» تعداد مطالب :
» تعداد نویسندگان :
» آخرین بروز رسانی :
» بازدید امروز :
» بازدید دیروز :
» بازدید این ماه :
» بازدید ماه قبل :
» بازدید کل :
» آخرین بازدید :
کوهنوردی
در زمستان از کوه سقوط کرد؛ در اثنای سقوط، طنابش به جایی گیر کرد و بین زمین و
آسمان معلق ماند. ندای از درونش او را به توکل کردن بر خدای متعال فرا خواند و او
با این فکر، منتظر الهام بود. از سوی خداوند به وی الهام شد که بندهایت را ببر.
کوهنورد
با خود گفت: اگر بندها را ببرم، سقوط می کنم و می میرم، لذا بندها را نبرید. فردای
آن روز روزنامه ها نوشتند: «کوهنوردی در حالی که طنابش به درختی گیر کرده و تنها
دو متر با زمین فاصله داشت، بر اثر سرما و یخبندان مرد!»
«فَتَوَکَّل
علی اللهِ اِنَّ اللهَ یحِبُ المُتِوَکِّلینَ» (آل عِمران، 159)
دو گدا
در دو طرف در ورودی کاخ سلطان محمود غزنوی می نشستند؛ یکی بسیار چاپلوس و چرب زبان
بود و دیگری ساکت و بی زبان. گدای چاپلوس وقتی سلطان محمود یا وزیرانش را میدید،
بسیار از سلطان و آنان تعریف میکرد و انعام می گرفت، ولی گدای دیگر ساکت بود و
طبیعتاً درامد کمتری داشت.
گدای
چاپلوس گاهی با کنایه به همکارش می گفت: بی چاره! تو چرا اهل تعریف کردن از سلطان
و اطرافیانش نیستی؟ گدای ساکت هم در جواب او تنها یک تکیه کلام داشت و همیشه می
گفت: کار، خوبه خدا درست کنه؛ سلطان محمود خرِ کیه؟!
روزی بود، روزگاری بود. در آن زمان، حاکم نیشابور دلش می خواست که بتواند آرام و مهربان باشد ولی نمی توانست. کم حوصله و آتشی مزاج بود.
هر وقت بر خلاف سلیقه اش حرفی می شنید عصبانی می شد و دستور های تند و تیزی می داد که بعد پشیمان می شد. اگر هم زورش نمی رسید که خشم خود را بر کسی فرو ریزد قلبش می گرفت و چنان ناراحت و ناامید می شد که گویا دنیا تمام شده و یک غصه ی دائمی برای او باقی مانده.
بقیه داستان را هم بخوانید، پشیمان نمی شوید!!! به ادامه مطلب بروید