت ها واسه یه کار مسخره هم شده ، این طرف ، اون طرف میام و آخرش پولی میزنم به و جیب و جلوی عشقم پز میدم که ببین ، من این کادویی که واست خریدم ، واسش زحمت کشیدما . لوس بازی به تمام معناست اینکار اما مرد هم احساس داره و دوس داره خانومش ، لوسش کنه . باز هم حرف میزنم . میگم که واسش خرج میکنم و هرچقد هم خرج کنم ، نگین ارزششو داره و اینو بچه ها درک میکنن و قبول دارن که دوستی شما بحثش جداست . حالا من نه ، هرکسی هم که رابطه ی قوی داشته باشه ، خرج کردن واسش ارزش داره . البته بدون شک نگین هم واسم کم نمیزاره . وقتی دختری که واسه خودش خرج نمیکنه ، دختری که شغلی نداره واسه درآمد زایی ، از جیبش ، از حق خودش میزنه و میاد واست یه کادوی فلان قیمتی میخره ، خب لیاقتش بیشتر از این حرفاس. مهرزاد هم که یه رابطه ی قوی پیدا کرده هم میگه من واسه مونا خرج کنم ، ارزششو داره و حق کاملا باهاشه . بحث ، بحث مادی نیست ، بحث سر اینه که وقتی یه نفر واست ارزش پیدا میکنه ، دوس داری خوشحالش کنی ، حالا به هر قیمتی . بگذریم ...
خودجوش حس عجیبی به زیبایی و زن پیدا میکنم . نگین جلوی چشمام تصور میشه . دوس دارم این جمله رو بین دوستام بگم :» (( زیباترین موجود جهان ، زنه )) و این جمله رو با اینکه هیچ ربطی به حرفامون نداره ، میگم . دوستام ، یه لحظه مکث میکنن ، شاید حرفمو به سختی قبول کنن . ترجیح میدن سکوت کنن اما من حرفمو ادامه میدم. مثال میزنم . میگم وقتی مثلا نگین میاد جلو چشام ، موهاشو باز میکنه ، موهاش میریزه رو صورتم یا حتی مثلا با یه دقت خاصی رژ لب میگیره دستش و نقش و نگار میکنه ، اون حالت چشماش ، اون حالت ابرو بالا دادن جلوی آینه ، اون مکثی که بعد رژ لب زدن میکنه که ببینه خوب شده یا نه ، اینا شاید یه حرکت خیـــلی ساده باشه که حتی به چشم نیاد ، اما من با دقت بهش نگاه میکنم و توی تصورات ذهنیم ظبط میشه . اینا رو میگم و بچه ها یه خورده درگیر جمله هام میشن . شاید همچنان درک نکنن ، اما یه روزی اون ها هم میگن زن زیباست ...
از رفتار های زنانه و مردانه گفته میشه . علی از بحث من و نگین میگه . تعریف میکنه میگه :» آقا یه بار تو اتاق خواب بودم ، دیدم تخخخ صدای در اومد . کی بود؟ چی شد و این حرفا، میفهمه نگین بوده که قهر کرده داره میره خونه و حالا بگذریم بعدش چی شد :) بهشون میگم جریانو . جریان این بوده یه بار سر کلاس ، به فلان دختر خندیدم و حرف میزدم ، خانوم هم به غیرتش بر خورده و قهر کرده. اینا همون لحظه خیلی سخته هاااا اما بعدش به این فکر میکنی که اینا احساسات شیرین دو طرفست .
خیــــلی وقت بود که اینقد تایپ نکرده بودم و قطعا این نوشته رو شاید از بین هزار و خورده ای نفر که در یه هفته به این وبلاگ میان ، 4.5 نفر کامل بخونن .
الان واقعا چیزی به ذهنم نمیرسه . ساعت 2 و نیم شروع کردم واسه نوشتن این متن و حالا ساعت 3 و ربع صبح هستش.
با تموم این حرفا ، امشب شبی بود که خودم فکر نمیکردم بهم خوش بگذره . کار خاصی نکردیم اما حرفای خاصی زده شد . مرسی بچه ها (( علی - امیر و مهرزاد )