This is the start of the ending

داستان بعدی.

شنبه 3 خرداد 1399 11:11 ق.ظ

نویسنده : ᴢᴇᴅᴅ
فکر میکنم دیگه زد حرفی برای گفتن نداشته باشه
برای همین اگه خواستید حرفای پیرمردو بشنوید روی ادرس زیر کلیک کنید تا براتون قصه بگه
http://twoghosts28.blog.ir/
اینجا رو قرار نیست پاک کنم، شاید بیخیال پیرمرد شدم
معمولا عادت ندارم ادرس وب جدیدو بدم 
قبلا کلا وبو میبستم و میرفتم یه وب دیگه هنوزم نمیدونم چرا دارم اینکارو میکنم:)))
در هرصورت اینجا داستان خودشو داشت
اونجائم یه داستان دیگه است
ممنون که بودید



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 3 خرداد 1399 11:31 ق.ظ

منم مثل هزاران نفر دیگر

پنجشنبه 8 اسفند 1398 07:40 ب.ظ

نویسنده : ᴢᴇᴅᴅ

هرروز صبح که بلند میشیم تحمل میکنم که تمام فحشا رو توی ذهمنون نگه داریم که کسی که بیدارمون کرده دلخور نشه.
اگه باید بریم مدرسه، سویشرتمونو برمیداریم تا اگه یکی از بچه ها فضولی کرد بتونیم مشتمونو توی جیب سویشرت نگه داریم.
از شیش صبح تا سه بعدازظهر یا حتی بیشتر، سعی میکنیم انواع روش های کشتنو توی ذهنمون روشون پیاده کنیم و بدنمونو قانع کنیم که یه روزی همه ی اینا تموم میشه
یا نه بعضی وقتا میریم باهاشون حرف میزنیم و اخرش  چندتا داد میزنیم و میبینم نه بابا اینا درست بشو نیستن
به هر بدبختی شده خودمونو سالم میرسونیم به خونه 
و دوباره تحمل کردن و تحمل کردن
تحمل کردن دوری ادمای که دوستشون داریم و از بین نبردن ادمای که توی فضای مجازین
بخوایید باور کنید یا نه
تحمل کردن دیگه چیزی نیست ما به عنوان یه صفت برای عمق دردمون استفاده کنیم
تحمل کردن برای ما دیگه عادته!
خوب یا بد بودن این عادت به عهده ی خودتون
ولی واقعا کسی هست که تحمل نکنه؟ یا یه سوال بهتر
کسی تو اطرافمون هست که تحمل براش عادت نشده باشه؟





دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: پنجشنبه 8 اسفند 1398 09:23 ب.ظ

حتی اگه پام درد بگیره!

یکشنبه 6 بهمن 1398 08:38 ب.ظ

نویسنده : ᴢᴇᴅᴅ
یادت باشه که یه نفر برای تو وایستاده
که براش مهم نیست این راه پیچ در پیچ چقدر قراره طولانی بشه
وایستاده تا به حرفات گوش بده 
وایستاده تا دوستت داشته باشه
وایمیسه، هرچقدر هم که پاش درد بگیره



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 6 بهمن 1398 08:42 ب.ظ

just hold on

یکشنبه 29 دی 1398 06:52 ب.ظ

نویسنده : ᴢᴇᴅᴅ
میدونم همچی داره بد تر میشه
میدونم نفس کشیدن داره سخت تر میشه
میدونم مقصد داره دور تر میشه
میدونم باور کنید میدونم
خشم و غم دارن شروع میکنن به لونه ساختن توی ذهنتون
اشکال نداره!
ولی نزارید توی پروفایل و استوری و پستاتون خلاصه شه که در نهایت تموم شه
بزارید کنترل ذهنتونو بگیره و توی رگهاتون حرکت کنه
تا بزاره سازی بنوازید، چیزی بنویسید، اثری بکشید!
بزارید از فضای مجازی فراتر بره و چیزی رو رقم بزنه
چون جایی که به تغییر نیاز داره اون بیرونه نه اینجا!
و نفس بکشید
تا میتونید نفس بکشید
و اکسیژنو وارد بدنتون کنید
تا فکر کنید و زندگیو ادامه بدید
چون با وجود همه ی ناعدالتی های این دنیا، باید ادامه داد!




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 29 دی 1398 07:36 ب.ظ

تو بگو چی میخوای بشنوی!

سه شنبه 24 دی 1398 01:53 ب.ظ

نویسنده : ᴢᴇᴅᴅ
از خیلی چیزهای میشه حرف زد، همیشه حرفی هست که باید زده بشه!
ولی یا جاش نیست، یا وقتش نیست، یا من زیادی ترسو و بی حوصله ام برای گفتنش
یا نمیدونی برای چی این حرفو از گوشه ی قلبت دربیاری و بگی، مگه جاش چشه؟ همونجا نشسته و میبینه بقیه چیزا چجوری خراب میشه.
یا یه نفر دیگه داره برای بقیه حرف میزنه
یا همچی اونقدر خراب هست که نمیدونی بگی دلیل این اوضاع خرابو یا توهم با بقیه گریه کنی
یا برعکس اونقدر همچی خوبه هیچ ایده ی راجب واکنش دادنت نداری.
من نمیدونم باید درمورد چه چیزی حرف بزنم، تو بگو میخوای درمورد چی بشنوی؟



دیدگاه ها : درمورد چی میخوای بشنوی؟
آخرین ویرایش: سه شنبه 24 دی 1398 02:09 ب.ظ

بعد یه مدت نسبتا طولانی، سلام!

پنجشنبه 19 دی 1398 12:20 ب.ظ

نویسنده : ᴢᴇᴅᴅ
سلام! حالتون چطوره؟
میدونم اینجا مثل قبل پستی گذاشته نمیشه پس در نتیجه مثل قبلم کسی نمیاد.
اول از همه
 دوست داشتید اون پیج اینستای که تو پستای قبل دادم فالو کنید، قرار نیست کار خاصی انجام بدم مثل همینجاست ولی توی اون فضا با چندتا چیز بیشتر.
دوم
 خیلی چیز ها هست که باید ازشون براتون بنویسم و خیلیاشو نوشتم
بیایید صادق باشیم، هممون میدونیم دادن یه نوشته/نقاشی/آهنگ و هرچیزی که متعلق به افکارمونه کار خیلی سختیه!
سوم 
 یکی از دلایل سخت شدن پست گذاشتن و کلا حرف زدن از بعضی چیزا با آدمهای که نه تو میشناسیشون نه اونا تو رو ، اینکه شاید یه درصد از افراد حرفتو بفهمن. 
و  اونقدری نوشته ها به بقیه نشون دادم که میدونم کمتر کسی میفهمه، همونطور که من نمیفهمم ولی خب دارم سعی میکنم باهاش کنار بیام.
چهارم
 یه ذره چیزا برام پیچ در پیچ شدن که طبیعیه و میگذره.
پس بیایید بگید چه خبر تا منم سعی کنم دوباره مثل قبل اینجا باشم



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 21 دی 1398 06:05 ب.ظ

ایده ای دارید؟

چهارشنبه 20 آذر 1398 08:30 ب.ظ

نویسنده : ᴢᴇᴅᴅ
هی
یه سوال داشتم ازتون 
هیچ ایده ی درمورد اینکه چقدر به تاریخ و مدارک باقی مونده ازش اهمیت میدیدید ندارم
میخواستم بدونم ترجیح میدید تاریخ رو جهت دار بخونید یا خودتون قضاوتش کنید؟
البته تاریخ بدون جهت نداریم ولی خب
واضح تر بخوام بگم، 
اگه یه نفر بخواد براتون از روزنامه های قدیم مثلا بزاره ترجیح میدیدید بهتون در کنارش اطلاعاتی بده یا نه فقط اون روزنامه ها رو ببینید و نظر بدید؟
کلا ایده اتون درمورد اینکار چیه؟



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

.

جمعه 12 مهر 1398 10:14 ب.ظ

نویسنده : ᴢᴇᴅᴅ
حوصله داشتید اینو تو اینستا فالو کنید تا بعد:)))
121._.28@



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 12 مهر 1398 10:15 ب.ظ

بیاید این داستان برای شماست.

جمعه 5 مهر 1398 03:36 ق.ظ

نویسنده : ᴢᴇᴅᴅ
[اگه حوصله ندارید یا ممکنه بعدش ناراحت شید نخونید!]
همه اتون که دستاتون پر از زخمه و هر روز بلند بلند برنامه ی مرگتون رو فریاد میزنید
کسایی که کلمه ی روانی رو روی پیشونیتون نوشتید و به نظرتون تیمارستان هم نمیتونه جای شما باشه چون موقع عصبانیت یا ناراحتی چیزی رو شکستید
همونایی که فقط از قرصا ژلفونو میشناسنید
باید بفهمید حتی اگه فقط یه درصد به این چیزی که فریادش میکنید فکر کنید، از فکرش تیغو برمیدارید و خودتونو میکشید.
حالمو بهم میزنید تک تکتون با اون زخمای دستتون با اون متن های دپ منزجر کننده با اون اسمایل فیک تهوع اور.
بیاید فقط یه ذره اشو بهتون بگم یه ذره ای خیلی کم از چیزی که تظاهر میکنید
دوهفته تمام بدون اینکه بیشتر از یک ساعت بخوابید، تمام روز یه گوشه میشینید و روزنامه پاره میکند، پاکت شیر رو باز میکنید روش با ناخنتون که کوتاه شده خط میندازید و شباها پتو رو خودتون میکشید چون تو اتاقتون ادمهای وحشتناکی هستن.
دوستی ندارید، حتی نمیتونید اسم کسی که هرروز میبینتشو بگید، جرئت ندارید حتی برید بیرون خونه، به سایه ی خودتونم اعتماد ندارید برای همین جایی که بازتاب نور باشه نمیرید.
جدی میگم تاحالا کسی که یه ذره واقعا حالش خوب نیست رو دیدید؟
تو شش سالگی وقتی دارید تو خونه راه میرید تا یه نفر با چاقو زیر گلوتونو گرفته و تهدید مرگتون کرده؟
بهم بگید تاحالا وقتی همچی ارومه و دارید با خانواده اتون غذا میخورید یکی یوهو قاشق چنگال از دستش ول شده و رو پاتون تشنج بزنه؟
شبها با صدای دادوفریاد بیدار شدید؟ با صدای سری که هربار محکم تر به دیوار خورده میشه؟میفهمید دیوار خونی یعنی چی؟
شاماها ناشیانه از چیزی که حقتون نیست استفاده میکنید.
فقط بعضی وقتا آرزو میکنم ای کاش ای کاش مثل الان که مشکل داشتن ترند بود چهل پنجاه سال پیش بود
اونموقع خیلیا میتونستن با یه دکتر رفتن ساده حالشونو بهتر کنن و الان به خاطر اینکه "مردم چی میگن" این شکلی نباشن
حق شماها این نیست، حق اوناست، خوب بودن حق اوناس نه شما ادم های تهوع آور
حق ادمیه که سالهاس با تمام حمله عصبی هاش دست و پنجه نرم کرده و اینقدر دیر مردم به این باور رسیدن که روانشناس یا روانپزشک رفتن زشت نیست.
حق کسی که ماه هاست خانواده اشو نمیبینه، سال نوشو با سرم ارامش بخش شروع میکنه نه با روبوسی با فامیل.
اونقدر دیر به دیدنش میان که بعد یه ساعت با دستبند میبندش به تخت که خانواده اشونو رها کنن.
حق اونیکه اینقدر دوستی تو زندگیش نداشته یه سری توهم شدن همدم براش، و هیچ آدمی اونقدر دوستش نداره که بهش بفهمونه " من واقعی ام نه اون"
حق کسی که وسط جمع بلند میشه، گریه میکنه، جیغ میکشه چون کسی اونجا وایستاده که میخواد با تفنگ اونو هدف بگیره
حق اونی که میترسه حتی با خانواده اش حرف بزنه، کسی که بعد اینکه کسی رو میبینه صورتشو چنگ میندازه چون صورتش بقیه رو اذیت کرده.
ادمی که حتی میترسه یه قاشق غذا بخوره.
حق کسی که وقتی دید تنها کسی که قبولش داشته مرده سر خاکسپاریش بهش حمله عصبی دست بده
کسی که وقتی رهاش کردن کل خیابونای منطقه اشونو به دنبال صدای دعوای کسی که دوست داره گشت چون با خودش میگفت "شاید ولم کرد ولی اون ضعیفه تو دعوا کم میاره" و نمیتونست تشخیص بده فقط توی سرشه.
کسی که فهمید تمام دوستیش با یه نفر که بهش کمک کرد جرئت داشته باشه با یه " اینا فقط توهمن احمق" تموم شد
کسی که هر روز با گچ روی اسفالت کوچه های محله اشون شعار مینویسه، چون جنگ هیچ وقت دوست داشتنی نیست
کسی که خودشو محو کرده از ذهنش اونقدر که اگه ایینه بزاری جلوش موجود زنده ای توش نمیبینه، ادمی که حتی یادش میره لباس بپوشه
کسی وقتی میخوابه رو تختشه و وقتی بلند میشه میبینه همه با چشمایی گریون نگاش میکنن و میگن "چیزی نیست"
امیدوارم یه روز اینقدر قاتل حرفه ای نه شماها ادم نیستید که اسم کسی که میکشتتون گذاشت، یه سلاخ حرفه ای بشم یا اونقدر پولدار که بتونم مقدار اکسیژنای که هدر میدید رو کمتر کنم
واقعا حقتون نیست، نه نیست، حق شماها نیست.
پ.ن: نه من نمیگم بیمار روانی واقعی منم، نه من اصلا روانی یا حتی بیمار نیستم.
فقط مطمئنم بیمار روانی بودن چیزی نیست که میگن، چون از وقتی یادمه دیدم که چجوری نمیفهمن یه هفته است نه کسی رو دیدن نه چیزی خوردن فقط روی تختن، اینکه فکر میکنن خانواده اشون چیزی رو ازشون پنهون کردن و وکیل میگیرن اینکه میتونستن خوب شن اگه فقط ترند بود و تو این سال خیلی بیشتر از حرفهای که یه ادم که این موضوعا بهش ربط داشته باشه دیدم.
نه این حرفها برام تازگی نداره فقط میترسیدم از گفتنش از اینکه چجوری قضاوت میکنید، دروغ چرا؟ تمام عمرم میترسیدم هنوزم میترسم ولی اینقدر این مدت همتون نداشتن ذره ی درک از چیزی که تظاهر میکنید رو به رخ کشید که تو این یه مورد تمام سلولهام فریاد میزنن که حق اونا بود که خوب باشن نه این لعنتایی که دارن از چیزی که نیستن استفاده میکنن.
و میدونید چیه؟ اندازه ی فاک برام مهم نیست چی فکر میکنید و چه قضاوتی میکنید پس دهنتونو ببنید به اندازه ی کافی رقت انگیز کردید همچی رو، خفه شید فقط خفه شید!



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 5 مهر 1398 03:39 ق.ظ

کی میاد؟

پنجشنبه 20 تیر 1398 06:09 ب.ظ

نویسنده : ᴢᴇᴅᴅ
اون روز کی میاد که قراره به همه ی این اتفاقا بخندیم؟



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

بغلم کن

دوشنبه 17 تیر 1398 09:53 ق.ظ

نویسنده : ᴢᴇᴅᴅ
i'm not a liar i'm a lilac and you're my sun
بغلم کن تا کلمه هام پیروز شن



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: دوشنبه 17 تیر 1398 09:21 ب.ظ

و این تمام چیزیه که ما هستیم

شنبه 1 تیر 1398 03:31 ب.ظ

نویسنده : ᴢᴇᴅᴅ
قطار حرکت میکنه و گوشه ی یه تخت نه چندان بزرگ برای دوفنر
توی آغوش هم 
نه چندان مهم، نه چندان قوی، نه چندان با جرئت همراه با رویاهای حبس شده تو قفس
نوازش های پنهانی و تظاهر کردن به عادی بودن
و این تمام چیزیه که ما هستیم



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 1 تیر 1398 03:32 ب.ظ

تموم شد، همینقدر سریع

شنبه 25 خرداد 1398 11:29 ق.ظ

نویسنده : ᴢᴇᴅᴅ
این قرار بود یه سفر کوتاه و کسل کننده از دانکستر به لندن باشه ولی هرچیزی بود جز اون.
همچی سریع تر از اون بود که بشه توصیفش کرد
توی کتابخونه همو دیدن، برای همین موقع دیدن فوتبال اشنا به نظر میرسیدن ولی توی کافه چیزی بیشتر از اون بودن
احمق بازی درمیورد و پسر بلندتر درستش میکرد 
و میخندیدن طوری که هیچ وقت یادشون نمی موند برای چی میخندیدن
بعد سینما پیش هم بودن 
اولین بوسه ی آخر 
دیگه اون کسی بودش که وقتی گریه میکرد تو بغل کسی جا داشت
و یه زبون خاص باهام ساختن
و وقتی بالای کابینت بود کسی پایین میاوردتش
ولی همه ی اینا با رفتنش به دانکستر تموم شد، همینقدر سریع.



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 25 خرداد 1398 11:50 ق.ظ

|درمورد ما بنویس|

پنجشنبه 23 خرداد 1398 11:17 ب.ظ

نویسنده : ᴢᴇᴅᴅ
El sueño de un escritor. A writer's dream Writing & Photography Escritura y fotografía. Typewriter / máquina de escribir
دست من نیست که دستگاه تایپ اینقدر کراشه:))



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: پنجشنبه 23 خرداد 1398 11:18 ب.ظ

بهم بگو کی دیگه لازم نیست بجنگم؟

یکشنبه 5 خرداد 1398 12:26 ق.ظ

نویسنده : ᴢᴇᴅᴅ
بهم بگو کامل بودن چه حسی داره؟
بهم بگو این جنگ کی تموم میشه؟
بهم بگو کی دیگه لازم نیست بجنگم؟
بهم بگو کی شب راحت میتونم بخوابم؟
بهم بگو چجوری این تاریکی رو رد کنم به روشنایی برسم؟
بهم بگو کی قراره توی رویاهام غرق شم؟
اگه ادامه ندم یه اختلالم
اگه ادامه بدم یه اشتباه بزرگ تر
چون من تنها چرخ اشتباه این ساعتم



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 5 خرداد 1398 12:28 ق.ظ



تعداد کل صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات