درباره وبلاگ مطالب اخیر آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها نویسندگان آمار وبلاگ
Glassy Heart قلب شیشه ای یادمه منو به بهانه یه سورپرایز کشونده بود اونجا ، خیلی اعصاب هیچ کدوممون سر جاش نبود ، تنها نبودم اینو الان یادم اومد به جای عمش با یه بسته که سورپرایز من توش باشه ،خودش از پله ها اومد پایین ، چقدر تو پارکینگ جیغ کشیدیم و ذوق زده همدیگه رو بغل کردیم ، نا گفته نمونه که اوضاع و حال و روزش اصلا تعریفی نداشت... دم در تو کوچه کلی همیگه رو بغل کردیم ،این بار طولانی تر از دفه های قبل ،تو یه دستش دسته گلی که واسش گرفته بودم رو نگهداشته بودبا اون دست دیگش هم هدیه هاش رو آخرین جملات رو در گوش هم گفتیم و یه دفه اصرار کرد که خب دیگه زودتر برو ، قبول نکردم خواستم یکم دیگه هم وایستم و خوب نگاهش کنم ،یه دفه بدون این که جملش رو تموم کنه یا حتی در رو ببنده پا گذاشت به فرار ، از همون پله ها رفت بالا صدای بغضش رو شنیدم حتی بعد از رفتنش هم یکم دیگه همونجا وایستادم در رو بستم اومدم توی ماشین و یکمی به جای خالیش روی صندلی نگاه کردم با خودم گفتم با جای خالیت توی زندگیم چیکار کنم ؟ این طوری شد که پرونده ملاقات ما برای همیشه بسته شد . نوع مطلب : دست نوشته، برچسب ها : لینک های مرتبط :
شروع امسال و سالی که گذشت هیچکدوم هیچ شباهتی به سال ها قبل نداشتن ، میشه گفت هیچ کدوم از اتفاقاتی که سال پیش تجربشون کردم نه تکراری بودن نه دیگه تکرار میشن ،البته همیشه میشه امیدوار بود و امیدوار موند که شاید اون قسمت های خوب یه روزی یه جوری بازم اتفاق بی افتن حتی بهتر از دفعات قبلی و باید واسه ساختن اون روزای شیرین تلاش کرد حالا که اون دریای پر تلاطم یکم آروم گرفته و خودم موندم و خودم ،چند روز گذشته رو فقط با فکر کردن و مرور خاطرات گدشته نقشه کشیدن واسه سال پیش رو پشت سر گذاشتم از تموم شدن تعطیلات ناراضی نیستم و میخوام حالا که آماده باش وایستادم تا بجنگم هر چه زودتر پیش برموبرنده میدون بشم . تصمیم هایی که امسال باید بگیرم و برنامه های طولانی مدتی که امسال نوبت نتیجه گیری ازشون هست تو آیندم نقش مهمی دارن پ.ن متنفرم از این که اعتراف کنم خیلی وقت ها تو زندگی تو موقعیت هایی قرار میگیری که کنترل شرایط از دست خودت خارجه و فقط باید صبر کنی و ببینی چهراهی جلو پات قرار میگیره نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، برچسب ها : لینک های مرتبط :
اول باید اشاره کنم که این اولین تجربه من برای خوندن کتاب پی دی اف نبود ،من شخصا علاقه دارم کتاب واقعی رو توی دستم بگیرم و بخونم تا پی دی اف ،قبلا هم این موضوع رو امتحان کرده بودم و وسطای راه بخاطر جذاب نبودن ،داستان رو نیمه کاره رها کردم . اما درمورد کتاب راز داوینچی بخاطر داستان فوق العاده ای که داشت واقعا شبی که مطالعش روشروع کردم یه نفس تاصبح نشستم پاش و یک سوم کتابرو خوندم ! داستان موضوع هیجان انگیزی داره در حقیقت من ذهنیتی راجع به کتاب از قبل نداشتم و فکر میکردم قرار هست داستانی نقل بشه که در گذشته اتفاق افتاده و قرار هست مثل سریالی که در حال پخش هستش خود داوینچی نقش اول ماجرا باشه اما در کمال تعجب دیدم که داستان در فضای امروزی در جریان هست وراز داوینچی زندگی افراد متفاوتی رو بهم گره میزنه و هر چی رو به جلوحرکت میکنن پای افراد بیشتری وسط کشیده میشه. شخصیت پردازی های داستان و نحوه ورود شخصیت ها و این که هرکدوم به طور جداگانه ای گذشته ای داشتن که اون ها رو با راز داوینچی پیوند میداد برام خیلی جالب بود . از طرفی توی داستان پر از معما ها و نماد و رمزگشایی هست که تفسیر کردن و رمزگشایی اون ها هم برام خیلی جالب بود از طرفی حتی با وجود ترجمه کتاب خیلی از این رمز ها به زبان فرانسه بودن و بعضی هم انگلیسی که این موضوع بخاطر ترجمه قوی اصلا نقطه ضعف به حساب نمی اومد. توی اکثر پاورقی ها هم منابع دقیق و توضیحات کاملی داده شده بود که به نظرم واقعا عالی بود بخصوص بخاطر این که کتاب ماجراهای خیلی زیاد در زمانهای متفاوتی رو پوشش داده بود که این مسئله فقط با یه ترجمه عالی قابل انتقال به مخاطب بود. بعد از اون نکته دیگه ای توجه من رو به خودش جلب کرد اون هم این بود که چیزی در حدود سی صد و پنجاه صفحه از این ماجرا فقط در یک شب اتفاق می افته ! این موضوع هم باعث شد لذت خوندن کتاب برام دو چندان بشه ، اتفاقات جالب و هیجان انگیز وشب های فراموش نشدنی توی زندگی های عادی و بین روزمرگی های ما هم برامون اتفاق می افته ، حداقل برای من که این طور هست ،اما ماجرایی که لنگدان در یک شب باهاش مواجه میشه واقعا هنرمندانه نوشته شده . در کل جملاتی که در این کتاب بیشتر از همه من رو تحت تاثیر قرار داد : *ممکن است روابط دیده نشوند ،اما همیشه حضور دارند.فقط زیر سطح مدفون مانده اند. *آیا هیچ کدام از مصرشناسان هاروارد جلوی در هرمی ایستاده و در زده بودند تا کسی از داخل جواب دهد؟ *حتی تو رابرت ؟ پاورقی: اشاره به حتی تو ٫بروتوس٬ واپسین جمله ای که جولیوس سزار خطاب به دوستش بروتوس که از قاتلانش بود گفت . *برای سپاس از جادوی ونوس،یونانی ها دوره چهارساله اش رابرای دوره های المپیک انتخاب کردند.امروزه،تعداد کمی میدانند که دوره چهارساله ی المپیک هنوز به تبعیت از همان چرخه ونوس است و حتی تعداد کمتری میدانند نشان رسمی مسابقات المپیک را ستاره پنج پرانتخاب کرده بودند، امادر آخرین لحظات به پنج حلقه ی در هم تنیده تبدیل کردند تا نظم و انسجام بازی ها را بهتر بنمایاند. *وظیفه ای که برعهده اش نهاده اند بیش از زور به ظرافت نیاز دارد. *تاریخ چیست ،مگر داستان هایی که بر سر آن توافق میکنند؟
نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : تعجبی نداشت که واسه ورود بهش به دردسر افتادم حتی پسورد رو هم فراموش کرده بودم . باورم نمیشه این همه از روش گشته .... آخرین پستی که ارسال کردم مربوط به یک سال ونیم پیش هست ! تا وقتی صفحه لود نشده بود حتی یادم نمی اومد که آخرین پست چی بوده؟ توی این مدت خیلی چیز ها عوض شدن خیلی ماجرا ها شروع و تموم شدن خیلی ماجرا ها هم شروع شدن و نیمه کاره رها شدن و بعضیا هم تازه شروع شدن و هنوزم به نتیجه نرسیدن از بقیه اتفاق ها هم به عنوان بزرگترین موفقت های زندگیم یاد میکنم. نمیدونم به چه دلیلی اما امشب خیلی ناگهانی وقتی اتفاقات چند وقت اخیر رو از سر رد کردم و توی این جریان نامتعادل دارم دست و پا میزنم و بی توجه به آدما و حرفای اطرافم برای زندگی خودم برنامه میچینم ، احساس میکنم نیاز بیشتری به اینجا دارم ، از اول جوری ساختمش که بهم من تعلق داشته باشه . به خود واقعیم هر چی میگذره چیزای تازه ای راجع به خودم میفهمم ، هر چی جلو تر میرم میفهمم سختی راه بیشتر از اون چیزی هست که من فکرشو میکردم و حتی امکان نداشت میتونستم خودمو واسه همچین خطراتی آماده کنم و از قبل واسشون برنامه بریزم اما این روزا دارم با خیلی چیزا دست و پنجه نرم میکنم و خوب یاد گرفتم که اوضاع رو به نفع خودم تغییر بدم و بیشترین استفاده رو از شرایط پیش روم ببرم . شاید اگر یه سال و نیم پیش ازم میپرسیدن هیچ فکرش رو هم نیمیکردم همچین راهی جلوی پام قرار بگیره ، پس چطور میتونم بگم که یک سال و نیم آینده چه اتفاقاتی ممکنه توی زندگیم افتاده باشه ؟ اما میدونم که میخوام کجا باشم ، میدونم چی میخوام و میدونم چطور باید به دستش بیارم . میدونم چطور باید خودم رو قوی تر و محکم تر کنم و تمام این ضربه ها رو از سر رد کنم . چون میدونم این اوضاع موندگار نیست . اتفاقاتی که سال های گذشته ناراحتم میکردن و روم تاثیر های عذاب آوری داشتن و هنوز هم یادآوریشون باعث زنده شدن یه سری خاطرات میشه ، امروز دیگه واسم هیچ اهمیتی ندارن و دیگه اجازه نمیدم آزارم بدن . امروز فقط فکر شاد کردن دل خودم و نقشه هایی که برای آیندم دارم هستم ، اجازه میدم دیگران حرفای بی ربطشون رو ادامه بدن و از ترفند یه گوش در و یه گوش دیگه دروازه استفاده میکنم . امروز واسه خواسته های خودم میجنگم . امروز ایمان آوردم که هیچکی نیست که دست من رو بگیره غیر از خودم . امروز باور کردم که من میتونم وبخاطر هیچکی و هیچی از خواسته هام نمیگذرم. امروز معنی خیلی از راه هایی که چند سال گدشته سر راهم قرار گرفتن رو خیلی بهتر میدونم و مطمینم وقتی تنها یک سال و نیم گذشته و من این قدر تونستم خودمو جمع و جور کنم و هدفام رو روشن و واضح برای خودم تجسم کنم ، حتما یک سال رو به رو برام سال موفقیت آمیز تری هست . نمیدونم چرا ولی خب یه جورایی دلم میخوام این پست حکم بی چون و چرایی باشه واسه کاغذ برنامه ای که توی دستام نگه داشتم و نتیجه زحمتایی که واسه اجرای تک تک اجزای این برنامه میکشم رو تا پایان امسال ببینم .
نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، برچسب ها : لینک های مرتبط : این مطلب متعلق به دوست و خواهر عزیزم یاسی هست که دوستی مون از اولش جادویی بود ! ادامه مطلب نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، برچسب ها : لینک های مرتبط : اولین بار این آهنگ رو توی یه ریلتی شو شنیدم و خیلی دنبالش گشتم و متوجه شدم خواننده این آهنگ دو تا برادر دوقلوی هم سان هستن! البته تعداد کار هاشون خیلی کم هست ولی این واقعا یکی از زیبا ترین آهنگاشونه دلیل این که این آهنگ رو به آرزو تقدیم میکنم این هست که یادمه درست همون روزایی که من این موزیک رو دانلود کرده بودم حدود یه سال پیش ، مطلبی رو تو وب خود آرزو خونده بودم که نوشته بود دوست داره آهنگ نقطه اوج داشته باشه و همین مساله باث شده بود هر موقع این آهنگ رو گوش میدم به یاد آرزو بی افتم ! آرزو ! الان فقط از این فرصت استفاده میکنم تا بهت معرفیش کنم تا خودتم گوش بدیش ^_________^
ادامه مطلب نوع مطلب : پیشنهاد!، برچسب ها : لینک های مرتبط : مدت ها بود دنبال بهانه میگشتم واسه بازکردن مجدد وبلاگم ، فکر کردم شاید با شروع مدرسه ها ، شاید یه بار دیگه تاریخ رفتن یاسی از ایران رو انتخاب کنم ، شاید شروع ترم جدید دانشگاه و... همش منتظر یه اتفاق خاص بودم ! تا امروز ! تقویم رنگی رنگی بهم گفت : شروع کردم و دونه دونه تک تک شماها رو تو ذهنم مرور کردن ، این که با هر کدومتون تا به امروز چه روزایی رو پشت سر گذاشتم .... این که چقدر لطف خدا شامل حالم شده ، این که دو هفته هست فهمیدم خدا سلامتی چشمای پدرم رو بهش برگردونده ، این که نذری که سال گذشته کردم رو باید به جا بیارم و خلاصه سپاس گذاری ای که باید از نفر به نفرتون به خاطر در کنارم بودن داشته باشم . خلاصه این جوری شد که تصمیم گرفتم وبلاگم رو برگردونم و یه کار متفاوت انجام بدم چیزی که مدت هاست ذهنم رو مشغول کرده . توی پست های بعدی برای چند تا از دوستام به طور اختصاصی چند ت آهنگ رو ارسال میکنم اما اصل موضوع اینه که قراره همه در کنار هم جشن بگیریم پس باید بگم که این آلبوم زیبا رو تقدیم میکنم به همه شما ، با وجود این همه سبک های مختلف تو موسیقی و خواننده هایی که هر روز یه عالمه کار جدید منتشر میکنن نمیشه همیشه توی عرفی موزیک به دیگران موفق بود اما پای یه سری کار های خاص که وسط میاد واقعا فکر میکنم کمتر کسی پیدا بشه که خوشش نیاد . آلبومی که میخوام بهتون معرفی کنم کاری از fabrizio paterlini هست و یازده تا ترک داره . ترک مورد علاقه من summer nights و darkness is not opposite of light هستش . حجمش هم کم هست و اگر گوش ندین واقعا از دستتون رفته امیدوارم لذت ببرین ! لینک دریافت از آپلودباز نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، برچسب ها : لینک های مرتبط :
احساس فلز بودن میکنم . دیشب توی یک مکالمه تلفنی داییم حرف خیلی قشنگی بهم زد . نمیشه دوتا فلزی که برای اتصال به هم جوش نخوردن رو به هم متصل کرد ، حتی اگر اون فلز ها از یه عنصر باشن ، نمیشه به زور به همچسبوندشون این کار فقط از آدما انرژی و وقت میگیره ! درست حس فلز بودن دارم حس یک ورقه فلزی جوون که سال ها بقیه تلاش کردن تا بهش جوری فرم بدن که به یک تیکه فلز قدیمی کهنه و پاره بچسبه! اما چون نمیتونستن دست به اون فلز قدیمی بزنن چون بااولین پتک از هم میپاشیده من رو انتخاب کردن با پتک هاشون با کوره هاشون سراغ من اومدن هر کی هر حقه ای بلد بود روی من پیاده کرد دریغ از این که هر بار ، هر دفعه که پتک رو بالای سرشون میبردن و میکوبیدن به من ، هر بار که من رو توی کوره رها میکردن ، من آبدیده تر میشدم ! هر بار شکل دادن و تغییر کردنم مطابق میلشون سخت تر میشد ! هر بار انرژی ، زمان و فکر بیشتری میطلبید تا بتونن محلی رو که باید پتک بعدی رو بهش بکوبن رو انتخاب کنن. هر بار بعد از گذشت مدتی من و اون فلز قدیمی رو کنار هم قرار میدادن با این که شکل هم نبودیم ، لبخند های پوچ روی لب های بقیه شکل میگرفت به زور چسب و باند پیچی و هزار جور دوز و کلک به هم چسبونده میشدیم اما زهی خیال باطل ، با اولین نسیمی که از راه میرسید ما از هم جدا میشدیم با کوچک ترین تکونی همه چسب ها از هم باز میشد و همه چیز از اول شروع میشد ، پتک و پتک و پتک و پتک من شکنجه میشدم ، من درد میکشیدم من عذاب میکشیدم ،اما حالا طوفان ها هم نمیتونن من رو تکون بدن ! حالا نه تنها فرم دادنم مطابق میل دیگران امری محال هست! بلکه پتک هاشون وقتی به من میخوره پودر میشه ! بر خلاف ظاهر شکنندم وقتی میفهمن محکمم که خودشون هلاک شدن ، پتک هاشون نابود شده کوره هاشون بی اثر شده ، تلاش هاشون بی نتیجه شده ، موج انرژی های شکننده ای که به سمتم میفرستن با من بر خورد میکنه و من مثل فولاد سر جام ایستادم و اون ها با انعکاس این امواج که مسببش خودشون بودن به عقب پرت میشن و من تنها لبخند میزنم . من آبدیده شدم و بخاطرش از همتون متشکرم
نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، برچسب ها : لینک های مرتبط :
گاهی اوقات یکی باید پیدا بشه بهت بگه اصلا به توچه؟ به تو چه که تو هر کاری دخالت میکنی؟ به تو چه که راجع به ظاهر دیگران نظر میدی؟ به تو چه که به یه نفر که از ظاهر خودش راضیه ایراد میگیری؟ به توچه که تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت میکنی؟ چرا وقتی میبینی یه نفر با ظاهرش هیچ مشکلی نداره هیچ تلاش و اصراری برای تغییرش نداره به زور هم که شده نظر خودت رو بهش اعلام میکنی؟ امروز صبح رفته بودم بانک ، چون نمیدونستم برای انجام کارم احتیاجی به شماره گرفتن هست یا نه اول شماره نگرفتم نشستم روی صندلی بانک و بعد از این که تصمیم گرفتم به جای این که برم پیش مدیر شعبه از یکی از کارمند ها سوالم رو بپرسم و راهنمایی بخوام از جام بلند شدم و رفتم مثل همیشه یه شماره نوبت گرفتم و برگشتم رو صندلی نشستم ، صندلی های بانک از اون صندلی هایی بود که گاها توی حیاط دانشگاه ها میزارن اونایی که چندتا صندلی به وصل هستن و بر خلاف ظاهر فلزی شون خیلی سبک هستن و راحت تکون میخورن ، من روی صندلی اول نشسته بودم و یه آقای تقریبا مسنی روی صندلی چهارم که تا جایی که یادم میاد آخرین صندلی بود نشسته بود، همچین که نشستم و هندزفری هام رو از گوشم درآوردم بهم یک نگاهی کرد و با یه لبخند ازم پرسید : خانم ببخشید شما چند کیلویی؟ بهش گفتم نمیدونم! پرسید : فکر میکنم .... کیلو باشید. گفتم نمیدونم خیلی وقته که خودم رو وزن نکردم . بعدش گفت آخه وقتی میشینین رو صندلی ، صندلی آنچنان تکون مخوره که چی! بهش گفتم ببینین آقا صندلی پایش خرابه و همزمان خودم رو یه تکون جزئی دادم اما جفتمون که روی صندلی های متصل به هم نشسته بودیم خیلی شدید تر تکون خوردیم . گفت آها! آره ببخشید من غیبتتون رو کردم ،شما جای خواهر هستین ... گفتم خواهش میکنم . این ماجرا رو تعریف کردم تا بگم ، خب که چی؟ اصلا من 100 کیلو وزنم باشه ، میپرسی که چی بشه؟ میخوای بدونی که چی بشه؟ که بری برای بقیه خانواده و دوستات تعریف کنی یه دختری رو دیدی که تو سن بیست سالگی فلان کیلو وزنشه؟ من اضافه وزن دارم ولی در حدی نیست که بگی یه آدم عجیب غریبم! من اضافه وزن دارم ولی همچین نیست که مثل آدم هایی که پاهاشون مشکل داره یه جور عجیبی راه برم یا همچین نیستم که رو زبون ها باشم . من از این حرفا و تیکه ها خیلی زیاد میشنوم پسرای لاغری که فقط بخاطر اضافه وزنم من رو مضحکه میکنن نمونش پریروز یکی بهم گفت :رژیم بگیری بد نیست ، انواع و اقسام این حرفا رو متاسفانه گوشم دریافت میکنه اما من نمیشنوم . روی حرفم با شماهایی هست که دارین از حسودی میمیرین ، که وقتی میشینیم دور یه میز و من تا ته شیر موزم رو هورت هورت با کیک میخورم شما نصف لیوانتونم تموم نمیکنین شما بد بختهایی که نگران این هستین که مانتو تون حتما سایزیک باشه خدای نکرده از یه گوشه بدنتون یه ذره چربی نزنه بیرون شماهایی که تا چاییتون رو بدون قند میخورین و دقیقه ای یه بار رو وزنه نگران نیم کیلو اضافه وزنی هستین که بعد نهار شماره های وزنه بهتون نشون میده یا نگران پوشیدن فلان لباس تو فلان مراسم . یک وعده غذای من از اندازه ای که شما ها میخورین کمتره ، من آدم پر خوری نیستم ، اما اگر غذا ماکارونی باشه دوتا بشقاب پر میخورم ، اگر سالاد الویه درست کنم با نصفه شیشه سس میخورم ، شما ها ببینین و چشاتو ن از کاسه در بیاد . اصلا من میخورم تا شماها بترکین ! من بدون حسرت غذا میخورم بدون ذره ای نگرانی ، هیچیمم نیست از همه شماها هم سالم ترم ! اگر من مسیر برگشت دانشگاه تا خونه رو روزایی که هوا خوبه پیاده میام دلیلش این نیست که نگران وزنمم من از توی پارک قدم زنون رد میشم و از هوای تازه ، از صدای پرنده ها از منظره ها لذت میبرم و شماها رو میبینم که دور پارک دارین خودتون رو هلاک میکنین شما هایی که هی دور پارک میدویین و فکر میکنین دارین دور پارک دور میزنین اما دارین دور خودتون میچرخین . شما آدمای بخیل حسود که نمیتونین من رو این قدر شادو با اعتماد به نفس ببینین شما هایی که پدر خودتون رو در میارین واسه عکسایی که میخواین یه شب توش باشین و من درست کنار شما بدون این که حتی ذره ای نگران وضعیتم توی عکس باشم می ایستم . هیچ میدونستین توی همین حرم هر روز مردای زن نمایی رو دستگیر میکنن؟ مردایی که پوشیه میزنن و چادر سرشون مکنن و میان تو قسمت خانم ها و میرن وسط جمعیت؟ میدونین کلی کتکشون میزنن و آخر سر معلوم میشه آقا دلش خانم چاق میخواسته ؟ نصفه همین دوست پسرا و شوهراتون بخاطره این که ازخودتون یه اسکلت ساختین بهتون خیانت میکنن؟ من چند روز پیش توی یک مکان فرهنگی عمومی داشتم با یه آقایی صحبت میکردم به من گفت تو مغز شما دخترا فرو کردن موقع ازدواج باید باکره باشید اماخیلی از دوستای من هستن که دنبال خانم هایی میگردن که حد اقل یه بار زندگی مشترک رو تجربه کرده باشن بخاطر همین چیزا! چون تو مغزتون فرو کردن اگر این طور نباشه کسی شما رو نمیگیره اگر لاغر نباشید خوب نیست ، عیبه ... در نهایت چرا فکر میکنین که بایدافکار و اعقاید خودتون رو بلند به همه اعلام کنین ؟ خیلی افکار هستن که تا وقتی محترم شمرده میشن که شما بخواین برای خودتون اجراشون کنین نه این که یه حکم دسته جمعی صادر کنین . میخواین تو دو ساعت ملاقاتی که با ادم دارین به زور تمام تجربیات خودتون در زمینه ورزش رو بزارین تو دامن آدم ، ای بابا اصلا براتون مهم هست طرف دلش میخواد وزنش کم شه؟ اصلا میپرسین دوست داری ورزش کنی؟ چرا حتی یه لحظه هم به این مسئله فکر نمیکنین که همین آدمی که ما کم مونده اینقدراز عوارض اضافه وزن براش بگیم که دیگه انگار الان باید بره تو قبر دراز بکشه اصلا از خودش راضیه ! حتی از ما هم شاد تره ! پ.ن برای همه اونایی که فکر میکنن من الان اینقدر چاقم که دیگه از در رد نمیشم عرض میکنم که نخیر من مانتو سایز چهار میپوشم عکسامم تو اینستاگرام آرزو هست میتونین تشریف ببرین ببینین . پ.ن علت اضافه وزن من کم تحرکی و مشکل کم کاری تیروئیدم هست که سالها ازش بی خبر بودم و حتی یه نفر هم به فکر این نبود که شاید مشکل از خوردن من نباشه از درون بدنم باشه و سالها به خاطر این مسئله عذاب کشیدم و سرکوفت شنیدم اما حالا که میدونم مشکل از کجاست و حالا که کاری کردم که همه بابت حرفایی که این همه سال ازشون میشنیدم خجالت زده بشن باز هم دست از سرم بر نمیدارن . ولم کنین بابا . * عکس این تاپیک رو از وبلاگ زرافه نارنجی برداشتم و روزی که رفتم وبلاگش و این عکس رو دیدم خیلی فکر مشغول شد اتفاقای امروز وچند روز گذشته و چند سال گذشته باعث شدن این تاپیک رو بالاخره بنویسم!
نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، برچسب ها : لینک های مرتبط : تمام مطلب این پست برگزیده های من از مطالبی هست که از وبلاگ دختر باد خوندم.... ازبین تمام نوشته های آرزوته دلم،اون اعماق وجودم چندتا نوشته فوق العاده هست.اززیبا ترین نوشته هاش * می دانم که خیلی آهسته پیش می روم. در جا می زنم. اشتباه می کنم. همین حالا که در حال نوشتن هستم هم شاید دارم مرتکب یک اشتباه دیگری می شوم * به خاطر تمام آنچه نیستم و باید می بودم. به خاطر تمام انچه هستی و قدر دانسته نشد. به خاطر تمام آنچه می خواهی باشی و نتوانستی *من برای آنچه هستم زحمت کشیده ام.شاید کافی نبوده و شاید خودم ودیگران راراضی نکرده باشد اما من متاسفم نیستم. من برای کسی که هستم رنج کشیده ام. *خیلی دور نشو آهسته
آهسته تر
شطرنج بازی ات حرف ندارداما
خیلی دور نشو
برای کیش وماتم وقت هست
بیا بازی کنیم
رخ ِتو
قدم های پیاده ی من*هیس! می افتم
از این ور بوم
همه چیز تاریک و تلخ و سرد است
می افتم
هیس!
از آن ور بوم
همه چیز شاد و شیرین و گرم است_ یه کتاب کمیک خریدم به اسم خودآموزمنفی بافی.به شدت گیجم میکنه این نوشته رو3بارخوندم ومتوجه شباهتشون درگیج کردن شدم! : * طبق معمول این من نیستم که می روم.تمام عمراین دیگران بودندکه رفتندومن رفتن شان را نظاره کردم. وفادارتر از آنم که اول ترک کنم. *همه ی چیزهایی که نباید بدانم همه ی آنچه که نیستم
همه ی آنچه دلم می خواست باشم
«خودم باشم» نام تنها جاده ی پیش روی من است *بی تابی وبیرنگی رانمیدانی این کمرنگ شدن بی انتها رانمی فهمی
تودردرنگین کمان هارابه خاطرنداری
رنگین کمانی بودن راباتمام هستی اش خاک کردی*می گویند تودیواری دیوارکه دل نداردخستگی را بفهمد
نمی گوینددیوارشدی تابه توتکیه دهند
نمی گویند دیوار شدن هم دل می خواهد_ پ.ن. به نظر من دیوار شدن دل بزرگ تری میخواد .باید دیوار شده باشید تا بفهمین *خراش می اندازند بر صفحه ی این دیوار با دل ِبی دل من هر چه کردم فقط سرزنش شدم باران شدم
گفتند ضعیفی، قوی باش!
دیوار شدم
گفتند بی دلی*من می خواهم سکوت باشم در سکوت همیشه بیشترمی بینی
ازاین چشمان بینای نابینایتان خسته ام
من ازاین دوست داشتن بی پایان بی قیدوشرط گریزانم *من ازبودنم از ماندنم
ازتمام این ردوبدل های بی بدل احساس خسته ام
اما رنگ می زنم این دیوار احساس را
رنگ می زنم
دیوار که دل ندارد*تاب ندارم باور کنم که واقعا نمی بینی *برق نزدن چشمانت رابا برق اشک هایم جبران می کنم تظاهرمی کنم که من نمی گذارم حسم کنی تاب ندارم باورکنم که واقعا من رانمی خواهی*دلم تنگ شده نه از آن دل تنگی های همیشگی
منظورم این است که واقعا تنگ شده
خون جا نمی گیرد در این دل دیگر
رگ هایم به هم چسبیده*من را به مبارزه دعوت نکن... دست کمم نگیر...
درون من آتشفشانی ست که اگر فوران کند، ویرانی به بار خواهد آورد*این با سرعت رفتن ها و این با انرژی رفتن هاست که ما رو از هم متمایز میکنه و باعث پیشرفت واقعی مون میشه _یکی از نوشته های بی نظیر #دخترباد یادمه همون وقتی که این رو نوشته بود خوندم از اون به بعد بود که خیلی چیزابرام عوض شد: *گاهی خودکشی یعنی بی توجهی یاکم توجهی به خودت،به زندگیت،به غذایی که میخوریوبه زندگی مرده متحرکیه که داری *گاهی خودکشی یعنی بی برنامه بودن،همین چیزهای کوچیک ، حرف های نزده و حق های نگرفته *گاهی خودکشی یعنی دوست داشتن کسی که لیاقت دوست داشتنت رونداره خیلی کاراوروش های زندگی که همه شون به مرگ تدریجی روح های سرزنده ی ما ختم میشه. *گاهی خودکشی یعنی بی حرکت موندن...چون که هیچ کس از افتادن توی آب غرق نمیشه،همه از بی حرکت موندن تو آب غرق میشن. *میگن به بقیه درد و دل هات رو نگو. یاد میگیرن چجوری دلت رو درد بیارن *به نظرت یه روزی سوار تک شاخ میشیم؟ من زمانی که این پست وبلاگ آرزو رو خوندم اینقدر تحت تاثیر تخیلش قرار گرفتم که خودم هم یه متنی نوشتم یه روزی از روی رنگین کمون سر میخوریم؟ اون طرف رنگین کمون گنج پیدا میکنیم؟
یه روزی با چتر پرواز میکنیم؟ یه چوبدستی پیدا میکنیم که جادو کنه ؟ سوار ماشین زمان میشیم ؟دنیا و فضایی ها رو نجات میدیم؟ شنل نامرئی می پوشیم ؟از دیوار رد می شیم؟با چشمامون عکس میگیریم جدیدا دختر باد تو تیترها اظهار نظر میکنه، روش جلب توجه جدیدشه! نمیفهمه که...بچه اس،شما به بزرگواری خودتون ببخشید. راستی چرا تک شاخ ها تک شاخ شدن؟ چرا دو شاخ یا سه شاخ نشدن؟ نکنه مثله آدما خیلی به تک بودن علاقه دارن؟ *دو نوع راز وجود داره ، یه نوع رازی که دلت میخواد پیش خودت نگهش داری و یه رازی که دلت نمیخواد از درونت بیرون بیاد *همه میدونن که بهترین راهه نگه داشتن یه راز اینه که تظاهر کنی که رازی وجود نداره. *بهترین دوست کمک میکنه که رازهاتونگه داری.اون ازت نمی خوادکه رازهاتوبراش فاش کنی چراکه بهترین دوست کسیه که حتی وقتی نمیفهمه ، هنوز درک میکنه خودت میدونی که تو کسی نیستی که فکر میکنی هستی ، تو همون کسی هستی که پنهانش میکنی ماهی راازپشت شیشه ی تنگ کوچکش بوسیدم.. نمی دانم، من تنها تر بودم که می بوسیدم و حس نمی شدم یاماهی که بوسیده می شد و بی خبر بود خواب دیدم که سکه ای بی جان هستم که دست به دست می شوم و به بالا پرت می شوم و با من شیر یا خط می اندازند. هر بار که به بالا پرتاب می شدم و پایین می افتادم، محکم بر سرم کوفته می شد. تحمل کردم. بار دیگر. بر سرم کوبیده می شد و یک نفر می برد و یک نفر می باخت. بار دیگر و من سهمی در این برد و باخت ها به جز کوفته شدن دستی بر سرم نداشتم. انقدر در اثر ضربات له شدم که با درد و کوفتگی از خواب بیدار شدم ادامه دارد ... نوع مطلب : پیشنهاد!، برچسب ها : لینک های مرتبط : |