درباره وبلاگ در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت عین آتش و شد از این غیرت و بر آدم زد ***************************** سلام دوست عزیز امیدوارم که روز خوب و خوشی رو سپری کرده و کنی!!!! اگه پیشنهاد یا انتقادی داشتی خوشحال میشیم بهمون بگی تا بلاگمون رو بهتر کنیم! ممنون. مدیر وبلاگ : سین مثل سلام موضوعات
آرشیو وبلاگ نویسندگان پیوندهای روزانه
آمار وبلاگ
گلچین اشکی که به هنگام شکست میریزیم همون عرقیه که به هنگام تلاش نریختیم!!! شنبه 3 دی 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا آرزوهای زیر از کتاب سومین جشنواره بینالمللی "دستهای کوچک دعا" است. این جشنواره سه سال است که در تبریز برگزار میشود و آرزوهای بچههای دنیا را جمع آوری میکند و برگزیدگان را به تبریز دعوت و به آنها جایزه میدهد. آرزوهای زیر از بچههای ایران است: آرزو دارم سر آمپولها نرم باشد! ****************************** خدای مهربانم! من در سال جدید از شما میخواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی! (نسیم حبیبی/ ۷ ساله) ****************************** خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی! (سوسن خاطری/9 ساله) ****************************** خدایا! یک جوری کن یک روز پدرم من را به مسجد ببرد. (کیانمهر رهگوی/7 ساله) ****************************** خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد! (الناز جهانگیری/ 10 ساله) ****************************** آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدیهایی را که من جمع میکنم از من میگیرند و به بچه آنهایی میدهند که به من عیدی میدهند! (سحر آذریان/ ۹ ساله) ****************************** بسماللهالرحمنالرحیم. خدایا! از تو میخواهم که برادرم به سربازی برود و آن را تمام کند. آخه او سرباز فراری است. مادرم هی غصه میخورد و میگوید کی کارت پایان خدمت میگیری؟ (حسن ترک/ 8 ساله) ****************************** ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند من مجبور نباشم در صف نان بایستم! (شاهین روحی/ 11 ساله) ****************************** خدایا! کاری کن وقتی آدمها میخوان دروغ بگن یادشون بره! (پویا گلپر/ 10 ساله) ****************************** خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا میکنم در سال جدید به این سؤالم جواب بدی! (پیمان زارعی/ 10 ساله) ****************************** بقیه این آرزوهای زیبا رو در ادامه مطلب بخونید... ادامه مطلب نوع مطلب : مطالب جالب و خوندنی، کودک و نوجوان، برچسب ها : آرزوهای جالب و خنده دار کودکان، مطالب جالب و خوندنی، کودکانه، پنجشنبه 1 دی 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت.مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند.هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت:مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند،اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم. وزیر گفت:من دستور شما را اجرا خواهم کرد،فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید.شاه گفت:نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی.سرباز برای چه می خواهی؟ وزیر گفت:من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم.شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد. شب هنگام وزیر به هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند و از هر خانه چیزی بدزدند به طوری که آن چیز نه زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود. هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر مکانی که دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید.روی کاغذ چنین نوشته شده بود:هدف ما تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است.سربازان نیز مطابق دستور وزیر عمل کردند. مردم نیز با خواندن آن کاغذ دور هم جمع شدند.نفر اول گفت: درست است که در زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم،اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند. این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند اموال ما را بدزدند،وای به روزی که به حاکمیت دست یابند.نفر دوم نیز گفت:درست است،قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر این دزدان مصون بمانیم.و همه حرف های یکدیگر را تایید کردند و بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند...! نوع مطلب : داستانک، داستانک طنز، داستانک پند آموز، برچسب ها : داستانک، داستانک طنز، داستانک زیبا، داستانک پند آموز، مطالب جالب و خواندنی، قدر همین شاه را باید دانست، چهارشنبه 23 آذر 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا امروز میخواهیم با هم کمی ریاضی کار کنیم!
هدف از کلاس امروز حل برخی معادله های بسیار ساده است که شما در مدرسه آموخته اید. البته اگر هنوز به خاطر داشته باشید... در اینجا من به شما 3 رقم و یک نتیجه خواهم داد، شما باید با قرار دادن علامت های صحیح معادله را کامل کنید. برای درک بهتر ابتدا یک مثال را با هم حل میکنیم، باقی معادله ها به عهده ی شماست: 2 2 2 = 6 این رابطه اینجوری درست میشه: 2 + 2 + 2 = 6 ساده بود نه؟ حالا بقیه ی معادله ها را حل کنید. 1 1 1 = 6 2 2 2 = 6 3 3 3 = 6 4 4 4 = 6 5 5 5 = 6 6 6 6 = 6 7 7 7 = 6 8 8 8 = 6 9 9 9 = 6 . . . خب؟ تونستید حل کنید؟ اگه نه حتما (حتی اگه از ریاضی متنفر هستید) یه سر به ادامه مطلب بزنید و حل جالب اونا رو ببینید...! ادامه مطلب نوع مطلب : هرچی بجز مطالب بالا!، برچسب ها : کلاس ریاضیات، مساله جالب ریاضی، چهارشنبه 18 آبان 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا
به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازاش درگیر جنگ شدیدی تو یکی از شهرهای کوچیک اونجا بودند که ناپلئون به طور تصادفی از سربازان خودش جدا افتاد. گروهی از قزاقهای روس ناپلئون رو شناسایی کرده و دنبالش تا انتهای یه خیابون پیچ در پیچ رفتن. ناپلئون برای نجات جان خودش به مغازه پوست فروشی در انتهای کوچه پناه برد.اون وارد مغازه شد و نفس زنان و التماس کنان فریاد زد: خواهش میکنم نجاتم دهید.جانم در خطر است,کجا میتوانم پنهان شوم؟! پوست فروش گفت: عجله کن! اون گوشه زیر پوستها قایم شو. بعد ناپلئون رو زیر انبوهی از پوست قایم کرد. بلافاصله قزاقها به اونجا رسیدن و فریاد زدن اون کجاست؟ ما دیدیم که او وارد این مغازه شد!!! با همه ترسی که پوست فروش رو فرا گرفته بود چیزی نگفت.اونوقت بود که قزاقها همه مغازه رو گشتند ولی وقتی چیزی پیدا نکردن با نا امیدی از اونجا رفتن. مدتی بعد ناپلئون آروم از زیر پوستها بیرون اومد و درست همون موقع سربازاش هم از راه رسیدن. پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و بهش گفت : باید ببخشید که از مرد بزرگی همچون شما این سوال را میپرسم,اما میخواستم بدانم که زیر آن پوستها با اطلاع از این که ممکن است آخرین لحظات عمرتان را بگذرانید چه احساسی داشتید؟ ناپلئون قامتش رو راست کرد و فریاد زد : با چه جراتی از من یعنی امپراتور فرانسه چنین سوالی میپرسی؟ محافظین این مرد گستاخ رو بیرون ببرید,چشمهایش را ببندید و اعدامش کنید!!! سربازان پوست فروش بخت برگشته رو بیرون بردند و چشماش رو بستن و کنار دیوار قرارش دادن برا اعدام! مرد بیچاره چیزی رو نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازا و تفنگهای اونا که داشتن برای شلیک آماده میشدن رو میشنید و به وضوح لرزش زانوهاش رو حس میکرد. همین موقع بود که ناپلئون با خونسردی تمام و صدایی گیرا گفت : آماده , هدف , .... پوست فروش با اطمینان از این که داره لحظات آخرش رو میگذرونه , احساس عجیبی سراسر وجودش رو فرا گرفته بود و چند قطره اشک هم از گونه هاش سرازیر شد. یه سکوت نسبتا طولانی و بعد صدای قدمهایی که به طرفش میومد رو شنید. یه دفعه چشم بندش باز شد.بعد از چند لحظه که چشماش به خاطر نور خورشید درست نمیدید تونست ناپلئون رو جلوی خودش ببینه که داشت با یه حالت خاص بهش نیگا میکرد! پعد ناپلئون آروم بهش گفت: حالا فهمیدی که چه حسی داشتم؟! نوع مطلب : مطالب جالب و خوندنی، گوشه ای از زندگی بزرگان، داستانک، داستانک طنز، داستانک پند آموز، برچسب ها : ترس از نوع ناپلئون!!!، داستانک، داستانک طنز، داستانک زیبا، داستانک پند آموز، مطالب جالب و خواندنی، سه شنبه 10 آبان 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا بر بالای تپهای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمیو بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره میکند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه میبرند. فرمانده دشمن به قلعه پیام میفرستد که... قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند. پس از کمیمذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت میکند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد. نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامیکه هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج میشدند بسیار تماشایی بود...!!!! نوع مطلب : مطالب جالب و خوندنی، داستانک، داستانک طنز، داستانک پند آموز، جوان و بالاتر!، برچسب ها : افسانه ای از فداکاری زنان، داستانک، داستانک طنز، داستانک زیبا، داستانک پند آموز، مطالب جالب و خواندنی، یکشنبه 8 آبان 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت. گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند. شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد! گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟ گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟ شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی...! نوع مطلب : مذهبی فرهنگی، مطالب جالب و خوندنی، داستانک، داستانک پند آموز، جوان و بالاتر!، برچسب ها : داستانک، داستانک طنز، داستانک زیبا، داستانک پند آموز، مطالب جالب و خواندنی، شیطان بازنشسته شد!، شنبه 7 آبان 1390 :: نویسنده : سین مثل سلام
به نام خدا سلام , ما هم فرا رسیدن n امین!!! سالگرد ازدواج حضرت علی(ع) با حضرت فاطمه(س) رو به شما تبریک میگیم. نوع مطلب : مناسبتها، برچسب ها : |
||
برچسب ها
پیوندها
آخرین مطالب
|
||