حالا چرا دیر آپ شدم.............
 از روزی نتونستم به وبلاگم سر بزنم . افتاده بودم دنبال كارهای پایان نامه كه حداقل این 4میلیون پولی كه میره بحساب دانشگاه الكی از بین نره ، حداقل یه خرده كارهامو انجام بدم....
اینقدر  كار داشتم كه نگو و نپرس... لباس های امیر علی ، خرید كیف و كفش و وسایل پیش دبستانی و....
خودمم كلی خرید داشتم ....
بعد از اون هم حدودا دو هفته پیش ما رفتیم باشگاه ،مربی ما نیومده بود خواهرش بجاش اومده بود اونم متاسفانه از نرمش و ورزش های خواهرش زیاد نمی دونست و شروع كرد با ما آمادگی جسمانی(فیتنیس) كار كرد خیلی برام سخت بود چون اولین باری بود انجام می دادم  صبح روز  بعد هم رفتیم پیاده روی همراه با برادرشوهرم وخانمش ...
هیچ احساس خستگی نداشتم فقط چون صبح زود از خواب بلند شده بودم احساس خواب آلودگی زیادی داشتم...
صبح روز شنبه كه از خواب بیدار شدم برم اداره ،وحشتناك قوزك پای راستم درد گرفت. منم هی سرسری گرفتم.... بعد از گذشته چند روز دیدم اصلا آروم و قرار ندارم تازه روی انشگتای پام راه می رفتم حتی نمی تونستم نماز رو به شكل ایستاده بخونم.
رفتم عكس گرفتم و دكتر گفت قوزك پام رباطش كش آورده و ترك داره باید گچش بگیرم منم انداختم پشت گوش و گفتم وای من كه بچه مدرسه ای دارم و كلی كار عقب مونده.... بی خیالش شدم...
بعد از رفتن عروسی و برگشتن  دوباره رفتم دكتر،  دكتر گفت علاوه بر قوزك پام، بالای دو انگشت كوچك پام هم ترك برداشته ....
بازم گفتم چند روز دیگه میام گچش میگیرم....
روز یكشنبه خواهر شوهرم (س.ز.س)منو برد ورفتیم گچش گرفتیم و این چندروز هم تو خونه خواهر شوهرم استراحت مطلق بودم....
اونجا هم اصلا دسترسی به اینترنت و سیستم نداشتم...
از دیروز تا حالا هم خونه برادرشوهرم(س.ع.س) هستم تا هم عروسم ازم مراقبت كنه..... البته خواهرام هم چندین بار بهم سر زدن و كارهای خونم رو انجام دادن. از همشون ممنون.
برام دعا كنید هرچه زودتر خوب بشم ....
خیلی سخته برام با وجود این همه كاری كه دارم....
این از اوضاع و احوال ما تو این چند روز





این دست دختر برادر شوهرمه(س.س): دیروز اومده بودن خونه این یكی بردارشوهرم(س.ع.س) ومدام دستشو رو پای من می كشید هرچی بهش می گفت بابا من اذیت می شم گوشش بدهكار این حرفا نبود. منم ازش عكس گرفتم و گفتم الان می ذارم تو گروه و می گم كه منو اذیت می كنی. باورتون نمیشه یه خرده گریه كرد و بلند شد رفت تو حیاط...با اجازه تون دیروز كلی درد كشیدم ولی خوب دیشب كه استراحت كردم ..باز امروز بهتر بودم.


[ یکشنبه 11 مهر 1395 ] [ 12:48 ب.ظ ] [ مامان امیرعلی ] [ نظرات () ]
جشن عروسی....
  روز اول مهر ماه یه جشن عروسی داشتیم كه بخاطر خانواده داماد تو شیراز برگزار شد.....
ما خانواده عروس بودیم....

جشن خیلی زیبا و شلوغی بود امام تنهای بدی كه داشت پذیرایی بود كه خیلی دیر انجام می شد....
 ساعت 1 بامداد به بعد به ما شام دادن
یعنی امیرعلی اینقدر گرسنه شده بود كه دیگ نای حرف زدن و بازی كردن نداشت...
اونجا جشن عروسی تا سپیده دم ادامه داشت...







    

بقیه در ادامه مطلب:


ادامه مطلب

[ یکشنبه 11 مهر 1395 ] [ 12:35 ب.ظ ] [ مامان امیرعلی ] [ نظرات () ]
روز جشن پیش دبستانی ها........
 روز چهارشنبه 95/6/31 ساعت9امیر علی رو آماده كردم و بردم جشن پیش دبستانی

خیلی ذوق داشتم ، لباساشو پوشید و آماده شد برای رفتن
اونجا از ش عكس گرفتم براتون تو ادامه مطلب گذاشتم.
امیرعلی همه وجود منه ،زندگیمه ، ماشااله باشه پسرم.
تازه شنبه 3مهر كه مدرسه ها باز شد تا ساعت9/30 من معطلش بودمف همش می گفت فعلا پیشم بمون، بعدا برو
دیگه منم اینقدر موندم كه در كلاسش بسته شد و راه افتادم سمت اداره.
از اون روز تا بحال باباش اون رو می بره مدرسه، چون واقعا اگه بخوام باهاش برم دیر سركار حاضر میشم.
چون همش می گه مامان چند دقیقه دیگه برو.
بذار من برم سركلاس اونوقت گولم بزن بگو می مونم اما برو.
هر روز همینو به باباش می گه




پ.ن:خدایا بحق این روزهای عزیز ، پشت و پناه امیرعلی من باش و تنهاش نزار،مریضی و سرماخوردگی رو ازش دور كن.
پ.ن: انشااله كه لحظه ورود به دانشگاه تو مامان ببینه.
پ.ن: باز فصل پاییز شد و حساسیت و آلرژی ها و سرماخوردگی ها شروع شد

ادامه مطلب

[ یکشنبه 11 مهر 1395 ] [ 11:35 ق.ظ ] [ مامان امیرعلی ] [ نظرات () ]
همین الان یهویی..............
سلام
صبح روز یازدهم مهرماه بخیر و شادی


هر چند الان مهرماه است .....
اما پاییز از مهر شروع نمی شود..... بلكه پاییز از بی مهری ها شروع می شود...
و من تو این مدتی نبودم دیدم واقعا فقط چند نفر سراغ وبلاگم اومدن، بقیه اصلا ..................


تو وبلاگ زندگیمون قصه نیست .... یه پست گذاشته با عنوان اینكه  اگه زمانی وجودشون تو فضای مجازی كمرنگ بشه،آیا یاد و خاطره ش زنده می مونه...
من كه جوابشون رو ندادم منتظر بودم بیام به وبلاگم سر بزنم ببینم این مدتی كه نبودم یادی از من شده یا نه ....

دیدم نه فقط چندین نفر انگشت شمار، یه یاد كوچیكی از ما كردن....(یعنی من باید حتما براشون كامنت می ذاشتم یا بیان و برای من پیام بزارن)

واقعا من اینقدر بد بودم.. یا مهم نبودم


شما آقای داداشی باید الان به جوابتون رسیده باشین ... دنیا دنیاست چه تو فضای مجازی چه تو فضای غیرمجازی

 فقط برای یه زمانی
تو ذهن و یاد آدمها(البته بعضیها)  زنده می مون..... ......بعدشم....

[ یکشنبه 11 مهر 1395 ] [ 10:48 ق.ظ ] [ مامان امیرعلی ] [ نظرات () ]
یه سوال از من بقیه سوالات از شما
به نظر شما علم بهتر است یا ثروت ؟؟؟؟ لطفا با ذكر دلیل؟!


حالا هر چی سوال دوست داشتید شما بپرسید من جواب می دم؟؟!


[ شنبه 27 شهریور 1395 ] [ 08:43 ق.ظ ] [ مامان امیرعلی ] [ نظرات () ]
آرامش

آرامش نه عاشق بودن است و...

نه گرفتن دستی كه محرمت نیست.....

نه حرف های عاشقانه و قربان  صدقه رفتن های چند ثانیه ای.....

آرامش در حضور خداست......

وقتی در اوج نبودن ها نابودت نمی كند...

وقتی ناگفته هایت را بی آنكه بگویی میفهمد....

وقتی نیاز نیست برای بودنش التماس كنی و

غرورت را تا مرز نابودی پیش ببری......

وقتی مطمئن باشی با او هرگز تنها نمی مانی...

آرامش یعنی همین كه تو...

بی هیچ قید و شرطی خدا رو داری....

 

[ یکشنبه 21 شهریور 1395 ] [ 07:52 ق.ظ ] [ مامان امیرعلی ] [ نظرات () ]
منم خدایی دارم
من خدایی دارم، كه در این نزدیكی است ..
نه در آن بالاها....
مهربان ،خوب ، قشنگ
چهره اش نورانیست
گاهگاهی سخنی می گوید، با دل كوچك من،
ساده تر از سخن ساده من...
او مرا می فهمد،
او مرا می خواند،
او مرا می خواهد....
خدای من"بهشتی "دارد،
نزدیك، زیبا، بزرگ
و به گمانم"دوزخی" دارد،
كوچك ، بعید
و در پی دلیلی ست كه ببخشد ما را
گاهی به بهانه یك دعا.....


خیلی دلم پر ، خیلی دلم گرفته است، اصلا حوصله هیچ چیز و هیچ كسی رو ندارم....
چرا آدما تا این اندازه بی وجدان هستن چرا چرا چرا؟؟؟؟
همش تقصیر خودمه 
هركی فرستاد دنبالمو و یه تیكه كاغذ آورد و گفت این ابلاغ، بیا كار كن منم می دویدم و می رفتم
تقصیر خودمه كه همه رو مث خودم می دیدم
چرا اونایی كه هیچی بلد نیستن رو،  رو سرشون حلوا حلوا می كنن 
اما منی كه كار بلدم  و خودشون هم می دونن رو انكار می كنن.
اینجا كجاست
آخر الزمانه

هر كسی هر چیزی دلش می خواد بگه ، رو بگه...
اما اونی رو كه قبلا گفته نگه نگفتم ...
چون خدا رو هست ....
یه دوزخی هم هست ....
همه می دونیم یه روز می ریم از دنیا 
این دنیا دارفانیه
اما .....
من فقط فقط می سپارمشون به خدا كه خدا ازشون نگذره اونایی كه همه زحمات من رو نادیده گرفتن
و اونی كه حتی زیر حرف خودش هم زد...

خدا هست من یقین دارم 
خدا هست.....


همه گفتن منم می گم:

نابینا غصه نخور... در دنیا چیز قشنگی برای دیدن وجود ندارد.
ما هم كه می بینیم خود را به كوری زده ایم.
باور كن!!
ماهی ها گریه شان دیده نمی شود....
گرگ ها خوابیدنشان....
و انسان ها درونشان....

[ سه شنبه 16 شهریور 1395 ] [ 09:03 ق.ظ ] [ مامان امیرعلی ] [ نظرات () ]
شیرین زبونی های امیرعلی....
دیروز امیرعلی نوبت دكتر داشت می خواستم براش آزمایش بنویسه از آهن و كلسیم و ... مطمئن بشم. و هم درمورد اینكه خون دماغ میشه از دكتر سوال بپرسم....
میگه مامان قراره ازم انتقال خون بگیرن(آزمایش خون رو میگه)   منم گفتم معلوم نیست تا بریم دكتر ببینیم چی میشه.


امیرعلی  حرف واو رو  ب تلفظ می كنه،
مدام می گفت برام بیتامین سی بخر، عمه ش می گفت اینا كه خوب نیستن تو بخوری می گفت عمه  بیتامین  داره،بیتامین برا بدن خوبه،
تازه به استاد اسكیتش می گه آقای تقبی (تقوی) خدا رو شكر كه خود استاده نمیشنوه


دیروز موقع نهار شروع كردن به حرف زدن منم سرش داد كشیدم موقع غذاست نه حرف زدن، الان باید بری باشگاه زود باش غذاتو بخور، باباش بهش گفت: بهت گفتم بیا برات مامان جدید بگیرم تا مواظبت باش سرت داد نكشه، میگه نه بابا فقط لطفا برام یه نگهبان بگیر كه مواظبم باشه

تازه كجاشو دیدین هر كی ازش می پرسه كلاس چندمی میگه هشتم،همش میگه من چند روز دیگه می رم مردسه.


[ دوشنبه 15 شهریور 1395 ] [ 08:33 ق.ظ ] [ مامان امیرعلی ] [ نظرات () ]
یه حرف حساب
 
امیرعلی دیشب منتظر موند تا مهمونا بیان بعد دید كه عموش تنها اومده و زن عمو و بچه هاش باهاش نیستن،

گفت:« از این به بعد مامان هر كی اومد خونمون سر زد ما هم می ریم خونشون بهشون سر می زنیم.مجبور نیستم،الان هم بابام اگه خواست خودش بره ما نمی ریم»

[ یکشنبه 14 شهریور 1395 ] [ 08:43 ق.ظ ] [ مامان امیرعلی ] [ نظرات () ]
آخرین مطالب
صفحات وب

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات