تاریخ :  یکشنبه 25 تیر 1396
نویسنده :  علیرضا ولیزاده
روزی بود، روزگاری بود. در آن زمان، حاکم نیشابور دلش می خواست که بتواند آرام و مهربان باشد ولی نمی توانست. کم حوصله و آتشی مزاج بود.
هر وقت بر خلاف سلیقه اش حرفی می شنید عصبانی می شد و دستور های تند و تیزی می داد که بعد پشیمان می شد. اگر هم زورش نمی رسید که خشم خود را بر کسی فرو ریزد قلبش می گرفت و چنان ناراحت و ناامید می شد که گویا دنیا تمام شده و یک غصه ی دائمی برای او باقی مانده.

بقیه داستان را هم بخوانید، پشیمان نمی شوید!!! به ادامه مطلب بروید
هر وقت هم از چیزی خوشحال می شد خودش را گم می کرد و زور می گفت و با سبکسری دیگران را دست می انداخت و بعد که فکر می کرد  از خود پسندی و غرور خود پشیمان می شد. می دید که با این وضع همه را از خود می رنجاند.
یک روز نشست و کلاه خودش را قاضی کرد و با خود گفت: « این خیلی بد است که من زود احساساتی می شوم و نمی توانم آرام و ملایم باشم، شاید اعصابم ضعیف است، شاید قلبم ناتوان است، خوب است که خودم را به طبیب نشان دهم، شاید این ناراحتی یک دوایی داشته باشد.
طبیب بزرگ شهر را دعوت کرد و گفت: «حال من این است چه دوایی باید بخورم؟»
طبیب گفت: «تا آنجا که من می فهمم در تن تو عیب و نقصی نیست که بتوان با دوا آن را علاج کرد. شکی نیست که این ناراحتی یک نوع بیماری است ولی این درد داروی خوراکی ندارد. این مربوط به اخلاق و تربیت است، تو را از بچگی خودپسند و لوس بار آورده اند. رفتار تو خام است و برای اینکه پخته تر بشوی باید زیاد کتاب بخوانی و از گفتار بزرگان و سرگذشت دیگران پند بگیری، باید برای خودت یک شعار اخلاقی پیدا کنی که بردباری و خویشتن داری را به تو تلقین کند و دائم به آن نگاه کنی و به آن عادت کنی تا در غم و شادی زود دست و پایت را گم نکنی. بیماری روحی دوای روحی نیاز دارد.» حاکم گفت: «درست است، خودم هم این را می دانستم.» آن وقت فرستاد یک واعظ و یک فیلسوف حاضر کردند و داستان خود را شرح داد.
واعظ گفت: «دستور اخلاقی زیاد است. یکی از چیزهایی که برای این حال خوب است این است که گاهی به گورستان بروی و به یاد مرگ بیفتی؛ آن وقت چون از عاقبت کار غافل نباشی و بدانی که غصه ها و خوشحالی ها همیشگی نیست دلت آرام می گیرد.»
حاکم گفت: «برو بابا، من که نمی توانم وقتی اوقاتم تلخ یا شیرین است بدوم بروم قبرستان و آنجا عبرت بگیرم. من یک دستور ساده تر می خواهم که همیشه همراهم باشد.»
فیلسوف گفت: «به عقیده ی من بهتر است چند نفر از دانایان را پیش خود نگه داری و در همه ی کارها با آن ها مشورت کنی و هر دستوری که می خواهی بدهی با موافقت آن ها باشد، آن وقت مرد حکیم تو را از افراط و تفریط باز می دارد، اگر غصه دار باشی دلجویی می کند و اگر مغرور باشی نصیحت می کند.»
حاکم گفت: «برو بابا!، اگر قرار باشد من همیشه به دستور حکیم کار کنم پس چه حاکمی هستم؟ من خودم هم بد و خوب را می شناسم ولی وقتی عصبانی یا خیلی خوشحال می شوم همه چیز یادم می رود. من یک حرف خوبی می خواهم که روی نگین انگشترم بنویسم و به آن نگاه کنم تا مرا از تند رویی نگه دارد، اگر زیر باران خیس شدم عصبانی نشوم، اگر بر خلاف سلیقه ام چیزی شنیدم از غصه دق نکنم، اگر کسی به من تهمت بدی زد به فکر خود کشی نیفتم، اگر یک روز از من تعریف کردند ادعا و توقع زیادی پیدا نکنم و خلاصه پندی باشد که در همه جا به کار بیاید و آرام بخش باشد.»
واعظ و فیلسوف گفتند: «خوب، پیدا کردن یک عبارت همه کاره مشکل است، سخنان حکیمانه و کلمات قصار و اندرز های اخلاقی خیلی زیاد است و هر کسی یک چیزهایی می داند و هر کدام مناسبتی دارد. برای اینکه زودتر این شعار اخلاقی پیدا شود باید همه علما را در یک انجمن جمع کنی و هر کس هرچه را در کتاب ها خوانده است و می داند بگوید تا آن چیزی که تو می پسندی پیدا شود.»
حاکم گفت: «صحیح است، همین کار را می کنم.» دستور داد نامه ها نوشتند و گروهی از دانشمندان و سخنوران را به «انجمن بررسی سخنان آرام بخش» دعوت کردند.
انجمن تشکیل شد و تا چند روز همه ی بزرگان گوش تا گوش نشستند و هر یکی درباره ی صبر و بردباری و خویشتن داری و اعتدال سخن ها گفتند و شعرها خواندند و از کتاب ها حدیث و آیه نقل کردند. اما حاکم هیچ کدام را نمی پسندید و از آن یک ایراد می گرفت: «این هم نیست، آن هم نیست، آین مفصل است، آن مزخرف است، این به گوش سنگین است، آن به دل نمی چسبد و ...»
روز آخر یک مرد کلاه نمدی که از ده خبری برای حاکم آورده بود موضوع را فهمید و گفت: «اگر اجازه هست ما هم حرفی بزنیم، ما یک چیزی بلدیم که از همه ی این حرف ها بهتر است!»
حاکم گفت: «اگر انجمن اجازه بدهد می توانی حرفت را بزنی.»
انجمن یک صدا گفت: «نه آقا، این چه فرمایشی است که حاکم می فرماید. ما همه ی کتاب ها را ورق زده ایم، همه سخنان بزرگان را زیر و رو کرده ایم و هنوز یک حرف مناسب پیدا نشده، حالا بد است که یک مرد عامی بی سواد بیاید در این مجلس نطق کند.»
مرد کلاه نمدی گفت: «بسیار خوب، ولی حالا که مطلب مناسب پیدا نشده بگذارید ماهم حرفمان را بزنیم، ما که کسی را نمی خوریم، اگر خوب بود انجمن قبول می کند اگر هم بد بود به ریش ما بخندید و بروید!»
حاکم گفت: «بد نمی گوید، بگذارید او هم پیشنهادش را بکند.»
انجمن گفت: «مانعی ندارد، حالا که حاکم می خواهد، بگوید.»
کلاه نمدی گفت: «تا آنجا که من فهمیده ام، حاکم یک عبارت مختصر برای روی نگین انگشترش می خواهد. این حرف باید خواننده و شنونده را از ناامید شدن و مغرور شدن نگه دارد، به عقیده ی من این نسخه در سه کلمه جمع شده که دیگر کوتاه تر از آن چیزی پیدا نمی شود. روی نگین انگشتر باید نوشت: این نیز بگذرد.»
با شنیدن این حرف انجمن در غلغله افتاد. بعضی گفتند: « این شعار تنبلی و بی حالی است.» بعضی گفتند: «این حرف ها مال عهد بوق است و به درد امروز نمی خورد.» بعضی گفتند: «این حرف مانع کار و کوشش و چاره جویی است.» دیگران هم گفتند: «مهمل است، بی فایده است، کهنه است، چرند است.»
حاکم گفت: «من هم به سهم خودم این پند کلاه نمدی را بد نمی دانم. از همه مختصر تر است و آرام بخش تر هم هست. وقتی من یادم بیاید که همیشه احوا یکسان نمی ماند و غصه ها و شادی های ناگهانی هم می گذرد دلم آرام می شود و فرصت پیدا می کنم که فکر کنم و بیش از اندازه ناامید یا مغرور نشوم، ولی دلم می خواهد انجمن هم این حرف را تصویب کند.»
اما انجمن حاضر نشد پند کلاه نمدی را قبول کند. اعضای انجمن هر کدام یک نگاه غضبناک به مرد کلاه نمدی انداختند و پراکنده شدند. آن وقت حاکم گفت: «تا چیزی پیدا نشده کاچی به از هیچی است.» جواهر ساز را طلب کرد و گفت روی نگین انگشترش با قلم الماس بنویسد که: «این نیز بگذرد.»
------------------------------------------------------------------------------------------
این قصه را شیخ عطار در الهی نامه در 15 بیت نظم کرده که بیت اولش این است:
جهان را پادشاهی پاکدین بود / که ملک عالمش زیر نگین بود
اما اسرار سبزواری هم این داستان را در 5 بیت به نظم در آوره است که کوتاه تر و شاید زیباتر است و هیچ عجب نیست اگر مضمون آن را از عصار گرفته باشد.
پادشاهی دُر ثمینی داشت / بهر انگشتری نگینی داشت
خواست نقشی که باشدش دو ثمر / هر زمان کافکند به نقش نظر
وقت شادی نگیردش غفلت / وقت انده نباشدش محنت
هر چه فرزانه بود در ایام / کرد اندیشه ای ولی همه خام
ژنده پوشی پدید شد آن دم / گفت بنویس «بگذرد این هم»
منبع: کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب (جلد ششم) / نویسنده: مهدی آذریزدی



:: مرتبط با: اطلاعات عمومی , حکایت های ناب , ادبیات فارسی ,
:: برچسب‌ها: پند کلاه نمدی , پند و اندرز , داستان , حکایت , داستان های شیخ عطار , شیخ عطار , نیشابور ,
:: لینک های مرتبط: قصه ای از کلیله و دمنه | نصیحت به گرگ ,
می توانید دیدگاه خود را بنویسید
نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.
وبسایت علوم پدیا
دانشنامه علوم.
مطالب فرهنگی، علمی ، مذهبی ، و ...
ایمیل مدیر: valizadeh.alireza123@gmail.com
برای نویسنده شدن ایمیل دهید.
  :: مدیر وب سایت : علیرضا ولیزاده
امتیاز شما به سایت چیست؟





oloompedia.ir/message motevasseteh.avablog.ir
 
 
   
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات