درباره وبلاگ در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت عین آتش و شد از این غیرت و بر آدم زد ***************************** سلام دوست عزیز امیدوارم که روز خوب و خوشی رو سپری کرده و کنی!!!! اگه پیشنهاد یا انتقادی داشتی خوشحال میشیم بهمون بگی تا بلاگمون رو بهتر کنیم! ممنون. مدیر وبلاگ : سین مثل سلام موضوعات
آرشیو وبلاگ نویسندگان پیوندهای روزانه
آمار وبلاگ
گلچین اشکی که به هنگام شکست میریزیم همون عرقیه که به هنگام تلاش نریختیم!!! یکشنبه 1 آبان 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ یک دفعه کلاس از خنده ترکید بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند : اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی...!!! ادامه این داستان بسیار زیبا رو حتما در ادامه مطلب بخونید! ادامه مطلب نوع مطلب : مذهبی فرهنگی، مطالب جالب و خوندنی، داستانک، داستانک طنز، داستانک پند آموز، جوان و بالاتر!، برچسب ها : جذابیت انسانی، داستانک، داستانک طنز، داستانک زیبا، داستانک پند آموز، مطالب جالب و خواندنی، پنجشنبه 21 مهر 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدای مهربون در مهد کودک های ایران ۹ صندلی میذارن و به ۱۰ بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد ۹ بچه و ۸ صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه.( احتمالا شما هم تو بچگی تون این بازی رو انجام دادین! )
بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن..! ( در واقع هرکی سعی در حذف و نابودی! دوست خودش داره!!! و همواره فقط به خودش فکر میکنه ) در مهد کودک های ژاپن ۹ صندلی میذارن و به ۱۰ بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین! در نتیجه بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم ۱۰ نفره روی ۹ تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه! بعد ۱۰ نفر روی ۸ صندلی، بعد ۱۰ نفر روی ۷ صندلی و همینطور تا آخر... با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید به فکر خودش باشه! اما درتو ژاپن چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن!!! امیدواریم که تو ایران هم هرچه زودتر بتونیم آدما رو از همون کودکی درست تربیت کنیم , نه اینکه اونا رو نادانسته! گمراه کنیم!!! نوع مطلب : مذهبی فرهنگی، مطالب جالب و خوندنی، داستانک، داستانک طنز، داستانک پند آموز، کودک و نوجوان، برچسب ها : تفاوت یادگیری مهارتهای زندگی!، کودکان را دریابیم!، فرهنگ، کار تیمی، کمک به همدیگر، فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی، فرهنگ همدلی، یکشنبه 17 مهر 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا مردان قبلیه سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟» رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟» پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟» پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!! رییس: «از کجا می دونید؟» پاسخ: « چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن »!!!! نوع مطلب : مطالب جالب و خوندنی، داستانک، داستانک طنز، داستانک پند آموز، جوان و بالاتر!، کودک و نوجوان، برچسب ها : زمستان سخت، داستانک، داستانک طنز، داستانک زیبا، داستانک پند آموز، مطالب جالب و خواندنی، جمعه 15 مهر 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا سلام.ما هم به نوبه خودمون! میلاد امام رضا(ع) رو به شما دوست عزیز تبریک میگیم.
نوع مطلب : مذهبی فرهنگی، مناسبتها، گالری تصاویر، برچسب ها : میلاد امام رضا(ع)، میلاد هشتمین نور امامت، میلاد امام هشتم، امام رضا(ع)، میلاد علی بن موسی الرضا(ع)، دوشنبه 11 مهر 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا
در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد. و ناله سر
مى داد که :خدایا! بین من و مادرم حکم کن .عمر از او پرسید:مگر مادرت چه
کرده است ؟ چرا درباره او شکایت مى کنى ؟ جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده . اکنون که بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص مى دهم ، مرا طرد کرده و مى گوید: تو فرزند من نیستى ! حال آنکه او مادر من و من فرزند او هستم .عمر دستور داد زن را بیاورند. زن که فهمید علت خواستن او چیست ، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد. عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید.جوان گفته هاى خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است . عمر به زن گفت : شما در جواب چه مى گویید؟ زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گیرم و به پیغمبر سوگند یاد مى کنم که این پسر را نمى شناسم . او با چنین ادعاى مى خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بى آبرو سازد. من زنى از خاندان قریشم و تا بحال شوهر نکرده ام و هنوز باکره ام .در چنین حالتى چگونه ممکن است او فرزند من باشد؟عمر پرسید: آیا شاهد دارى ؟زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند.آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ مى گوید و نیز گواهى دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است! ادامه این داستان بسیار زیبا رو حتما در ادامه مطلب بخونید... ادامه مطلب نوع مطلب : مذهبی فرهنگی، مطالب جالب و خوندنی، داستانک، داستانک پند آموز، گوشه ای از زندگی بزرگان، برچسب ها : قضاوت علی(ع)، داستانک، داستانک طنز، داستانک زیبا، داستانک پند آموز، مطالب جالب و خواندنی، داستانی از امام علی(ع)، پنجشنبه 7 مهر 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد! صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد! نوع مطلب : مطالب جالب و خوندنی، داستانک، داستانک طنز، داستانک پند آموز، برچسب ها : وعده لباس گرم، داستانک، داستانک طنز، داستانک زیبا، داستانک پند آموز، مطالب جالب و خواندنی، چهارشنبه 30 شهریور 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوایى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید! برنامهنویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. بقیه این داستان بسیار زیبا رو در ادامه مطلب بخونید! ادامه مطلب نوع مطلب : مطالب جالب و خوندنی، داستانک، داستانک طنز، داستانک پند آموز، جوان و بالاتر!، کودک و نوجوان، برچسب ها : سوال بی جواب، داستانک، داستانک طنز، داستانک زیبا، داستانک پند آموز، مطالب جالب و خواندنی، کودک و نوجوان، داستان جالب و خواندنی، |
||
برچسب ها
پیوندها
آخرین مطالب
|
||