گاه می اندیشم ،
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی ،
روی تو را کاشکی می دیدم ،
شانه بالا زدنت را بی قید ،
و تکان دادن دستت ،
که مهم نیست زیاد ،
و تکان دادن سر را ،
که عجب!
عاقبت مرد؟
افسوس
و هر چه از نگاه تو دور شدم
به تو نزدیکتر شدم
و حالا...
و حالا که در منی...
اوج دوری ماست!!
تاوان حرفایی که
نمی توانیم بگوییم........
تارهای سفیدی است
لابه لای موهایمان........
آهای مرغ عشق
فخر نفروش..
معشوق تو هم به لطف قفس است
که وفادار مانده...
کاشــکی دلـم شــعـور داشـت !
اونــوقــت مـی فــهمیــد { تــــــو } اونــقدر ارزش نــداری
کــه مـن هنــوز دوستت دارم ...!
دلم را تهدید کرده ام که بهانه ات را نگیرد
وگرنه میدهم دوباره بسوزانیــش...
عادت کرده ام
هـــِـی مـی روم روبــروی آینــه مــی ایـســتَم..!
دست مــی گــذارم روی شــانه خـــــــود،
و در آیـــنــه بـه خــود نگــاه مـــی کنــم
مـــی گـویــم: طــاقت بیـــار رفــیـق... (!)
درست میــشـــه...
آرزو دارم یک بار...
فقط یک بار دیگه
برگردم به دوران مدرسه
ساعت انشاء،
بهم بگن موضوع انشاء:
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
یا مثلاً موضوع آزاد!
اونوقت به جای نوشتن از
فواید درخت و درختکاری
خیلی حرفا
واسه نوشتن داشتم...
روى سنگ قبــرم بـزرگ بنویسید:
«تا حــالا کجــا بــودى؟!
بـرای گریـه آمـدی؟»
هم آغوشی تمام شده بود !!
دختر به خانه ی رویاهایش می اندیشید و پسر به مکان بعدی
دختر به مردانگی عشقش و پسر به فاحشگی معشوقش
دختر به خدای ناظر و پسر به جسم حاضر
هر دو یک حس داشتند
اما دختر فاحشه شده بود و پسر منطقی !!
اگــــــــر مـــے بــیــنــــے هــنـــــــوز تــنــهــــــام ...
آن که بخاطرش قلبت راشکستم...
تنهایم گذاشت....
ﺗﻨﻔــــﺮ ؟!
ﻧــــﮧ !
ﺑﻰ ﺗﻔــﺎﻭﺗــﻤــــ
ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺯ ﺳﺮﺗــــم ﺯﻳـــﺎﺩﻯ ﺍﺳﺘـــ ...
دلـــم کــُمـا مـــی خـــواهــد....
از آنــهـایـــی که دکـتـر مـــی گــویــد:
مــتـــاســـفـــم....
فــقـط بــراش دعا کـنـیـد...
هیچ بنده ای رو اونقدر تنها نکن که
به هر بی لیاقتی بگه عشقم...
فقط گاهی بی اختیار
اسمش را که میشنوم
میشکنم.......
همــــه ماهــــر شــــده انــــد
یــــک نفــــر هــــزاران نفــــر را
بــــا هــــم دوســــت دار
پرسید : چرا ناراحتی ؟
گفتم : چون از بد روزگار به پست آدم نا سپاسی خوردم .
گفت : نگران نباش ، مسیر رو درست اومدی ، اینجا دنیاست
مگر نشنیدی که : " دنیا همیشه جائیه که نجیب و نانجیب به هم می خورن "
قرار به موندن نیست
نه برای تو و نه حتی برای اون !
غصه نخور ...
وقتی دلم به درد میاد و کسی نیست به حرفهایم گوش کند،
وقتی تمام غمهای عالم در دلم نشسته است،
وقتی احساس می کنم دردمند ترین انسان عالمم... وقتی تمام عزیزانم با من غریبه می شوند...
و کسی نیست که حرمت اشکهای نیمه شبم را حفظ کند... وقتی تمام عالم را قفس می بینم...
بی اختیار از کنار آنهایی که دوسشان دارم.. بی تفاوت می گذرد...
دای خنده هایم از حد عادی بلندتر است؟ به خودم مربوط است... عده ای را افراطی دوست دارم؟ به خودم مربوط است... زیر باران سرمست می شوم؟ احساسات خودم است... عده ای را به فراموشی سپرده ام؟ حافظه ی خودم است...زیباترین نیستم؟ به تو مربوط نیست كه زیبایی را تنها در چهره می جویی!..
حتی اگر باخته ام؛ تا خط آخر بازی كسی جرئت ندارد به من دست بزند یا مرا از صفحه بیرون بیندازد، شوخی نیست! من شاه شطرنج هستم!
آرزو نمی كنم... آرزو می سازم
لبخند می زنم و او فكر می كند بازی را برده، هرگز نمی فهمد با هركسی رقابت نمی كنم...
زانو نمی زنم حتی اگر سقف آسمان كوتاه تر از قد من باشد. حتی اگر تمام مردم دنیا روی زانوهایشان راه بروند...
لزومی ندارد من همانی باشم كه تو فكر می كنی، من همانی هستم كه حتی فكرش را هم نمی توانی بكنی!
بگذار فراموش کنم
به راستی یک اتفاق ساده
مرا به این لحظه های سکوت و بی تفاوتی پیوند زد
چرا باور کنم وقتی خود، باورهایم را نابود کردم
چه کسی مرا مهمان کرد به این توهم زیستن
چرا اعتماد کردم به این اندوه بی پایان
من از این خیال باطل که نامش را زندگی گذاشته ایم
هیچ ندیده ام، جز ترس از دست دادن
بهانه ای برای ادامه ی این سرگذشت تلخ
نه، نمی خواهم به خودم فکر کنم
چون تو و او و دیگری بر ادامه ی من قدم می زنید
این شکنجه ی زمان است به دنبال نفس مرگ بار زندگی
این توهمی از خیال تو و هزران دیگر است میان نفس های سردم
مرا به حال خود رها کنید
.: تعداد کل صفحات 20 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]