درباره وبلاگ در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت عین آتش و شد از این غیرت و بر آدم زد ***************************** سلام دوست عزیز امیدوارم که روز خوب و خوشی رو سپری کرده و کنی!!!! اگه پیشنهاد یا انتقادی داشتی خوشحال میشیم بهمون بگی تا بلاگمون رو بهتر کنیم! ممنون. مدیر وبلاگ : سین مثل سلام موضوعات
آرشیو وبلاگ نویسندگان پیوندهای روزانه
آمار وبلاگ
گلچین اشکی که به هنگام شکست میریزیم همون عرقیه که به هنگام تلاش نریختیم!!! شنبه 30 اردیبهشت 1391 :: نویسنده : سین مثل سلام
سلام.به خاطر کمبود وقت و امتحانات و.... و ..... فعلا تعطیلیم! نوع مطلب : هرچی بجز مطالب بالا!، برچسب ها : فعلا تعطیلیم!، چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 :: نویسنده : محمود میرغفاری
به نام خدای مادرم! مادر! تو پروانه دشت ایثاری؛ شمع فروزان محفل مایی؛ تو عطر خوش بوی همه گلهایی. در ژرفای دیدگانت، رودی از محبت موج می زند و دستان مهربانت سهمی از سخاوت آفتاب دارد. تو چون دریا بی دریغ، پایان نداری... تو زمزمه هرچه محبتی؛ عطر هرچه رازی؛ زلال هر چه عشقی؛ تو بلور شفاف خلوصی؛ وسعت بی کران مهربانی و صبری... من لطافت نسیم، سیپدی سپیده، نستوهی کوه و صداقت آیینه را در تو می نگرم. مادر ، گلبرگ ها بر دستانت بوسه می زنند ؛ دریاها به تو غبطه می خورند ؛ بادها نام تو را تا عرش خدا می برند ؛ و ملکوتیان بر تو درود می فرستند. خدا بهشتش را به زیر پای تو می بخشد. تو به راستی شکوه مندترین واژه شگرف آفرینشی... روز مادر رو به همه مامانای دنیا تبریک میگم! چندتا پیامک هم گذاشتم! اگه دوست داشتی بخونی برو ادامه مطلب رو ببین!!!!! ادامه مطلب نوع مطلب : پیامک، پیامکهای مناسبتی، مناسبتها، برچسب ها : یکشنبه 30 بهمن 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا یه نفر یه شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف
اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده
قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه و ....!
اون اینطوری تعریف میکنه كه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش...! این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!! خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصداراه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره. تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده...!!! نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود!!!نوع مطلب : مطالب جالب و خوندنی، داستانک، داستانک طنز، داستانک پند آموز، جوان و بالاتر!، کودک و نوجوان، برچسب ها : توهم، داستانك ترسناك، داستانک، داستان کوتاه، داستان زیبا، داستان پندآموز، داستان جالب، داستانطنز، پنجشنبه 27 بهمن 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا « چارلز دانشجوی انگلیسی با طعنه به دوست و همکلاسی ایرانی اش همایون می گوید : چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون کنن؟؟ یعنی مردای ایرانی اینقدر کارنامه خرابی دارند و خودشون رو نمیتونن کنترل کنن؟؟ همایون لبخندی میزند و می گوید : ملکه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده ؟ و هر مردی می تونه ملکه انگلستان رو لمس کنه؟! چارلز با عصبانیت می گوید : نه! مگه ملکه فرد عادیه ؟!! فقط افراد خاصی می تونن با ایشون دست بدن و در رابطه باشن!!! همایون هم بی درنگ می گوید : خانوم های ایرونی همشون ملکه هستن!!! » نوع مطلب : مطالب جالب و خوندنی، داستانک، داستانک طنز، داستانک پند آموز، جوان و بالاتر!، کودک و نوجوان، برچسب ها : ملكه های ایرانی، خانوم های ایرونی همشون ملکه هستن!، داستانک، داستان کوتاه، داستان زیبا، داستان پندآموز، داستان جالب، یکشنبه 23 بهمن 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا
شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشهای از اتاق خوابید. ادامه این داستان زیبا رو حتما در ادامه مطلب بخونید... ادامه مطلب نوع مطلب : مذهبی فرهنگی، گوشه ای از زندگی بزرگان، داستانک، داستانک پند آموز، جوان و بالاتر!، برچسب ها : طلبه جوان و دختر فراری، داستانک، داستان کوتاه، داستان زیبا، داستان پندآموز، داستان جالب، مذهبی فرهنگی، یکشنبه 9 بهمن 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
نوع مطلب : مناسبتها، گالری تصاویر، برچسب ها : فجر نور مبارک!، دهه فجر، 22بهمن، انقلاب، انقلاب اسلامی، پنجشنبه 6 بهمن 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم . زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!!! نوع مطلب : مطالب جالب و خوندنی، گوشه ای از زندگی بزرگان، داستانک، داستانک طنز، داستانک پند آموز، برچسب ها : داستانک، داستان کوتاه، داستان زیبا، داستان پندآموز، داستان طنز و خنده دار، داستان جالب، جواب دندان شکن، داستانی از زندگانی لئون تولستوی، لئون تولستوی، |
||
برچسب ها
پیوندها
آخرین مطالب
|
||