درباره وبلاگ



مدیر وبلاگ : بهناز
نویسندگان
جستجو

آمار وبلاگ
  • کل بازدید :
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • بازدید این ماه :
  • بازدید ماه قبل :
  • تعداد نویسندگان :
  • تعداد کل پست ها :
  • آخرین بازدید :
  • آخرین بروز رسانی :
Glassy Heart
قلب شیشه ای





لذت دیگه ای داره خونده شدن چشم ها
خیلی وقتا کسی میتونه بخونتت که با چشماش میشنوه
خیلی حرفارو به زبون نمیاریم و این حرفا از درون آدم مثل یه آینه انعکاس پیدا میکنه.
اما هر کسی نیمتونه بشنوتشون ، خیلیا بی تفاوت رد میشن ، خیلی ها یه چهره غمگین میبینن و میزارن به پای خواب کم یا بی حوصلگی ، اما یه عده هستن که اصلا لازم نیست کلمه ای به زبون بیاری تا بفهمن مشکل کجاست. میتونن بخوننت ، بشنونت  و این لذت دیگه ای داره ، لذتش از همه حرفا و گفتنی ها بیشتره .
به صبر  کردنش می ارزه ، به این که اینقدر صبر کنی، اینقدر وقت روی شناختن طرف مقابلت بزاری که به همچین نقطه ای برسی. اون وقت دیگه لازم نیست خیلی چیزا رو به زبون بیاری.





نوع مطلب : دست نوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


سه شنبه 13 اسفند 1392 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()
مامان بزرگ
وقتی رفتی من خیلی کوچیک بودم یادمه کنار سجادت میشستم و به من میگفتی دل تو پاک تو برای عمه و عمو هات فاتحه بخون ، تو همه ی این به یاد موندن ها رو تو وجود من کاشتی ، وقتی رفتی تا مدت ها از دستت عصبانی بودم ،بخاطر این که تنهام گذشاته بودی چه شبایی که این قدر توی سکوت از دل تنگیت اشک ریختم تا خوابم برد ، چقدر وقتی تنها شدم صدات زدم و هق هق گریه کردم ، فکر میکردم شاید بدونی چقدر به وجودت نیاز دارم ولی بعدها فهمیدم اون غم ها و اشکام رو نمیدیدی آخه خدا اجازه نمیده کسایی که رفتن پیشش، غم و غصه و اشک عزیزاشون رو ببینن تا دلتنگ نشن ،تا غصه نخورن.
با خودم عهد کرده بودم هر شب قبل از خواب برات فاتحه بخونم خیلی شبا من و بابام دست همدیگه رو میگرفتیم و دوتایی با هم این کارو میکردیم اون موقع تنها چیزی که میتونستم از طرف خودم برات بفرستم همینا بود.
اما امروز..
بار ها و بار ها و بارها شده که من لحظه رو حس کردم ، من معنی سرنوشت رو فهمیدم ، معنی وسیله ی خدا بودن رو ، این معنی که چرا توی یه لحظه خاص باید توی یک مکان خاص باشم. چه دلیلی داشت من امروز صبح کلاسم تشکیل نشه چه دلیلی داشت استادم مکه باشه و حتی مسئولین دانشگاهم خبردار نباشن ، چه دلیلی داشت من سوار اولین و دومین اتوبوس نشم و سوار سومی بشم و موقع تعویض خط از اولین اتوبوس جا بمونم ؟ چرا من باید روی صندلی اول میشستم؟
چرا باید خانومی که توی ردیف کناری نشسته بود جاشو به یه پیر زن میداد؟ چرا اون پیرزن باید درست کنار من توی ردیف کناری مینشست؟
پیرزنی که از لحظه ورودش به اتوبوس توجه من رو به خاطر بانداژ روی چشم چپش به  خودش جلب کرده بود .
هندزفری جدیدم توی گوشم بود و بی خبر از همه جا تو حال و هوای خودم بود که متوجه شدم لبای پیرزن تکون میخوره ، آهنگ رو متوقف کردم تا شاید بتونم از بین اون همه سر و صدای موتور اتوبوس بفهمم چی داره میگه؟ 
_ " به خدا گدا نیستم از شیراز میام از ... " و شروع کرد آروم آروم هق هق زدن .
هیچ کس متوجهش نبود .
سرتا پاش رو مدام از زیر نظرم رد میکردم ، متوجه شدم یه کیسه گونی خیلی کوچیک کنار پاش روی زمینه قدش کوتاه بود این قدر که وقتی روی صندلی نشسته بود پاش به زمین نمیرسید.
هیچ کدوم از لباساش پاره یا وصله پینه نبودن چادرش خیلی چروک بود و مقعنعش تا روی لب هاش رو پوشونده بود. عینک کوچیک گردش هم برام تازگی داشت و چسبیده بود به بانداژ چشمش.
یه مقدار از مسیر رو رفته بودیم زیر لب یه چیزایی با خودش میگفت از بینشون این ها رو فهمیدم " خدایا - برادرم تو شیراز - روم نمیشه جلو کسی رو بگیرم برای دوهزارتومن " بعد صداش بلند تر شد انگار از ته دل میگفت " خدا بی سرپرست نزارتتون " به آدمای اطرافم نگاه کردم . هیچ کس حواسش نبود ، از خانومی که کنار من نشسته بود پرسیدم دستال کاغذی دارین؟ گفت نه ندارم.
شروع کردم زیر و رو کردن کیفم از توی جیب روی کیفم هزار تومن پیدا کردم بعدش قسمت دفتر کتابام رو گشتم یه دوهزارتومنی پاره و یه دوهزار تومنی دیگه هم از لای کاغذ ها بیرون کشیدم.
دستموم هنوز توی کیفم بود پول ها رو مرتب کردم . بعد دو لا تا کاردم توری که وقتی توی دستم گرفتم هیچیش معلوم نبود.
نصفه بیشتر راه طی شده بود از ایستگاه بیمارستان هم رد شدیم و متوجه شدم مقصدش بیمارستان هم نیست .
همین طور  چشماش رو بسته بود  و اشکاش میریخت ...
یه ایستگاه مونده بود به خونمون ، به طرفش خم شدم بهش گفتم : مادر جان  من مادربزرگم وقتی خیلی بچه بودم  فوت کرد.نتونستم کاری براش بکنم ، یه فاتحه براش بخون بعد دستشو گرفتم و پولارو گذاشتم توی دستش و ادامه دادم این همه چیزیه که دارم ، دیدم که چطور با شرمندگی دستشو برد زیر چادرش و چشماش رو بت و گفت : براش قرآن میخونم ، خدا بیامرزتش ..
چشماش بسته بود و زیر لب شروع کرد به زمزمه کردن ... مطمئن نیستم چی می گفت؟ بازم راز و نیاز میکرد؟ یا داشت قرآن میخوند .
اتوبوس رسید و پیاده شدم .
لحظه ای که آهنگ رو متوقف کردم خدا میدونه که چقدر زمزمه هاش من رویاد مادربزرگم انداخت ، سال ها بود این حس رو فراموش کرده بودم، وقتی مادربزرگم با مقنعه سفید و چادر گلیش میشست پای سجادش ، بد از این که نمازشو میخوند و کتابای دعاش رو میخوند دستاش رو رو به آسمون بلند میکرد ، اشک میریخت و زیر لب دعا میخوند ، همه ی ون صحنه ها برام زنده شد.
با خودم گفتم خدای من ، من چطور فراموش کرده بودم ؟ من سالها شاهد بودم ، گوشهای من این صدا رو میشناسن. دلم لرزید
نمیتونستم آهنگ رو پلی کنم ، چطور میتونستم ؟ چی میخواستم جواب  بدم ؟ چطور میتونستم دل خودم رو با آواز شاد کنم وقتی کنار گوشم یه نفر داشت از درداش میگفت؟
این جور کمک کردنا هیچ گفتن نداره ، تمام لذت و شادیش توی اینه که بین خودت و خدای خودت باشه ، این اولین بار نیست که من این کار رو میکنم اما اولین باره که واقعا پولی که خودم براش کار کردم رو به کسی بخشیدم.
اینارو می نویسم چون امیدوارم دل یه نفر رو تکون بده ، یکی از ما ها ، یکی از ماهایی که وقتی از خونه میایم بیرون یه هندزفری فرو میکنیم توگوشامون اما دریغ از این که انگار چشممون هم کور کردن ،این ها رو نمیبینیم .
اون پیرزن دروغ میگفت یا نمیگفت ، وانمود میکرد یا نمیکرد ، توی اون لحظه من باور داشتم که روزی اون دست منه . هرچند خیلی کم ، هرچند خیلی بی ارزش و ناچیز اما اون وسیله ای که خدا میخواست باهاش روزی این پیرزن تنها رو برسونه من بودم.
چطور میتونستم بی تفاوت از کنارش رد بشم ؟ 
این رو مینویسم و میگم تا شاید یک نفر دیگه هم از کنار این مسائل ساده رد نشه ..





نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


پنجشنبه 8 اسفند 1392 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()


توی زندگی آدم یه لحظه هایی هست که به یاد موندنی ترن.
بین همه کتابایی که میخونیم بین همه دست نوشته ها یه جملاتی هست که تاثیر گذار ترن .
بین خاطراتمون یه خاطره ها و تصاویری هست که انگار پر رنگ ترن.
بین همه کار های روزانه ، یه سری کار ها هست که دوست داشتنی ترن.
بین تمام احساساتی که در طی یه دوره زمانی که ممکنه توش پر از سختی یا پالا و پایین وجود داشته باشه یه سری حس هاقشنگ ترن
بین همه قول و قرار هایی که با خودمون میزاریم ، بعضی هاشون محکم ترن .

یه سری مسائل هست که تا  آدم خودش دنبالش رو نگیره هرگز به طور واقعی و همیشگی به سمتشون کشیده نمیشه و ممکنه  که هی افراط و تفریط به خرج بده.
مهم اینه که وقتی توی یک نقطه ای قرار میگیری که خودتی و خودت وباید تنهایی از پس مشکلات پیش روت بر بیای
 وقتی دنبال یه راه چاره برای مشکلت میگردی
 وقتی دنبال یه کتاب راهنما هستی که بهت نشون بده توی این شرایط چیکار باید کرد 
اون هایلایت های توی ذهنت به دادت برسن .
من امروز بعد از پشت سر گذاشتن  چند تا سربالایی و سرپایینی وحشتناک در چند هفته گذشته ، میتونم بگم که از یه امتحان بزرگ به طرز شگفت انگیزی زنده و سالم بیرون اومدم . بیشترش به لطف تصمیم های از پیش گرفته شده بود بخاطر استفاده از تجربه خیلی ها و حتی درخواست کمک ، بخاطر پیش بینی هایی که انجام داده بودم و نتایج یک سری فعالیت ها مثبت در گذشته که در اون لحظات به دردم میخورد .بخاطر اعتبارم بخاطر خیلی چیزا.
امروز از خودم ممنونم بابت کسی که هستم بابت  کسی که از خودم ساختم . 
تموم شدن همه اون اتفاقات (هرچند هرگز به طور صددرصد تمومی ندارن و تاثیراتشون باقی میمونه) باعث شد تا دریچه دیگه از ذهنم باز بشه ، یه بخش مهمتری از وجودم فعال بشه ، بخشی که جون تازه ای گرفته برای مبارزه ای که هنوز شروع نشده !
برای هر چالشی که توی آینده هست ، هر جور اتفاقی که نمیدونم چیه و هر پستی و بلندی دیگه ای .
بخشی که میخواد هایلایت کنه میخواد غیر از این که یاد میگیره از چیزایی که یاد گرفته استفاده کنه . 
میخواد هر چی میدونه رو عملی کنه ، از همه راه ها بره تا به خواسته هاش برسه .




نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


جمعه 25 بهمن 1392 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()
از همه  مشکلات و مسائل این روزام میگذرم. از هرچیزی که در جریانه  ، از هر جور کمبود تا اضافه بودی توی زندگی.
دو ما هو نیمی میگذره از رفتن سر کلاس زبان و تدریس ، اولین ترمشون یک هفته پیش تموم شد.
خلاصش این که امروز حقوق این دوماه ونیم رفت وآمد رو بهم دادن اما خوشحال نیستم ، نه به این خاطر که بخوام بگم پول کمی بهم دادن ،دلیلش اینه که من احساس میکنم دارم خیانت میکنم ،به جامعه ی خودم ، به کسی که ممکنه واقعا نیازمند این پول باشه . به کسی که دانشش این علم هست و من با این بیگاری کشیدن از خودم و بااین حقوق پایین ، ارزش واقعی کارش رو میارم پایین.
واسه یه لحظه خودم رو گذاشتم جای کسی که واقعا توی رشته زبان حرفی برای گفتن داره اما جاش توسط یکی مثل من پر شده احساس میکنم من حقشو ازش گرفتم .اما من واقعا تنها کسی هستم که این کارو میکنه؟
حرف های قشنگ زدن و رویا پردازی خیلی خوبه اما خدا نیاره روزی که پا تو از در خونت بزاری بیرون و حقیقت محکم بخوره تو صورتت . درست مثل این که بفهمی جات اینجا نیست. گذشته از همه این حرفا که من از کاری که میکنم راضی هستم، از حترامی که بهم گذاشته میشه تاتدریس وهمه چیزای دیگه اما مسئله اینه که من با انجام این کار های کوچیک ،خودم رو بزرگ میکنم یا کوچیک؟ من واقعا به این پول ناچیز اونم بعد از گذشت دوماه و نیم نیاز دارم؟این پول چرخ زندگی من رو میچرخونه؟ من میخوام در آینده وقتی برای خودم مدرک دانشگاهی دست و پا کردم باز هم با همین گردن کج دنبال شغل بگردم؟یا جای من اونجاست که شغل دنبال من بیاد؟ 
من خیلی وقته که به نیروی جاذبه ایمان آوردم ، یادمه  وقتی بچه بودم شغل معلمی رو دوست داشتم ...همون موقع که ازمون میپرسیدن دوست داری چیکاره بشی؟اما رویای من همیشه یه چیز  دیگه بوده ،هرچیکه بزرگتر شدم رویاهام بزرگ تر شدن اما تو قدم اول همین معلم شدن رو بهش رسیدم!خیلی اتفاقی !خیلی تصادفی !خیلی ناگهانی ! انگار جفت پا خودش پرید وسط زندگیم .اما واقعا این اون جایگاهی  نیست که من دنبالش میگشتم. نمیخوام عمرم رو هدر بدم با دنبال این کار های کوچیک رفتن . الان دارم به این فکر میکنم که این کار قراره به رسیدن من به اهدافم توی زندگی کمک کنه یا خودش قراره یک سد باشه برای رسیدن به هدفم؟
 آدمای موفق دیدین تو زندگیتون؟ یه نفر که با خودتون بگین وای ! من دوست دارم یه همچین اعتباری داشته باشم ، یه همچین جایگاهی ، من این مقام رو میخوام .... من آدمای موفق حد اقل توی زمینه شغلی دور و برم زیاده ، آدمایی که مثل خودم جوون هستن و وقتی به گذشتشون نگاه میکنم با خودم میگم اینا قدم های آخر رو به سمت پیروزی بر میدارن ! بارها شده آدم های بزرگ تر از خودم رو دیدم و با خودم گفتم وقتی من هم سن اینا شدم میخوام از جایگاهی که این ها توی این سن دارن بالا تر باشم .
از طرفی این کار باعث میشه حس کنم ول معطل نیستم! ولی از طرفی میدونم که اگر آدم واقعا هدفش در آوردن این مقدار پول باشه خیلی کار های دیگه هم میشه کرد تا باهاش این پول رو جور کرد ،خیلی کار های پست و پیش پا افتاده .
اما بلاخره همه این مسائل باعث میشن فکر کنم حسابداری رشته منه؟ واقعا قراره من از این طریق به یه جایی برسم؟ یا نه ، من باید برم و یه فکر دیگه ای به حال آیندم بکنم . برم و هر چی تا الان ساختم و بکوبم و از نو برم دنبال آرزو هام؟ یعنی مسئله ی به این سادگی باید باعث بشه تا من حس کنم ممکنه تمام این سال ها راه رو اشتباه اومدم؟ این همه  پشت سر گذاشتن دوران دبیرستان و دانشگه قبول شدن همش بیخودی بوده؟
مگه ممکنه ؟
یه جای کار میلنگه .این نمیتونه حقیقت داشته باشه 




نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


چهارشنبه 2 بهمن 1392 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()
تمام چراغ ها خاموش
یه شمع  روشن درست جلوی صورتت
بشین و بهش خوب نگاه کن 
جلوی چشمات شروع میکنه به آب شدن
قطره ها به سمت پایین سرازیر میشن 
اما یه لحظه میون راه ،بین زمین و آسمون وایمیستن .منجمد میشن .
قطره ی بعدی سرازیر میشه با سرعت میاد پایین 
قبل از رسیدن به قطره ی قبل یکمی سرعتش کم میشه و روی قطره ی قبل وایمیسته
این بار قطره سوم از یه سمت دیگه جاری میشه و پایین تر میاد 
مثل یه مسابقه میمونه 
ولی به چه قیمتی؟
شعله ثابت سر جاش وایستاده تا وقتی که نوبت قطره چهارم میرسه
اولش متوجه نمیشی ولی بعد میبینی کم کم شعله پایین تر میره 
کم کم  میتونی انعکاس شعله توی قطره های مایع جاری نشده رو ببینی.
داره آب میشه .داره تموم میشه .کنجکاوم ببینم تا کی دووم میاره؟چقدر؟
توی خودش از بین میره 
و همون شمعی که  روشنایی بخش تاریکی هات بوده حالا تبدیل به قطره های بی مصرفی شده که بایدبا سنگ دلی تمام پرتشون کنی تو سطل زباله .






نوع مطلب : دست نوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


شنبه 28 دی 1392 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()

چند روز پیش به طور کاملا اتفاقی این سایت رو پیدا کردم .سایت کاپشن!
همه ی ما تو کمدمون لباسی که یکی دو ساله نپوشیدیم هست. از اونهایی که دلمون نمیاد بندازیم دور، سایت کاپشن یه کار گروهی خیلی زیبا انجام داده مطمئنم خیلی ها بی تفاوت از کنارش رد نمیشن .

 معرفی کاپشن : کاپشن پروژه ای است گروهی که با هدف " خرید کاپشن برای کودکان نیازمند" آغاز به فعالیت نمود.
 اکثر ما وقتی صحنه ی لرزیدن از سرمای یه بچه ی خیابونی یا یه بچه تو یه منطقه ی محروم و دور افتاده رو میبینیم یه جوری تحت تاثیر قرار میگیریم که تو اون لحظه حاضریم هرچی داریم و نداریم بدیم تا اون بچه دیگه نلرزه!اما کافیه کانالو عوض کنیم، انگار اون بچه هیچوقت وجود نداشته! شاید از بس ازین صحنه ها دیدیم بی تفاوت شدیم نسبت بهشون! شاید هم چون فک میکنیم هیچ کاری نمیتونیم براشون بکنیم خودمون رو میزنیم به بی تفاوتی!
 بچه های کاپشن این بی تفاوتی رو دوس ندارن، دوس دارن هرچند کوچیک اما کمک کنن، مهم نیست که چقدر میتونیم کمک کنیم، ما با هم و به کمک هم میخوایم واسه این بچه ها کاپشن بگیریم، شاید زمستونه سردشون یه ذره هم که شده گرم سپری شه … 

 شما میتونین توضیحات بیشتر رو توی خود سایت بخونین ،هم میتونین بچه هایی که میشناسین رو به کاپشن معرفی کنین هم کاپشن هاتون رو براش بفرستین هم کمک کنین کاپشن ها به دست بچه هایی که واقعا بهشون نیاز دارن برسه. امیدوارم با به اشتراک گذاشتن این مطلب پیدا بشن کسانی که علاقه مند باشن تا به این پروژه کمک کنن.




نوع مطلب : پیشنهاد!، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


چهارشنبه 15 آبان 1392 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()
 


امروز اومدم تا بنویسم از سخت ترین کار های دنیا
نخیر قرار نیست بنویسم کارگر معدن زغال سنگ و این جور چیزا 
این ایرادات به نوشته ی من وارد نیست .
مینویسم چون میخوام از سخت ترین کارهایی بگم که این روزا انجام دادم 

ازسخت ترین کارهای دنیا براتون بگم یکیش تحمل دوری دوستی هست که یکی از بهترین اتفاقای زندگیتون بوده ومیره تا آرزوهاش رو برآورده کنه.
ازسخت ترین کارهای دنیا براتون بگم  یکیش اینه که توچشمای عزیزی نگاه کنین،بغضتون رو قورت بدین و براش آرزوی موفقیت کنین و بزارین بره دنبال خوشبختی.
ازسخت ترین کارهای دنیا براتون بگم یکیش اینه که فرصت فشاردادن دست یکی ازعزیزترین دوستاتون روقبل ازورود به یه دنیای جدید وناشناخته نداشته باشین.
ازسخت ترین کارهای دنیا براتون بگم یکیش اینه که بشینی دونه دونه گوشت رو واسه صدای هواپیما ها تیز کنی و باخودت بگی یعنی تو این یکی بود؟
ازسخت ترین کارهای دنیا براتون بگم یکیش اینه که همه ببینن ،همه بدونن ،همه بشنون غیر از اونی که باید ببینه غیر از اونی که باید بشنوه ...
ازسخت ترین کارهای دنیا براتون بگم یکیش اینه که بخوای احساس تلخ درونت رو بنویسی ولی عمق فاجعه با کلمات توصیف نشه.
ازسخت ترین کارهای دنیا براتون بگم یکیش "خداحافظی " ه




نوع مطلب : دست نوشته، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


یکشنبه 10 شهریور 1392 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()


محصول سال 2008

نویسندگان :

  David S. Goyer و Jim Uhls

کارگردان

  Doug Liman

با بازی

Hayden Christensen, Samuel L. Jackson, Jamie Bell

زمان فیلم:88 دقیقه

فیلم جامپر از نظرم یکی از بهترین فیلم ها در سبک خودشه ایده این فیلم کاملا جدید هست وداستان دارای خلاقیت بسیار بالایی هستش در عین  حال جلوه های ویژه در این فیلم حرف اول رو میزنن و واقعا خیلی خوب نقش خودشون رو ایفا کردن .

یکی از مواردی که  باعث میشه من واقعا این فیلم رو تحسین کنم دید متفاوتی هست که از قهرمان داستان به شما میده. فیلم های زیادی در ژانر اکشن ساخته میشن که سعی دارن قهرمان داستان رو فرد خلاف کاری نشون بدن که شما همیشه دلتون میخواد این فرد خلاف کار از دست قانون فرار کنه و در عین حال ما میدونیم که  این  "حق" هست که باید پیروز داستان باشه پس چطور ممکنه یک قهرمان طرف حق نباشه؟ و چرا ما باید در تمام مدت که فیلم رومیبینیم دلمون بخواد قهرمانمون از دست قانون فرار کنه و مسئله اصلی  این هست که ما همه این  تقیب وگریز ها رو باور کنیم و این اتفاق نمی افته مگر این که داستان،بازیگر ها ،سکانس ها و محصول نهایی که فیلم هست یک اثر قوی باشه .به نظر من فیلم جامپر وبه طور کلی عوامل ودست اند کاران واقعا کار خودشون رو به خوبی انجام دادن ،قهرمان داستان یه قدرت ماورایی داره که هر کسی میتونه آرزوی داشتنش رو داشته باشه اما به جای حسرت یک زندگی ساده رو خوردن ،همون زندگی پرتکاپو و پر هیجانی رو انتخاب میکنه که مخاطب ها کاملا میپسندن  ولی سوال اصلی این هست که آیا قهرمان از راه درستی به اهداف خودش و همه اون خوش گذرونی ها دست پیدا میکنه یا نه ؟ که جواب این سوال در فیلم جامپر نه هست و قطعا هر جایی که خلافکاری وجود داشته باشه افرادی هستند که به دنبال متوقف کردن این افراد از کارهاشون و آزار رسوندنشون به دیگران جلو گیری کنن.

 ولی داستان این رو به ما نشون میده که  تا به این روز کسی نتونسته از این قدرت ماورایی برای رسیدن به اهداف برتر استفاده کنه و افرادی که  این قدرت ها رو دارن تا به حال تلاش نکردن تا با جامعه اطراف خودشون ارتباط قوی برقرار کنن ودر مورد دیوید همین بی تفاوت بودن  نسبت به مسائل اطرافش این سوال رو ایجاد میکنه که آیا واقعا اون قهرمان داسته یا نه ؟ در ادامه افرادی برای متوقف کردن جامپرها دست به کار میشن و با این اعتقاد که تنها خداوند میتونه در یک زمان هر جایی که بخواد باشه  جامپر هایی که مثل دیوید که همچین توانایی رو دارن از بین میبرن و مجدد این سوال پیش میاد که آیا این افراد قهرمان داستان ما هستن؟افرادی که نیت خیر دارن و میخوان از آسیب هایی که  جامپر ها به سایر مردم بزنن جلوگیری کنن اما از راه و روش درستی استفاده نمیکنن و این کشش تمام مدت در فیلم شما رو دنبال میکنه  ولی شما باز هم ته دلتون خواهان پیروزی دیوید هستید که باوجود داشتن همچین قدرتی در تمام زندگیش تنها بوده و کسی رو نداشته تا اون رو شریک شادیهای خودش بکنه و سعی داره تا دختری که تا قبل از اطلاع پیدا کردن راجب قدرت خودش بهش علاقه مند بود رو پیدا کنه و زندگی جدیدی رو شروع کنه .

 

 

ماجرا این داستان کاملا حساب شده هست.نقاط قوت خیلی زیادی توی اصل داستان هست ،مثل نحوه ی طلاع پیدا کردن دیوید راجب قدرت خودش که کاملا منطقی به نظر میاد و ما باورش میکنیم همین طور نحوه ی زندگی وتفریحاتش ،کاملا قابل درک هستن همین طور تلاش برای ورود یک عشق به زندگیش واقعا قابل باور و مورد نیازه. وجود دریچه های زمان وشوک الکتریکی که جلوی پرش رو میگیره واون درگیری های فوق العاده.

ازطرفی نقطه ضعف هایی هم وجود داره مثل کنار اومدن امیلی با رفتار های عجیب دیوید و قبول کردن پیشنهاد سفر از طرف دیوید وهمین طور زندگی مبهمی که در طی چند سالی که دیوید رو نده داشته و بدون هیچ توضیح ویا اشاره ای خیلی سریع ربطه عاطفی با دیوید برقرار میکنه و خیلی نکات ریز در رابطه بین این دو نفر

 

 

نکته جالب دیگه ای که من رو خیلی حیرت زده کرد بازی کریستین استوارت  ستاره مجموعه فیلم های توایلایت در نقش "ایزابل" در چند ثانیه پایانی فیلم در نقش "سوفی" هست که یه نقش کاملا معمولی و ساده در حد چندجمله دیالوگ بود. و جالبه بدونین که اولین فیلم توایلایت هم در همون سال یعنی سال 2008 از کریستین به نمایش گذاشته شد.

در این فیلم  و  به عنوان دو جامپر نقش خودشون رو به خوبی بازی کردند. بخصوص به  عنوان یه جامپر با سابقه و محتاط که ما در طول فیلم اطلاعات زیادی از روش زندگی جامپر ها و افرادی که دنبالشون هستن به دست میاریم و به نوعی نقش یک راوی رو داره به خوبی نقش خودش رو ایفا میکنه.

بازی هایدن کریستنسن و ریچل بیلسون به عنوان دو هم کلاسی و به مرور  اولین عشق همدیگه خیلی خوب بود به جز نکات غیر قابل درکی که برای من داشت به نظرم نقششون رو به عنوان یک زوج خیلی خوب ایفا کردند.

 

 

اما بی انصافی هست اگر از جیمی بل در نقش گریفین اشاره ای نکرد این بازیگر در کنار هایدن کریستنسن یک بازی شگفت انگیز رو از خودش نشون داد بخش عظیمی از داستان به بازی این نقش برمیگشت نحوه ورودش به ماجرا دیالوگ هاش و این که بینند بیشتر توسط این نقش از اتفاق ها مطلع میشد و به نوعی نقش راوی رو بر عهده دشت و واقعا عالی از پسش براومد.

 

 

و اما بازی یکی از ستاره های بی چون و چرا وپیشکسوت هالیوود(ساموئل لروی جکسون) در نقش شکارچی جامپر ها همه چیز رو تکمیل میکنه ،بازی فوق العاده وتاثیر گذارش در تمام لحظات تعقیب و گریز و اعتقاداتش که ما رو به چالش میکشه و دیالوگ به یاد موندنیش

Only god should have the power/To be every where at all times

واقعا عمق ایمانش به دلیل نابودی جامپر ها رو به بیننده میرسونه.

 واما بخش امتیاز دهی به این فیلم سینمایی:

 

 

امتیاز به جلوه های ویژه 9 از10 (فوق العاده عالی)

 

 

امتیاز من به فیلم نامه 8 از 10 به خاطر دیالوگ ها و نقش ضعیف  امیلی

 

امتیاز به کارگردان فیلم 8 از10



انتخاب بازیگران 6 از 10 چون در این قسمت به طور اختصاصی تنها قرار هست که به انتخاب بازیگر رای داده بشه به نظر من امیلی واقعا میتونست خیلی بهتر از این ها انتخاب بشه و بازی بهتری داشته باشه.چون با نقش آفرینی ضعیف واقعا روی سایر بخش ها هم تاثیر گذاشت



نوع مطلب : نقد فیلم، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


شنبه 9 شهریور 1392 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()



کارگردان :برایان سینگر
نویسنده :دارن لمک -کریستوفر مکگاری
بازیگران : Nicholas Hoult _Ewan McGregor_Stanley Tucci Eleanor Tomlinson و...
امتیاز فیلم در IMDB 6.4
مدت زمان :114 دقیقه
محصول: آمریکا
تاریخ اکران :1 مارس 2013
  
شما میتونین با خیال راحت این نقد رو تا آخر مطالعه کنید بدون نگرانی از لو رفتن داستان چون همه یا این داستان رو شنیدین یا کتابشو خوندین یا فیلمشو دیدین در غیر این صورت از پاراگراف اول به بعد  میتونین نگران لو رفتن داستان باشین!




فیلم در ابتدا خیلی خوب شروع میشه ولی در ادامه ،وقتی از صحنه های انیمیشن استفاده میکنن به طور کلی دید بیننده رو در مورد ادامه داستان خراب میکنن. صحنه ها انیمیشنی که در فیلم استفاده شده بیشتر مثل صحنه کارتون های خیلی پیش پا افتاده هستش واصلا جذابیتی نداره . این داستان به صورت کلی برگرفته از داستان جک و لوبیای سحر آمیز هست با این تفاوت عمده: ما شاهزاده خانومی رو میبینیم که  بخاطر خونی که در رگ هاش جاری هست  یکی از عناصر تکمیل کننده داستان هستش.




این داستان یک داستان تخیلی هست که در اون از جادو و تخیل استفاده شده اما هیچ کدومشون قابل باور نیستن و سوال هایی متعددی توی ذهن تماشاگر ها به وجود میارن مثلا :چطور ممکنه یک انسان ساعت ها زیر بارون باشه اما محتویات توی جیبش (لوبیا ها)خیس نشن و جوونه نزن!یا در دنیایی که  بین بهشت و زمین قرار گرفته رود هایی که به سمت زمین جاری میشن،به کجا میرسن؟آب اون آبشار ها به کجا میریزه و چرا این قدر این دنیا شبیه به دنیای انسان  ها هست؟چطور هیچ کس غیر انسان ها متوجه  رشد لوبیا نشدن چرا اون موجودات  به مرور زمان از غول های زشت تبدیل به انسان های زشت شدن ،که میتونن به زبون ما صحبت کنن وچرا باید حتما موجوداتی کثیف و به دور از تمدن باشن؟ با وجود این همه زمین سر سبزو حیوانات و طلایی که دارن و خیلی سوال های دیگه !
واز طرف دیگه  چطورانسان هایی که زیر ساقه لوبیا هستن اصل نگران پایین اومدن غول ها وتکرار تاریخ نیستن و به  فکر پای کوبی خودشون هستن؟درسته که همه چیزهایی که در این داستان اتفاق می فته از افسانه هاشون گرفته شده ولی نمیتونن حقیقتی که رو به روشون قرار داره رو رد کنن!
از اون جایی که تمام فیلم خیلی  غیر قابل تصور ضعیف هستش پایان فیلم دیگه کلا هر گونه تصوری رو از بین میبره و غیر از این هم ازش انتظار نمیره.البته اگربیننده اونقدر با حوصله باشه که تا آخر فیلم رو ببینه !
داستان از سال های سال پیش به طوری که تصور میشه این انسان ها حد اقل چند قرن پیش زندگی میکردن شروع میشه و به دنیای امروزی ختم میشه که گذشته از آغاز واواسط داستان اصلا پایان مناسبی نیست  و همین طور بهروند تغییر افسانه هم پرداخته میشه،این که این افسانه  در طی این سال ها تغییرات زیادی کرده در کل  این نتیجه گرفته میشه که این فیلم یکی دیگه از افسانه های جک و لوبیای سحر آمیز هست .
بازی ضعیف نیکلاس هولت در نقش جک غول کش واقعا همه داستان رو از بین میبره . قطعا این بازیگر اصلا برای بازی در این نقش مناسب نیست .نه به عنوان یه پسر روستایی و نه به عنوان جک غول کش که انتظار میره  شجاع و نترس و باهوش باشه وتماشاچی ها نتونن چشم از روش بردارن اصلا نقشش رو به درستی  ایفا نمیکنه .حرکات صورت و دیالوگ هاش  گیرا نیستن
همین طور پادشاه  ( ایان مکشین)   و افراد گارد از جمله المونت (ایوان مکگرگر)اصلا جذبه ونقش موئثر خودشون رو به درستی بازی نمیکردند همین طور ایزابل (النور تاملینسون) که انتظار میره با ویژگی هایی که این شخصیت داره وبا اهمیت بودن جونش نقش مهمتر و پررنگ تر و همین طور بازی بهتری ازش دیده بشه که متاسفانه اصلا این طور نیست.
به طور کلی روند ماجرا اصلا واقعی به نظر نمیادو بیشترسعی شده تا شخصیت ها خیلی کند ذهن و احمق باشن تا شجاع و نترس  و و اصلا اسم مناسبی برای داستان انتخاب نشده.درگیری ها خیلی مصنوعی هستند و همین طور واکنش ها و عکس العمل ها خیلی بی جا و دیالوگ های اضافی زیاد دیده میشد  ،انگار سعی داشتن که فیلم رو به سمت طنز بکشونن. که اصلا موفق نبودن . اصلا از راه حل های هیجان انگیز و ابتکارانه برای درگیری ها استفاده نمیشه .



اما امتیاز دهی به جلوه های ویژه از 10  سه هست.



امتیاز من به داستان  و فیلم نامه 2 هست
صدا گذاری هر چقدر هم که میخواست عالی عمل کنه باز هم نمیتونت هیچ کدوم از نقص های فیلم رو بپوشونه نمره من به صدا گذاری این فیلم 6 هست.
اما فیلم برداری واقعا ضعیف عمل کرده .چون هم  صحنه های واقعا اضافی در فیلم خیلی زیاده هم خیلی از اتفاق ها اون طور که باید به نظر نمیرسن در اکثر موارد از نماهای نزیک و بسته در فیلم استفاده شده که باعث میشه بازی بازیگر ها به درستی دیده نشه  امتیاز این قسمت 4 هستش .
بنده از کارگردان این داستان یه امتیازی هم طلبکار هستم  به خاطر هدر دادن وقت بیننده! و تصمیمات نا درست در انتخاب بازیگر ، وجود این همه صحنه اضافی و طولانی در داستان .بازی ضعیف بازیگر ها ،انیمیشن بسیار ضعیف و استفاده نکردن از عنصر جادو و یا تخیل وابتکار بیشتر،پرش مدام فیلم از زمان های گذشته به حال بخصوص در انتهی فیلم این مورد بیشتربه چشم میاد در صورتی که اصلا نیازی نبود.





نوع مطلب : نقد فیلم، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


چهارشنبه 6 شهریور 1392 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()

http://upload7.ir/images/01050611359396759239.jpg

از صفر شروع کردن سختی های خودشو داره اول آدم میشینه با خودش دو دو تا چهار تا میکنه ببینه کاری که میخواد انجام بده اصلا ارزشش رو داره؟چجور سختی هایی براش داره چقدر طول میکشه تا نتیجه کارشو ببینه نتیجه از صفر شروع کردنش با نتیجه ادامه دادن همین راهی که کجه چقدر فرق میکنه و خیلی چیزای دیگه.
مهم اینه که اگر بعد از همه اون حساب کتاب ها وقتی به این تنیجه رسیدی که به زحمتش می ارزه قدم برداری و این پا اون پا نکنی .خیلی وقتا این که هی کار رو پشت سر بندازی هی عقبش بندازی بعد یه مدت به خودت میای و میبینی بیخودی این همه وقت دست رو دست گذاشتی و فقط روند پیشرفتت رو کند کردی و مشغولیت ذهنی برای خودت به وجود آوردی.
منم مدت ها بود که به این مسئله فکر میکردم شاید اگر خیلی وقت پیش بهم میگفتن یه وبلاگ شخصی بزن این قدر درگیر وبلاگ های طرفداری و اخبار ثانیه به ثانیه هنرمندای مورد علقم بودم که حاظر نمیشدم یه ثنیه از وقتمو هم برای خودم صرف کنم حتی برای غذا خوردن!
به مرور این حساسات تغییر کردن به مرور سختی های راه بیشتر شدن به مرور دنبال مفهوم و هدف گشتم .
دیگه خوب که تا ته راه رافتم ،تا اون آخر آخر تا اون اول شدنه ...تا اون جایی که بهم بخوره پیشکسوت باشم اونجا بود که دیگه خبر دسته اول داشتن برام معنایی نداشت و دلم خواست یه چیز جدید رو تجربه کنم. از اون افراط گرایانه خارج بشم ودنیام رو بزگتر کنم .این طوری شد که تصمیم گرفتم برای خودم وبلاگ داشته باشم نه برای یه نفر دیگه.
با این وبلاگ باعث پیشرفت خودم بشم نه این که با این وبلاگ یه نفر دیگه رو بالا ببرم و شاید آدمی که واقعا جایگاهش تا اون حد بالا نباشه توسط آدمایی مثل من به یه جایگاهی برسه که ما نتونیم ازش هیچ خطایی رو بپذیریم .خیلی وقتا اینقدر افراط گرایانه یه نفر رو دوست داریم و بالا میبریمش که وقتی یه خطایی ازش سر میزنه اون کوه افتخارات ما بهش مثل پر قو جا به جا میشه و تبدیل به یه کوه سرافکندگی میشه .
الان میگم بله جا به جا کردن این وبلاگ با همه خاطراتی که خواسته یا نا خواسته برام به وجود آورده ارزشش رو داشت .من از میهن بلاگ خاطرات زیادی دارم اولین باری که من به عنون یه وبلاگ نویس شروع به فعالیت کردم کارم رو از یه نویسندگی ساده توی یه فن بلاگ ساده از همین میهن بلاگ شروع کردم و تا زمانی که سایت نزدم همین جا بودم .الان هم تصمیم گرفتم با یه کوله بار خاطره وبلاگم رو به اینجا منتقل کنم ،هرچند شاید با وارد شدن متوجه تغییر خیلی خاصی نشین علتش این هست که این قالب رو خیلی دوست دارم و حالا حالا ها قصد تعویضش رو ندارم ولی قراره تند تر  وبم رو  آپ کنم و بیشتر در اولویت هام قرارش بدم.
ناراحت کننده ترین مسئله برام حالت آرشیو مانند ماهانه وبلاگمه که الان در حقیقت یک سال و یک ماه و دو روزشه و باورم نمیشه که این همه مدت از اولین روزی که این وبلاگ رو ساختم میگذره سال پیش همین موقع ها درگیر نتایج انتخاب رشته و این مسائل بودم وحالا اون حالت ماهانه آرشیو هام دوباره از امروز کنتور میندازه.
راستی بک آپ وب قبلیم رو منتقل کردم ولی  نتایج نظر سنجی روی این وب پیاده نمیشن نظر سنجی وبلاگم همونی هست که قبلا بوده. لطفا شرکت کنین


آرا  :7 بله
       0 نه
      1 برام فرقی میکنه نمیخونم

تا به این لحظه در وب قبلیم هست از اینجا به بعد رو در این وب ادامه میدم .




نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


چهارشنبه 6 شهریور 1392 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()


( کل صفحات : 4 )    1   2   3   4   
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات