قــصـه هـای ( طــنـزِ ) شــیـر و عـسـل درباره وبلاگ مطالب اخیر
آرشیو وبلاگ نویسندگان آمار وبلاگ
جمعه 11 بهمن 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
415 - گم
شدن خر ملا نصر الدین خر ملا گم شد. سوگند خورد اگر آنرا یافت، به یک دینار بفروشد. اتفاقا خر پیدا شد. پس ملا گربه ای گرفته ریسمان به گردنش بسته با خر به بازار برد و گفت: خر یک دینار و گربه را صد دینار می فروشم. به شرط این که دو معامله یکجا صورت گیرد نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 11 بهمن 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
414 - ملا نصر الدین ،بیخبر نمانم ملا به عیادت بیماری رفته چون خواست از خانه بیرون آید اقوام دوستش را که چندی پیش فوت شده بود در آنجا دیده و گفت: مبادا مانند دفعه پیش که از مردن فلانی بیخبرم گذاشتید. فوت این شخص را به من خبر ندهید
نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : چهارشنبه 9 بهمن 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
413 - برادرزاده
ملا نصر الدین در زمان مکتب داری ملا، پدر یکی از شاگردان ظرفی پر از باقلا برای ملا فرستاد ملا برای اینکه شاگردان طمع در آن ننمایند، آنرا در طاقچه گذاشته سفارش کرد که به آن دست نزنید چون فرستنده با من عداوت داشته و سَم در آن داخل کرده که مرا بکشد. بعد از ساعتی که ملا از مکتب بیرون رفت برادرزاده او که مبصر شاگردان بود، بچه ها را جمع کرده گفت: ملا برای اینکه ما دست به باقلا نزنیم این دروغ را ساخته ورنه باقلا لذیذ هیچ چیزی ندارد. شاگردن گفتند: اگر ملا بیاید و موًاخذه کند. برادرزاده ملا گفت: شما نترسید. گناه را من به گردن می گیرم. باقلا را آوردند و خوردند و سهم برادرزاده ملا را دو برابر دادند که جواب ملا را بدهد. او هم قلم تراش ملا را آورده شکست و چون ملا به مکتب برگشت و قلم تراش را شکسته یافت پرسید: کدامیک از شما ها قلم تراش مرا شکسته اید؟ برادرزاده اش پیش آمده گفت: من خواستم قلمم را بتراشم قلم تراش شکست. از ترس شما خواستم خودم را بکشم. چون دستم به چیزی نرسید ناچار کلمه شهادت را گفته تمام باقلا های سَم دار را خوردم تا از موًاخذه راحت شوم اما از بخت بد تا به حال نمرده ام. ملا فهمید که چطور فریبش داده اند و گفت: اتفاقا که تو برادرزاده من هستی. برو بنشین ولی سعی کن اقلا" خودت از ملائی من بهره ببری نه اینکه نتیجه زحمتت نصیب دیگران شود. نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : چهارشنبه 9 بهمن 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
412 - ملا نصر الدین و تگرگ فصل بهار و ملا در بیابان کار می کرد. تگرگ درشتی بارید و کله و برهنه او شکست. ملا به عجله رفته کلنگ را برداشته رو به آسمان نگاه داشته گفت: اگر مرد استی سر این کلنگ را بشکن نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : چهارشنبه 9 بهمن 1398 :: نویسنده : صــادق امــیـن
411 - ملا نصر الدین و انصاف شاعری قصیده ای برای ملا خواند. ملا گفت: شعر بسیار بد ساخته ای. شاعر رنجیده شده دشنامش داد. ملا گفت: انصافا نثرت از نظمت بهتر است نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : |
||