آزادگان بهبهان

http://uupload.ir/files/pc4v_30135194137614323419024647122539213125155.jpg

شهیدسید غالب تیمار متولد 1339

تیپ بعثت

گردان رعد به فرماندهی شهید خیرالله جنت شعار

عملیات رمضان تاریخ اسارت:61/4/23

تاریخ شهادت69/6/15

سید از بچه های روستای لنگیر از توابع بخش زیدون بهبهان بود. دوره ی ابتدایی را در روستا گذرانده بود و سپس برای ادامه تحصیل به بهبهان آمده بود. او دوره ی راهنمایی و دبیرستان را در بهبهان

گذرانده و در حین تحصیل مشغول به کار هم بود!! در دوران انقلاب همراه با دیگر جوانان غیور و انقلابی در راهپیمایی ها و درگیری های مردمی علیه نظام ستمشاهی شرکت می کرد. با شروع جنگ تحمیلی و تجاوز بعثیون کافر به خاک میهن اسلامی او به همراهی شهید عابدنژاد در بسیج زیدون مشغول به فعالیت شد و از همانجا

به جبهه اعزام گردید. چند بار در میادین نبرد مجروح شد اما این جراحت ها نتوانست روح تشنه ی او را سیراب کند و از ادامه ی رسیدن به هدف باز دارد. در آخرین مرحله ی حضورش در جبهه

های نوردرعملیات رمضان شرکت کرد و در تاریخ 23تیرماه سال 1361به اسارت دشمن بعثی درآمد ور حالیکه بازهم مجروح بود. او زندگی در چند اردوگاه را تجربه کرد. نخست به موصل بزرگ برده شد.در آنجا بود که در درگیری آذر سال 61با دست شکسته او را از میان جمع جدا کردند و به عنوان یکی از نیروهای خط دهنده در درگیری به زندان بردند.گروه 35نفره ای که بعدها به نام خمس و ثلاثین [1]نامیده شدند. در آن درگیری خونین سید از جمله اولین کسانی بود که میله های آهنی پنجره را شکست و برای تهیه ی آب از آسایشگاه خارج شد.

مناظره با افسر عراقی

سید ترجمه ی و توضیح کل قرآن کریم را در طول شش ماه و با شرکت در کلاس آقای «مهدی قاسمی» فرا گرفت و پس از آن خودش به عنوان یک مدرس به تدریس قرآن پرداخت.او تسلط خوبی در این باره داشت و اغلب خیلی سریع با شنیدن یک آیه نشانی آن را در قرآن بیان می کرد.در صحبت کردن به زبان عربی متکی به قرآن و نهج البلاغه بود . گاهی جملاتی را بیان می کرد و به شوخی می گفت :« فصاحت سید غالب»!! او جملات عربی را بسیارفصیح بیان می کرد. روزی یکی از افسرن استخبارات(اطلاعات) به نام یونس وارد آسایشگاه سید شد . او تلاش می کرد که در بین بچه ها نفوذ کند و در ایمانشان نسبت به انقلاب و امام خدشه وارد نماید. به آرامی راه می رفت و به بچه ها سلام می کرد!!! بچه ها به او می گفتند :«شل میری» سید به مناسبت نوروز سال 63 روی مقوایی نوشته بود :«سال 1363 مبارک باد» یونس گفت «بدع خمینی هذه السنة» یعنی این سال بدعت (امام) خمینی است!!! سید ناگهان در جواب او گفت:«اخی یونس ،اصبر، اصبر علی ما اقول.( برادر یونس صبر کن ببین چه می گویم.)» جیب قلمک:مدادت را بده. فی ایران تکون سنتین(در ایران دو سال وجود دارد.)سنة الهجریة القمریة مثل:محرم،صفرو.... یعنی حرکة القمرحول الارض و سنة الهجریة الشمسیة یعنی حرکة الارض حول الشمس. و کلاهما مبنا هجرة رسول الله(ص)من المکة المعظمة الی المدینة المنورة .(سال قمری که براساس حرکت ماه به دور زمین است و سال شمسی که براساس حرکت زمین به دور خورشید است و مبدا هردو هجرت رسول خدا از مکه به مدینه می باشد.) سید با محاسبات خودش برای افسر عراقی ثابت کرد که بدعتی در کار نیست و به ا و گفت :«فما بدع خمینی هذ السنة ؟ (امام خمینی در ایجاد این سال بدعتی نگذاشته است» «کلاهما کسنة واحدة »(هردو سال یکی است) در اینجا بود که یونس مقهور شد و نتوانست درمقابل استدلال های­ سیدچیزی­ بگوید لذا سرافکنده از آسایشگاه بیرون رفت.[2]                                                                                                                           

سید غالب تیمار که دوسال آخر اسارت را در اردوگاه ما موصل 2- سپری کرد. جوانی به غایت شوخ طبع و سر زنده .در عملیات رمضان در زمانی که اغلب بچه ها یا شهید شده و یا مجروح برزمین افتاده بودند . سید این امکان را داشت تا از مهلکه جان سالم بدر برد و آن منطقه را ترک کند.اما در چنین شرایطی به سید مسعود بلادی برخورد می کند که مجروح و نیمه جان بر زمین افتاده است. اینجاست که معنی از خود گذشتی به شکلی عملی و واقعی خود را نشان می دهد. سید غالب می توانست از آنجا برود و در این باره با کسی هم سخن نگوید و از دیدن سید مسعود بلادی مجروح سخنی بر زبان نیاورد. یا حتی می توانست توجیح کند که شرایط به گونه ای نبود که قادر باشم او را برگردانم. هر توجیهی در این شرایط امکان پذیر و قابل قبول می نماید !! اما سید غالب از میان تمام گزینه ها یک گزینه ی شگفت آور را انتخاب می کند و آن پذیرش اسارت برای نجات انسانی دیگراست!!!  سید با دیدن پیکر مجروح و ناتوان سید مسعود بلادی زیر پوش سفید خود را از تن بدر می آورد و آن را به نشانه ی تسلیم و قبول اسارت بالا می برد و سید مسعود بلادی را بردوش گرفته و به همراه خود می برد تا جان او را نجات دهد. جالب این است که در همین هنگام او متوجه آقای ظفراولادی می شود که مجروح شده و بر زمین افتاده لهذا بعد از رساندن سید مسعود به عراقی ها می گوید که کس دیگری نیز اینجاست بروم او را نیز بیاورم و برمی گردد و ظفر اولادی را نیز با خود می آورد.دو نفر را نجات می دهد و خود نیز قریب به هشت سال طعم اسارت را می چشد. در سال های اسارت همواره تلاش داشت در خدمت کسانی باشد که چندان مورد توجه نباشند. جوراب های کهنه ی بچه ها را جمع می کرد به نخ تبدیل می کرد و برای بچه ها گیوه می بافت و این کار مدت زیادی وقت او را می گرفت اما چون می توانست دل رزمنده ای را شاد کند بسیار خوشحال بود و وقتی شادی آن ها را می دید لبخند رضایتی برلبانش جاری می شد.در این زمینه حتی درخواست سرباز عراقی را هم رد نکرد و برای او نیز گیوه ای آماده نمود.وقتی وارد اردوگاه ما شد به آسایشگاه هفت محل اسکان سعید مظفر-محمد زکی مسرور غلامرضا رئیس پور  منتقل شد. روزی او را به گروه خود دعوت کردم تا مهمان ما باشد ،عادت ما این بودکه بعد از صبحانه دعا می کردیم هرکس از خدا چیزی را طلب می کرد. وقتی نوبت به او رسید گفت :«خدایا به حرف هیچ کدام از این ها توجه نکن هرچه خودت صلاح می دانی انجام بده» همه ی بچه ها با حالت تبسم از دعای او استقبال کردند. به دلیل شوخ طبعی خیلی زود مورد توجه بچه ها قرار گرفت و دوستان زیادی پیدا کرد دوستانی که بعد از شهادت سید از تبریز عازم خانه ی او در روستای کوچک لنگیر شدند و بر مزارش حاضر گشتند. 15 روز بعد از آزادی سید غالب جسم مادی را شکست و به آسمان ها رفت به جایی که به ان تعلق داشت. آری دنیای مادی قادر نبود که او را در خود جای دهد و روح اونیز نمی توانست قفس تنگ جسم را تحمل کند. روز پنج شنبه 14/6/69سید جهان مادی ما را وداع گفت و چونان کبوتری سبک بال حصار جسم را شکست و عازم عرش اعلا شد وما را در فقدان خودبا حزن و اندوه باقی گذاشت.. روز جمعه 15 / 6 / 69 تعداد زیادی از مردم بهبهـان ، آغاجاری ، امیدیه ، زیدون و روستاهای اطراف در مراسم تشیع پیكر این پرستوی مهاجر شرکت کردند و با احترامی ویژه او را به خاک که نه . به یادها سپردند. چرا که یاد او همواره در دل ما باقی خواهد ماند.

بعد از حدود 18 سال برای دیدار با خانواده ی او عازم لنگیر شدیم. شرمنده بودیم که چرا اینقدر دیر اقدام کردیم پیچ و خم های زندگی مادی این اجازه را به ما نداده بود بتوانیم بر مزار او حاضر شویم برادرانش هنوز هم چون روزهای اول رحلتش با گرمی و صمیمیتی خاص از او سخن می گفتند آن ها نقل می کردند که بعد از تصادف و گزارش کارشناس پلیس راه ،ما به این گزارش و رای اعتراض کرده بودیم  اما شبی سید را در خواب دیدیم او گفت:« محمد رمضانی راننده ی خودرو مقصر نبوده است در این تصادف من مقصر بودم وشما نباید از او شکایت کنید »برای ما عجیب بود که سید حتی نام راننده را نیز بر زبان آورد در حالیکه او ساکن شهر.....  بود و از اهالی بهبهان نبود و سیدبا او آشنایی نداشت!!بعد از این ماجرا ما شکایت خود را پس گرفتیم و راننده آزاد شد . سید طالب برادر کوچک سید غالب می گفت:«سید در یکی از نامه هایش از من خواست که اسم پسرم را«سید غالب» بگذارم!من تعجب کردم ولی پذیرفتم ونام این فرزندم که اکنون در خدمت شماست سید غالب است وقتی­که آزاد شد و برگشت گفتم سید من به سفارش توعمل کردم و اکنون تو آزاد شدی.گفت:«از این کار پشیمان نمی­شوی!!» اکنون این فرزند یادگار سید غالب برای ماست.»

 مردان خداپرده­ پنداردریدند                                                                                یعنی همه جا غیر خدایار ندیدند  



[1] بعد از زندانی شدن این گروه ،به این نام در بین بچه ها معروف شدند. رمضان استادیان نیز در این باره کتابی را نوشته است.

[2] -برداشت از کتاب خمسه و ثلاثین


[ یکشنبه 16 شهریور 1399 ] [ 11:43 ب.ظ ] [ رزمنده آزاده ] [ نظرات ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

نویسندگان
آمار سایت
بازدیدهای امروز : نفر
بازدیدهای دیروز : نفر
كل بازدیدها : نفر
بازدید این ماه : نفر
بازدید ماه قبل : نفر
تعداد نویسندگان : عدد
كل مطالب : عدد
آخرین بروز رسانی :
امکانات وب
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات