درباره وبلاگ در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت عین آتش و شد از این غیرت و بر آدم زد ***************************** سلام دوست عزیز امیدوارم که روز خوب و خوشی رو سپری کرده و کنی!!!! اگه پیشنهاد یا انتقادی داشتی خوشحال میشیم بهمون بگی تا بلاگمون رو بهتر کنیم! ممنون. مدیر وبلاگ : سین مثل سلام موضوعات
آرشیو وبلاگ نویسندگان پیوندهای روزانه
آمار وبلاگ
گلچین اشکی که به هنگام شکست میریزیم همون عرقیه که به هنگام تلاش نریختیم!!! شنبه 8 مرداد 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟ گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید. نوع مطلب : داستانک، داستانک پند آموز، برچسب ها : افسوس تکراری، داستانک، داستان کوتاه، داستان زیبا، داستان پندآموز، داستان جالب، شنبه 8 مرداد 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا حیف نون میره تو خیابون می بینه نوشته: سیو همان سیب است... میگه: دروغ میگن! خودم خوردم صابون بود!!!
++++++++++
به یارو میگن: با باقی جمله بساز میگه: ما دیشب کوبیده خوردیممیگن باقیش کو؟ میگه: تو یخچاله ++++++++++ اگر بودی دلم رسوا نمیشد ، دوباره چشم من دریا نمیشد اگر بودی نگاه بی پناهم ، میان مردمان تنها نمیشد ++++++++++ حرفات تلخه اما عسل منی ، به یادم نیستی اما زندگی منی ، به فکرم نیستی اما رویای منی ، با من نیستی اما نفس منی ، مهربان نیستی اما دنیای منی. ++++++++++ بقیه این پیامکها رو در ادامه مطلب بخونید... ادامه مطلب نوع مطلب : پیامک، مخلوطی از پیامک!، پیامکهای عشقولانه!، پیامکهای طنز و سرکاری، برچسب ها : اس ام اس، sms، پیامک، مسیج، پیامک طنز و سرکاری، پیامک خنده دار، پیامک دوستانه، پیامک عشقولانه، پیامک باحال، پیامک جدید، جمعه 7 مرداد 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا
مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد.کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد... بقیه این داستان بسیار زیبا رو حتما در ادامه مطلب بخونید... ادامه مطلب نوع مطلب : مطالب جالب و خوندنی، گوشه ای از زندگی بزرگان، داستانک، داستانک پند آموز، جوان و بالاتر!، برچسب ها : نیت، وینستون چرچیل، الکساندر فلیمینگ، داستانک، داستان کوتاه، داستان زیبا، داستان پندآموز، داستان جالب، جمعه 7 مرداد 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
نوع مطلب : مذهبی فرهنگی، گالری تصاویر، برچسب ها : گالری تصاویر، مهدی(عج)، ظهور، شاید این جمعه بیاید، عکس، پنجشنبه 6 مرداد 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟ گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟ گفت: خودم را می بینم ! عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی ! ادامه این داستان زیبا رو در ادامه مطلب بخونید... ادامه مطلب نوع مطلب : داستانک، داستانک پند آموز، جوان و بالاتر!، برچسب ها : داستانک، داستان کوتاه، داستان زیبا، داستان پندآموز، داستان جالب، جوان ثروتمند و پند عارف، پنجشنبه 6 مرداد 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا آدمهای بزرگ،کسانی نیستند که شکست نخوردهاند کسانی هستند که بعد از شکست،پیروز شدهاند ++++++++++++++++ هر که مهلتش به سر امده مهلتی می طلبد و به هر که مهلتی داده می شود در انجام کار امروز و فردا می کند زمان را دریاب ++++++++++++++++ هر افتادنی همان برخاستن است. آن کس که به این حقیقت ایمان دارد به راستی خردمند است ++++++++++++++++ سعدیا کجایی که بنی آدم ابزار یکدیگرند! ++++++++++++++++ بقیه پیامکها رو در ادامه مطلب بخونید... ادامه مطلب نوع مطلب : پیامک، برچسب ها : اس ام اس، sms، پیامک، مسیج، پیامک باحال، پیامک جدید، پیامک فلسفی، چهارشنبه 5 مرداد 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.... زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست . وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی... ادامه این داستان رو در ادامه مطلب بخونید... ادامه مطلب نوع مطلب : مطالب جالب و خوندنی، داستانک، داستانک پند آموز، داستانک عشقولانه، برچسب ها : داستانک، داستان کوتاه، داستان زیبا، داستان پندآموز، داستان جالب، داستان عشقولانه، داستان عاشقانه، زنجیر عشق، |
||
برچسب ها
پیوندها
آخرین مطالب
|
||